eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک مغرب بود که بابا و حمید از سر کار برگشتن دو تا چایی براشون آوردم و رفتم توی اتاقم تا برای نماز آماده بشم، چادر رو روی سرم مرتب می کردم که حمید در اتاقم رو زد و با یه هیجان خاصی درباره مهمونی عصر پرسید. لبخندی بهش زدم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم. خوشحال از شنیدن حرف هام به هال رفت. شروع به خوندن نماز کردم و بعداز تموم شدنش دعا کردم این قضیه ختم بخیر بشه. چادرم رو در آوردم و تا کردم گذاشتم توی کشو. به هال رفتم ، مامان وسایل شام رو آماده کرده بود، به کمکش رفتم و سفره وزیر انداز رو از کشو برداشتم.و روی زمین انداختم. شام رو دور هم خوردیم و بعداز شستن ظرف ها، چند تا چایی ریختم و بردم. کنار حمید نشستم، مامان رو به بابا کرد و گفت : -امروز که به خونه پروانه خانم اینا رفتیم به نظر میرسید نظر اون ها هم درباره حمید مثبته و بنابراین قرار خواستگاری شب جمعه رو گذاشتیم. بابا کمی از چاییش رو خورد، نگاهی به حمید کرد و گفت - ان شاالله که خیره بعد روبه حمید که مشغول تماشای فیلم بود گفت - حمیدجان مادر پنجشنبه یه ذره زودتر بیاین، تو راه گل وشیرینی هم بخر. حمید که خوشحالی از قیافه ش مشخص بود، باشه ای گفت و نگاهی به من کرد. چشمکی زدم و به حمید گفتم - فقط خدا خدا میکنم شب جمعه زود بیاد. حالا داداش سؤالاتو آماده کردی از عروس خانم بپرسی یانه؟ به شوخی گفت : - تا وقتی توهستی و تقلب میرسونی نیازی نیس من سؤال طرح کنم از این حرفش خنده م گرفت و جواب دادم: - زهی خیال باطل، تواین مورد روی من حساب نکن داداش. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت - یعنی نمیخوای کمک کنی دیگه!!!! نوچی کردم و گفتم - به من امید نبند، چون اینا مربوط به زندگی خودتونه مامان وخانم جون به کلکل های ما میخندیدن که مامان گفت - خب پسرم باید باهم مشورت کنیم و درباره مهریه و بقیه مسائل قبل از مراسم تصمیم بگیریم. بابا جواب داد - بحث مهریه چیزیه که باید خود حمید تصمیم بگیره ببینه چقدر در توانشه. سعی کن مهریه ای رو بگی که بتونی به عروس بپردازی. حمید به فکر رفت و گفت: - من نمیخوام مهریه بالا باشه، چون باعث کدورت میشه. میخوام اگر تونستم زود جور کنم و بدم. حالا باز بریم خواستگاری ببینیم نظر خانواده سحر چیه. بابا از این حرف حمید خندید و گفت - خدارو شکر حمیدجان، خوشحالم که تصمیم عاقلانه ای میگیری. خانم جون که تا الان ساکت بود روبه بابا گفت: - آقا رضا، حمید اگر خوب تربیت شده وبراش مهمه دینی به گردنش نمونه، چون لقمه حلال بهش دادی. خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم. تا نصفه شب روی تختم از این پهلو به اون پهلو شدم. دلم میخواد زود شب جمعه بیاد و بریم خواستگاری. چشم هام رو بستم، کم کم گرم شدن و خوابیدم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ازماشین پیاده شدم و با دیدن پرچم یا زهرا دلم آتیش گرفت. انگار اینجا میخواست یه چیزی رو به یادم بیاره ! یاد مظلومیت حضرت زهرا و اولادش افتادم، یاد غریبی و تنهایی امیرالمؤمنین افتادم، شبی که خانم شهید شد امیرالمؤمنین دیگه بی یار و یاور شدن! چهارتا بچه که بی مادر شدن و حالا امام علی بود و جای خالی عزیزترینش. اشکم روی صورتم ریخت، تو حال خودم نبودم انگار اینجا منو برد به سمت خونه ی حضرت امیرالمؤمنین! وقتی در رو باز کردن و اماده شدن تا اگر کسی خواست برای عرض تسلیت بیاد ازش پذیرایی کنن، اما.... اما کسی نیومد، ای لعنت به این دنیا.... با بسته شدن در ماشین، چشم از پرچم برداشتم‌. علی تمام وسایل رو از صندوق عقب برداشت و به کمک امیر داخل برد، وارد حیاط شدیم، دنبال مهری خانم گشتم، دیدم از همون اتاقی که دیروز باهم نشسته بودیم بیرون اومد، چادر مشکی سر کرده بود و نازگل رو که گریه میکرد تکون میداد تا آروم شه. با دیدن ما نزدیک‌اومد و بغلم کرد - دیدی زهرا ، دیدی بی مادر شدم، دیدی چه خاکی به سرم شد هق هق گریه ش باعث شد ما هم گریه کنیم، - خدا رحمتشون کنه عزیزم، تسلیت میگم. وقتی علی اقا گفت خیلی ناراحت شدم نازگل از گریه ی مادرش، بیشتر بی تابی میکرد، از بغلش گرفتم و مهری خانم با مامان و سحر هم سلام و احوالپرسی کرد. چند تا از همسایه ها وارد حیاط شدن، نازگل رو آروم‌کردم تا مهری خانم بتونه به مهمونا برسه. داخل اتاق، خانما گریه میکردن و برای اینکه نازگل دوباره بیتابی نکنه، به امیر گفتم - اقا امیر! کجا میتونم نازگل رو بخوابونم؟ اتاقی رو نشونم داد و گفت - اونجا خالیه ولی سرده، مامان اونجا نون میپزه بذار برم ببینم میتونم از همسایه یه چراغ علاءالدین بگیرم باشه ای گفتم و چادر رو دور نازگل پیچیدم تا گرمش بشه، علی از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت - پس چرا بیرونی؟ برو تو دیگه! - اخه اونجا خانما گریه میکنن، نازگل میترسه گریه میکنه، تازه اروم شده. امیرم رفت یه بخاری، چیزی پیدا کنه اون اتاق گرم شه ببرم بخوابونمش سوییچ رو‌از داخل جیبش بیرون اورد - پس فعلا تو ماشین بشین، تا بیاد. باشه ای گفتم و به سمت ماشین رفتم. طولی نکشید امیر که دنبالم میگشت با دیدنم اشاره کرد برم. نازگل تو بغلم به خواب شیرینی رفته بود. صورتش رو بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و پشت سر امیر وارد اتاقی که حالا گرم بود، شدم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌