eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز اومدن بابا وحمید نهار رو خوردیم ولباسهامون رو پوشیدیم، آماده شدیم برای رفتن به خواستگاری سوار ماشین حمید شدیم و به طرف خونشون حرکت کردیم، استرس و دستپاچگی حمید رو از عرق های روی پیشونیش به راحتی میشد فهمید. مدام از توی آینه نگاهم می کرد. خدا رو شکر راه طولانی نبود وگرنه داداشم پس میفتاد. جلوی درشون که رسیدیم ما پیاده شدیم ، طوری که بابا متوجه نشه چشمکی زدم واروم گفتم - نگران نباش، هنه چی درست میشه. لبخندی زد و حرکت کرد. مامان زنگ رو زد و در با صدای تیکی باز شد. پروانه خانم و سحر جلوی در ورودی برای استقبالمون اومدن. خانم جون و مامان جلوتر بودن و من هم پشت سرشون وارد شدم.بعداز سلام واحوالپرسی نشستیم. سحر یه شومیز مجلسی سفید رنگ پوشیده بود که آستین هاش چین داشت و موهاش رو هم از بالا بسته بود وچون موهاش بلنده،زیبایی خاصی به چهره ش داده بود. پروانه خانم روبه خانم جون گفت: - مشتاق دیدار بودیم، دلم براتون تنگ شده بود. خداروشکر که این مهمونی بهونه ای شد، که روی ماهتون رو ببینیم. خانم جون لبخندی زد وجواب داد - والا این روزا اینقدر همه درگیر شدیم کمتر میتونیم همدیگرو ببینیم. - ان شاالله همیشه هرجا هستین دلتون شاد باشه. مامان روبه پروانه خانم گفت: - ماشاالله، هزار ماشاالله... سحر جون براخودش خانومی شده. پروانه خانم با لبخند یه نگاه به سحر که سربه زیر کنار من نشسته بود کرد و به مامان گفت - دست بوس شماست، لطف دارین. خانم جون با خنده به سحرگفت - عروس خانم نمیخوای به مهمونات چایی بدی؟ سحر چشمی گفت، بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت پشت سر سحر وارد آشپزخونه شدم و نزدیکش رفتم - چطوری عشقم؟؟ در چه حالی؟؟ قیافه ت داد میزنه استرس داری!!! سحر دست هاش رو به صورتش کشید و گفت: - جدی میگی؟ خیلی معلومه؟ زدم زیر خنده وآروم گفتم - نگران نباش این برا دخترا عادیه.حالا تاصداشون در نیومده زود چایی بریز بریم. راستی سلاله رو نمیبینم، کجاست؟ - مامان فرستادش خونه خالم. با دخترش درس بخونن. پنج تا استکان تو سینی آماده گذاشته بود قوری رو برداشت و یکی یکی تانصفه چایی ریخت و شیر سماور رو باز کرد و آروم آب جوش ریخت تا روشون کف نکنه. خودش رو مرتب کرد، سینی رو برداشت و منم دنبالش رفتم. تو جای قبلیم روی مبل نشستم و سحر اول به خانم جون چایی تعارف کرد و بعد از گرفتن چایی به هممون کنارم نشست. مامان چون خانم جون بزرگتره اشاره کردکه سر بحث رو باز کنه. خانم جون رو به پروانه خانم گفت - راستش امروز ماخودمون فعلا اومدیم با شما صحبت کنیم درباره دختر گلتون، خودتون حمید مارو میشناسید مؤمنه، سربه زیره، اهل کار وزندگیه. ازخدا که پنهون نیست ازشماهم پنهون نباشه، حمید مثل اینکه به سحر خانم علاقه داره. پروانه خانم لبخندی زد و گفت - بله... آقا حمید رو خوب میشناسیم، الحمدلله سرسفره پدر ومادرش بزرگ شده. صبح که معصومه خانم تماس گرفتن، من به باباش گفتم. ایشونم گفتن خونه خودشونه قدمشون سرچشم. حاجی آقا حمید رو خیلی دوست داره. ولی باید دید خدا چی میخواد، ان شاالله هر چی که خیر و صلاح دنیا و آخرت جووناست اتفاق بیفته و عاقبت به خیریشون رقم بخوره - نظر لطفتونه،حالا شما با حاج آقا مطرح کنید اگر اجازه میدن این شب جمعه بیایم برای صحبت های نهایی - چشم ، ان شاالله.چاییتون بفرمایید سرد شد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نماز صبح رو خوندم و دوباره دراز کشیدم، خداروشکر دیگه امتحانم رو دادم و حالا با خیال راحت میتونم بخوابم. باتکان های دستی بیدار شدم، یه چشمم رو به زور باز کردم و با دیدن سحر که خنده رو لب داشت، پرسیدم - سلام صبح بخیر! دستم رو گرفت و کشید تا بلند شم - خیر باشه چی شده اول صبحی؟ - خیر که هست، تنبل ساعت یازدهه، کجاش اول صبحه! - جدی؟ عیب نداره انتقام تمام بیخوابیهای این مدت رو گرفتم. با خنده گفت - حیف جای علی آقا اینجا خالیه، اگه تو زو با این ریخت و قیافه میدید کلی میخندید با مشت به بازوش زدم و به شوخی گفتم - خودتو مسخره کن، حالا چی شده کبکت خروس میخونه؟ - بیا بریم بالا خودت میفهمی! -بذار صبحونه بخورم میام - بریم بالا بخور، منم از صبح فقط یه چایی خوردم باشه ای گفتم و موهام رو از پشت بستم. گوشی رو برداشتم و پشت سرش به هال رفتم - پس مامان کجاست؟ - با خانم جون رفتن بازار، به منم سپرد تو رو بیدار کنم باهم از پله هابالارفتیم، وارد خونشون که شدم با دیدن صبحانه ی آماده به شوخی گفتم - به به چه صبحونه ی شاهانه ای آماده کردی عروس خانم! - اخه خواهر شوهر مهمونمه، مگه جرأت دارم کم بذارم خندیدم و به شوخی گفتم - خوشم میاد وظیفه ت رو خوب میدونی عروس! سحر خوب میدونه که حرفام شوخیه و فقط محض خنده میگم. و الا خیلی برامون عزیزه و واقعا دوستش داریم. صبحانه رو دوتایی خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، استکانهارو شستم. - حالا بگو‌ببینم برا چی منو کشوندی بالا؟ - چشماتو ببند برم بیارم باشه ای گفتم و چشمامو بستم. سحر ادم پر ذوقیه، دلم میخواد بدونم چیکار کرده که اینجوری رو پاش بند نیست. بالاخره صدای پاش رو شنیدم و مشتاقانه منتظرم ببینم چی میخواد نشونم بده! - حالا چشماتو باز کن! آروم چشمامو باز کردم و بادیدن چیزی که تو دستش بود خودمم تعجب کردم. یه ست بلوز و پیراهن که برای خودش و حمید دوخته بود. - ببینم اینارو، تو کی دوختی من نفهمیدم؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت - یه هفته س دارم روش کار میکنم، بالاخره امروز بعد از نماز صبح بیدار موندم و تمومش کردم. قشنگ شده نه؟ - قشنگ چیه دختر، این عالیه! انصافا خیلی تمیز دوختی، حسودیم شد. حالا پیرهنو برو بپوش ببینم تو تنت چه شکلی میشه! به اتاق رفت و لباسش رو عوض کرد و برگشت، واقعا کارش حرف نداره. پشتکاری که سحر برای خیاطی داره منو بیشتر ترغیب میکنه که خودمم از همین امروز شروع به کار کنم و با پارچه هایی که خریدم هم برا خودم هم برا علی لباس بدوزم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌