•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت69
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تا سماور بجوشه، چندتا میوه از یخچال برداشتم و شستم، داخل ظرف چیدم و با سه تا بشقاب میوه خوری آوردم روی میز گذاشتم. خانم جون با محبت نگاهم میکرد.
برگشتم آشپزخونه، چایی رو دم کردم و سه تا ریختم. رفتم کنارشون نشستم.
- حالا میتونم یه سؤال دیگه هم بپرسم؟
مامان با خوشرویی گفت
- زهرا جان، خانم جون رو خسته ش نکن
خانم جون به شوخی گفت
- مادر! بذار بپرسه، من کاری نمیکنم نشستم و فقط دارم حرف میزنم. بپرس عزیزم.
- چرا همیشه میگن آب مادرشوهر و عروس تو یه جوی نمیره؟
خانم جون با آرامش ادامه داد
- ببین دخترم، خیلی از این حرف ها ریشه نداره. وقتی،دونفر ازدواج میکنن نباید فکر کنن به میدان جنگ رفتن، چه پسر باشه، چه دختر.
این حرف ها باعث میشه بنیان زندگی خانواده ها سست بشه.
متاسفانه هرکسی قبل ازدواج، خصوصا دخترا طوری خودشون رو آماده مقابله با مادرشوهر میکنن، که انگار میخوان برن میدان جنگ!!!
این اصلا با فرهنگ اسلامی ما جور نیست. دخترم وقتی با کسی ازدواج میکنی، اول باید قبول داشته باشی اون مادر برای پسرش کلی زحمت کشیده. شب و روز، تر و خشکش کرده. حق بیشتری به گردنش داره.
قرار نیست بعداز ازدواج با تو از محبتش نسبت به مادرش دریغ کنه.
اگه یه دختر سیاست همسرداری داشته باشه، میفهمه که هر چقدر به مادر همسرش احترام بذاره، باعث میشه همسرش بیشتر بهش توجه کنه، اینم یادت نره همونطور که تو به مادرت علاقه داری اونم علاقه داره.
باید دختر و پسر سعی کنن بیشتر از قبل هوای خانواده هاشون رو داشته باشن.
سعی کن با مادرشوهرت رفیق باشی، اون رو مثل مادر خودت بدونی، اونوقت اگه ناخواسته حرفی زد، به جای این بذاری که خب مادرمه از روی دلسوزی این حرف هارو زده.
خدای بزرگ تو قرآنش به پیامبر میگه اگر سنگدل بودی از اطرافت پراکنده میشدن ، ولی پیامبر با محبت کاری کرد که همه عاشقش شدن.
محبت، کلید طلاییه، که میتونی باهاش دل خیلیا رو به دست بیاری خصوصا مادرهمسرت.
حالا که دوست داری،بدونی بذار یه راه حلی بهت بگم. سعی کن حرف بین خودت و همسرت رو به کسی نگو حتی مادرشوهر...واگه حرفی بین تو و مادر شوهرت شد بین خودتون بمونه. وباهم حلش کنین. بین بحث پسر و مادر سعی کن هیچ وقت دخالت نکنی، اونا مادر وپسرن، تو فقط وظیفه خودت رو در قبال همسرو مادرشوهرت به خوبی وبا محبت انجام بده. اگه دیدی خسته ست کمکش کن، خودت پیش قدم شو به همسرت بگو بریم به مادرت سر بزنیم. هرچه به خانواده همسرت خوبی کنی، همسرت هم درمقابل خانواده تو همونطور رفتار میکنه.
خیلی وقتا نیازه موقعی که کسی عصبانیه آدم سکوت کنه، وقتی همسرت عصبانیه سکوت کن آرومتر شد حرفتو بزن.
بذار یه مثال برات بزنم...
وقتی یه کتری میجوشه اگه دست بهش بزنی میسوزی، ولی وقتی صبر کنی سرد شه راحت میتونی بهش دست بزنی بدون اینکه بسوزی!.
خانم جون کمی از چاییش رو خورد و رو به من گفت
- فعلا همینا برات کافیه، ان شاالله بقیه رو عروس شدی بهت میگم.
از خجالت سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت69
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام علی جان خوبی؟
- سلام، خدارو شکر خوبم. توخوبی؟ کجایی زهرا؟
حس میکنم صداش گرفته، نکنه سرماخورده!
- بامامان اومدیم خرید، چرا صدات گرفته؟ سرماخوردی؟
- نه! سرمانخوردم. ادرس بده بیام اونجا
باشه ای گفتم و آدرس رو براش فرستادم، صداش چرا گرفته بود! نکنه اتفاقی افتاده؟
به مامان اطلاع دادم که علی میاد، همونجا منتظرش شدیم، بالاخره علی اومد و با دیدن بلوز مشکی که پوشیده بود تو دلم آشوب به پا شد. سریع چند قدم مانده رو خودم به سمتش رفتم و با نگرانی پرسیدم
- سلام، چی شده علی؟ چرا سیاه پوشیدی
بهچشمای قرمزش نگاه کردم، دلم طاقت دیدن ناراحتیشو نداره، مامان هم نزدیکتر اومد و علی گفت
- دیشب مادر اصغر فوت کرد، از صبح دنبال کارای پزشکی و کفن و دفنش بودیم. حال اصغر خیلی بدبود، کاش دیشب رو اونجا میموندیم
بغضم کردم و حلقه ی اشک تو چشمام جمع شد
- خدا رحمتش کنه، بیچاره مهری خانم حتما حالش خیلی بده.
-اصغر ساعت چهار صبح زنگ زد و وقتی خبر فوت مادرش رو داد، سریع رفتم. بنده های خدا هر دو حالشون بده، زهرا میتونی بیای بریم؟ حداقل میتونی دلداریش بدی و نازگل رو نگه داری.
- اره حتما!
رو به مامان گفت
- شرمنده مادر جان، نمیخواستم ناراحتتون کنم، ولی زهرا از شرایط این بنده های خدا خبر داره! الانم که از صبح دست تنهان و کسی نیست کمکشون کنه!
مامان گفت
- این چه حرفیه علی جان، پس بذار منم به حاجی خبر بدم، همراهتون بیام. حداقل امشب که مهمون دارن میتونم براشون غذا بپزم و یه سری کارهارو انجام بدم
علی از حرف مامان خوشحال شد، روبه مامان گفتم
- اخه خاله امشب شام دعوت کرده، حداقل ما که نمیتونیم بیام، شما برین.
- اشکال نداره، اونجا واجبتره. به مریم زنگ میزنم که نمیتونیم بریم. از الانم که نمیخواد شام بپزه، میمونه برا یه روز دیگه
مامان با خاله تماس گرفت و قرار شد یه شب دیگه بریم خونشون! سحر روبه مامان گفت
- مامان به بابا زنگ زدین، میشه به اقا حمید بگین منم همراهتون بیام
مامان با سر تأیید کرد و کل ماجرا رو تعریف کرد. قرار شد سحر هم همراهمون بیاد و حمید و بابا هم شب بیان. همه سوار شدیم و علی مقداری وسایل خرید تا به روستا ببریم.
وارد روستا که شدیم با دیدن یه پرچم سیاه و یه بنر تسلیت حالم بد شد، دیروز همین موقع اینجا بودیم و حاج خانم زنده بود اما الان دیگه جاش خالیه!
بیشتر از این دلم میسوزه که یه سری پولدارا وقتی از دنیا میرن سر تا سرکوچه براشون بنر میزنن و کلی تاج گل میارن و از زیادی مهمونا نمیشه راحت رفت و آمد کرد اما اینجا چی! فقط چند تا همسایه هستن که اومدن برای تسلیت و هیچ خبری از اون شلوغی و رفت و امد شهر نیست
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞