•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت65
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان به قدری از این خبر خوشحال و ذوق زده شد که طاقت نیاورد و سریع به طرف اتاق حمید رفت منم دنبالش رفتم.
در زد و وارد اتاق شد،منم پشت سرش باخنده وارد شدم.
حمید روی تختش دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. بادیدن مامان که خوشحال بود از جاش پرید، متعجب چشم هاش بین من و مامان جابجا شد.
مامان شروع کرد با ذوق حرف زدن.
- الهی قربون یه دونه پسرم بشم، چرا تا الان بهم نگفتی دلت پیش سحره!؟
حمید که تازه متوجه قضیه شد از خجالت سرشو پایین انداخت و حرفی نزد.
مامان روی تخت نشست و گفت
- خیالت راحت پسرم. خودم فردا زنگ میزنم قرار خواستگاری میذارم.
بعد با خوشحالی پیشونی حمید رو بوسید و با محبت نگاهش کرد.
حمید که از خجالت همچنان سرش پایین بود، یک لحظه سرش رو بلند کرد و باچشم و ابرو من رو تهدید کرد. چون گفته بودم فردا صبح میگم حالا الان با ورود مامان هم غافلگیر شد، هم خجالت کشید.
بادیدن قیافه حمید بلندتر ازقبل خندیدم.
بابلند شدن صدای خنده م، خانم جون هم وارد اتاق شد.
- چی شده زهراجان؟ اینجا چه خبره!
ان شاالله همیشه بخندی دخترم.
مامان بلند شد و به طرف خانم جون رفت، دست هاش رو گرفت. یه نگاهی به حمید کرد و گفت:.
- بالاخره عروسمون رو پیدا کردیم.
خانم متعجب گفت :
- جدی؟حالا کی هست این عروس حمید خان؟؟
- سحر دوست زهرا.پسر باحیای من تا الان روش نشده به من بگه به زهراگفته.
خانم جون خندید و به حمید گفت:
- پس به خاطر همین اونروز که زهرا گفت سحر خواستگار داره ناراحت شدی و شام نخوردی؟
بسوزه پدر عشق!!! ان شاالله مبارکه پسرم.
حمید به خاطر حضور خانم جون ومامان معذب بود. وقتی هردو رفتن، نزدیکش نشستم و گفتم:
- شرمنده نتونستم تا صبح تحمل کنم.
البته بگما کارت راحت شد. دیگه همه فهمیدن.
زدم زیر خنده. بالش روی تخت رو برداشت و محکم پرت کرد سمتم و شروع کرد به قلقلک دادن.
از خنده نتونستم خودم رو نگه دارم گفتم
- تو...تورو...توروخدا... حمید بسه، خودت گفتی بگم
دست از قلقلک دادن برداشت و با محبت نگاهم کرد وخندید .
- برات جبران میکنم زهرا.
بالاخره تونستم خنده م رو کنترل کنم، بامحبت نگاهش کردم
- توتنها داداشمی، سحرم تنها رفیقم. خیلی خوشحال میشم که به هم برسین.
از روی تخت بلند شدم
- خب دیگه منم خستم، برم استراحت کنم. شبت بخیر.
- خوب بخوابی، ممنون بابت همه چیز
موقع برگشتن به اتاق، صدای مامان رو از اتاقشون شنیدم، مطمئنن درباره حمید صحبت میکنن. خانم جون از سرویس در اومده بود وباحوله صورتش رو خشک میکرد نزدیکش رفتم و ازش خواستم امشب تو اتاق من بخوابه.
خانم جون به خاطر کمر دردش روی تخت خوابید و منم پایین تخت برای خودم لحاف و تشک انداختم و لامپ رو خاموش کردم. از خستگی زیاد به ثانیه نکشیده بود خوابم برد.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت65
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خداروشکر، راستی مهری خانم خیلی کارشون طول نکشید؟ الان نیم ساعته اینجاییم
- بذار برم بپرسم ببینم چه خبره، میای بیا باهم بریم
باشه ای گفتم و پشت سرش رفتم، به خاطر اینکه صبح زود بیدار شدم وقتی تو یه جای ساکت میشینم خوابم میگیره، بهتره بیرون برم و یکم هوا بخورم.
جلوی در اتاقی که علی و دوستش بود ایستادیم، مهری خانم صداشون کرد و وارد اتاق شدیم.
یه اتاق دوازده متری که کرسی کوچیکی وسطش بود، مادر اصغر اقا خوابیده بود، نگاهم به سِرُم افتاد تقریبا نصفش مونده!
کم کم هوا هم تاریک میشه. چون راهمون دوره، ممکنه مامان نگران بشه روبه علی گفتم
- میگم علی جان، گوشی من شارژ نداره، میتونی به مامان بگی یکم دیر میرسیم
- اره بذار الان شماره شون رو بگیرم، خودت حرف بزن
شماره رو گرفت و بیرون از اتاق اومدم تا صدام حاج خانم رو بیدار نکنه، بعد از صحبت با مامان گوشی رو به علی دادم و مهری خانم گفت
- زهرا جان، میخوای بریم اون اتاق، چادرتو عوض کن
فکر خوبیه از وقتی اومدیم چادر روی سرمه و کشش کنار گوشم رو اذیت میکرد. دوباره به اتاق قبلی برگشتیم و چادرم رو با یه چادر رنگی عوض کردم، ببخشیدی گفتم و پاهام رو دراز کردم.
- دعا کن زهرا، خاله حالش خوب شه، بوی مادرمو میده، اگه بره خیلی تنها میشم
اشکش رو با گوشه ی روسری پاک کرد. دلداری دادم و گفتم
- ان شاءالله خدا شفاش بده.
- میدونی زهراجان میخوامدرباره علی اقا بهت بگم، خیلی مَرده! واقعا یه پارچه آقاست، قدرشو بدون.
لبخندی زدم و ادامه داد
- علی اقا خرج زندگی پنج شش تا بچه یتیم رو تو این روستا میده! هر از گاهی با دوستاش میان و کلی وسایل میارن، هر کسی هر چی لازم داشته باشه براش تهیه میکنن، مقداری از خرج و مخارج زندگیمونو علی اقا و دوستاش میدن، خدا حفظشون کنه اگه نبودن معلوم نبود وضعمون چی میشد.
نمیخوام بیشتر از این خجالتزده بشه ، نگاهی به نازگل کردم و گفتم
- میگم نازگل الان خوابیده، شبم میخواد بخوابه؟ آخه بچه ها روز بخوابن، اکثرا مامانا شب زنده داری دارن!
باخنده گفت
- نه عزیزم، نازگل خیلی ارومه.الان بیدار شه یکم با امیر بازی میکنه دوباره میخوابه
از صدای ما نازگل بیدار شد و با دیدن مامانش گریه کرد، مهری خانم بغلش کرد و بهش شیر داد. به ساعت گوشی نگاه کردم، چند دقیقه دیگه اذان میشه. با اجازه ای گفتم و تجدید وضو کردم، علی هم کارش تموم شده بود، نمازمون روخوندیم و بعد از کلی توصیه ازشون خداحافظی کردیم.
سوار ماشین که شدیم ماجرای مغازه رو به علی گفتم. ماشین رو روشن کرد، تقریبا از کوچه شون که دور زدیم روبروی مغازه ی کوچکی که پیرمردی عینکی نشسته بود نگه داشت
- الان برمیگردم
با سر تایید کردم و رفتنش رو با چشم دنبال کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞