•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت68
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعداز خوردن چایی ومیوه، خانم جون اشاره کرد کم کم آماده بشیم. به خاطر نزدیک بودن خونه ترجیح دادیم پیاده بریم، از پروانه خانم و سحر خدا حافظی کردیم.
تو دلم جشن به پا بود،خدا رو شکر تا این مرحله همه چیز خوب پیش رفته بود..
در طول مسیر مامان وخانم جون درباره خانواده سحر صحبت می کردن.
هرقدمی که برمی داشتم با خودم کلی نقشه میکشیدم ، صدای پیامک گوشیم بلند شد. حدس زدن مخاطب پشت خط کار سختی نبود، تنها کسی که الان دل تو دلش نیست و منتظره حمیده.
قفل گوشی رو باز کردم با دیدن اسم داداش حمید خندیدم.
- سلام چی شد؟
- سلام داداش خوبی، منم خوبم خداروشکر.ممنون از احوالپرسیت.
قرارشد شب جمعه باهم بریم.
چندتا استیکر خنده همراه متن فرستادم .فوری جواب داد
- آبجی یکی یه دونه خودمی، نوکرتم به خدا. جبران میکنم.
به خونه رسیدیم خوشحال از اتفاقات امروز، لباس هام رو عوض کردم و رفتم کنار مامان نشستم.
میگم مامان، یه سؤال دارم. خانم جون هم لباس عوض کرد و کنار ما نشست.
- بپرس عزیزم
- میشه درباره روز خواستگاری بابا از خودتون رو بگید.
مامان خندید و نگاهی به خانم جون کرد .
- خب اونروزا مثل الان نبود که دخترا بتونن راحت انتخاب کنن با کی میخوان ازدواج کنن، اما با این حال خدابیامرز آقاجون روی من علاقه و حساسیت خاصی داشت. فک کنم خانم جون بهتر بتونن تعرف کنن.
خانم جون شروع به تعریف کرد.
- اونروزا معصومه خواستگار زیاد داشت، دوتا از پسرهای فامیلم که خاطرخواه معصومه بودن، هیچ جوری کوتاه بیا نبودن.
هر روز یه بحثی توخونه داشتیم تا اینکه سرو کله بابات پیداش شد. خدا بیامرز طاهره خانم نزدیکای اذان ظهر بود اومد خونمون، آقا جونم تازه از سرکار اومده بود و تو اتاق استراحت می کرد.
شروع کرد به حرف زدن که رضا معصومه رو میخواد، چندبار تا الان گفته بیام ولی روم نمیشد.
به خانم جون گفتم:
- خب چرا روش نشه؟ خواستگاریه دیگه!
- اخه دخترم قدیما رسم و رسومات غلطی هم بین خانواده ها رواج داشت.
خانواده ما تو اون محله وضع مالیِ خیلی خوب داشت، خانواده بابات وضع مالیشون متوسط بود، ولی اون دوتا خواستگار دیگه خیلی پولدار بودن و با تکیه به پول باباشون فکر میکردن آقاجونت دختر بهشون میده.
به خاطر همینم طاهره خانم خجالت میکشید پا پیش بذاره. ولی خب اصرارهای رضا مجبورش کرده بود بیاد.
اما برای آقاجون پول ملاک نبود، ایمان و اخلاق، کار کردن جوون و درآوردن نون حلال، الویت اصلیش بود.
منم بعداز رفتن طاهره خانم، با آقاجون درمیون گذاشتم.گفت فعلا صبر کنیم ببینیم خدا چی می خواد.
خلاصه اونروز گذشت و دوسه روز بعد دوباره طاهره خانم با شرمندگی اومد و گفت: رضا از اون روز لب به غذا نمیزنه و اعتصاب کرده. گفته اگه ندن میرم و دیگه برنمیگردم.
بیچاره طاهره خانم هم نگران شده نکنه بذاره بره. خب مادر بود نمیتونست ببینه بچه ش جلو چشمش غصه میخوره و روز به روز لاغرتر میشه.
خانم جون نفسی تازه کرد و باخنده ادامه داد
-جونم برات بگه آقاجون که حرف های طاهره خانم رو شنید، بهش گفت به رضا بگین فردا بیاد حجره، کارش دارم. طاهره خانم هم اینو شنید چشمی گفت و رفت.
نمیدونم تو حجره چی باهم حرف زده بودن که آقاجون اجازه داد بیان خواستگاری.
- حالا به بابا چی گفته بود؟
- منم نفهمیدم فقط وقتی ازش پرسیدم، گفت حرفامون مردونه بود. فقط اینو میتونم بهت بگم که رضا پسر با ایمانیه، اهل کارو زندگیه، نون بازوش رو میخوره. میدونم که میتونه معصومه رو خوشبخت کنه
با محبت نگاهی به مامان کرد و ادامه داد
- الحمدلله از وقتی معصومه عروسش شده، نازکتر از گل بهش نگفته. ان شاالله تو و حمید هم خوشبخت بشین به حق امام زمان علیه السلام.
به شوخی گفتم:
- پس بابا عاشق و مجنون مامان بوده. میگم چرا وقتی مامان خونه نباشه یا یه دقیقه جلو چشمش نباشه همش بی تابه و با چشم اینور اونورو میگرده.
هرسه خندیدیم و مامان گفت.
- بچه این همه بلبل زبونی نکن برو سماور رو پر آب کن یه چایی تازه دم بخوریم.
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت68
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای بسته شدن در، سحر لباسش رو عوض کرد و باهم به طبقه ی پایین رفتیم. مامان و خانم جون همونطور که حرف میزدن از پله ها بالا اومدن، به هر دو سلام دادیم و بعد از گرفتن جواب، مامان گفت
- زهرا به علی آقا زنگ بزن، بگو خاله مریم امشب شام دعوت کرده!
باشه ای گفتم و شماره ش رو گرفتم.
- دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
دوباره و سه باره شماره ش رو گرفتم اما جواب نداد، سعی کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم. براش پیام فرستادم که به محض دیدن پیامم بهم زنگ بزنه.
گوشی رو روی اپن گذاشتم پیش بقیه رفتم
- مامان گوشیش انتن نمیده، براش پیام دادم اگه ببینه خودش زنگ میزنه!
مامان باشه ای گفت و همونطور که دکمه های مانتوش رو باز میکرد گفت
- زهرا بعد از نهار، خانم جون میخواد بره خونه ی خاله، ماهم بریم خرید!
به عید هم کم مونده، حداقل یه سری از وسایلاتو بخریم. نزدیک عید شلوغ میشه نمیشه قدم از قدم برداشت
باشه ای گفتم و بعد رو به سحر گفت
- سحر جان بعد از ظهر تو هم تنها نمون تو خونه، اگه دوست داشتی با خانم جون برو خونه ی خاله مریم
سحر به من نگاهی کرد و جواب داد
- راستش مامان اگه اجازه بدین منم با شما بیام، اونجا زهرا هم نیست حوصله م سر میره
مامان با خنده سرش رو تکون دادو گفت
- باشه عزیزم، هر جور خودت راحتی!
بعد از خوردن نهار، حمید خانم جون رو به خونه ی خاله برد و ماروهم روبروی مغازه ی لوازم خانگی که صاحبش، دوست صمیمی بابا بود پیاده کرد و رفت.
وارد مغازه شدیم و با دیدن وسایل رنگارنگی که تو فروشگاه بود هیجان زده به سحر گفتم
- سحر توجه کردی آدم اینارو میبینه دلش میخواد از همشون بخره؟
- اره، منم با مامان میرفتم، حس و حالم مثل تو بود، اما الان میبینم خیلیاشون واقعا نیاز نبود بخرم و بیخودی پول دادم.
- حالا بیا بریم ببینم من چه گُلی میخوام به سرم بزنم
هر دو خندیدیم و پشت سر مامان وسایل رو نگاه میکردیم، چندباری گوشیم رو چک کردم اما خبری از علی نبود، هر بار بیخودی دلشوره گرفتم، بعدش فهمیدم کار اشتباهی بود. به خاطر همین نمیخوام دوباره همون اشتباها رو تکرار کنم. ذکر صلوات گفتم و خودم رو مشغول تماشای وسایل کردم. مامان گفت
- زهرا بیا اول وسایل آشپزخونه رو انتخاب کن، برای وسایل بزرگ با علی آقا میایم.
یه سری ظرف ارکوپال و سرویس آشپزخانه به رنگ صورتی انتخاب کردم. بیشتر سعیم براینه که وسایل ضروری رو بردارم و خیلی بابا رو تو فشار نذارم. به کمک سحر و مامان بیشتر وسایل ریز و واجبی که لازم بود رو انتخاب کردم. خداروشکر اینجا میشه راحت جهاز کامل رو انتخاب کرد و نیازی نیست برای انتخاب وسایل مغازه ها رو بگردیم. حسن آقا که شاگرد حاج یونس، صاحب مغازه بود تمام خریدهامون رو فاکتور کرد و قرار شد خودشون فردا همه رو بفرستن خونمون. ازاینکه وسایل اضافی رو نخریدم خوشحالم، از فروشگاه که بیرون اومدیم نگاهی به ساعت کردم، یک ساعتی میشد که داخل فروشگاه بودیم.
صدای زنگ گوشیم از داخل کیفم بلند شد، سریع بیرون آوردم و با دیدن شماره ی علی تماس رو وصل کردم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞