eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو متوجه نگاه مهسا و تیکه ش به من شدن. خانم جون رو به من کرد و دست روی دستم که نزدیکش نشسته بودم گذاشت به مهسا گفت : - البته دختر خوبم زیاد پیدا نمیشه. مهسا که از این جواب خانم جون جا خورده بود خواست حرفی بزنه که با اشاره سعید ساکت شد. مامان به خاطر اینکه فضا رو عوض کنه شروع به تعارف شیرینی و میوه کرد. سعی کردم چشمم به سعید نیفته، چون پیام آخرش هر لحظه یادم میومد اعصابم خورد می شد، سریع متوسل به امام زمان علیه السلام شدم که کمکم کنه. به آشپزخونه رفتم و وسایل شام رو به کمک مامان آماده کردیم. مهسا به آشپزخونه اومد تا کمک کنه اما مامان قبول نکرد و گفت شما مهمون مایی. سفره بزرگی پهن کردیم حمید هم سالاد و بقیه وسایل شام رو تو سفره چید . هر از گاهی حواسم به مهسا بود آروم با سعید حرف میزدن و می خندیدن. با دعوت مامان سر سفره همه نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم،که مهسا لیوانش رو به سمت حمید گرفت و با عشوه خاصی گفت: - ببخشید آقا حمید میشه یه لیوان نوشابه برام بریزید؟ همه هاج و واج به هم نگاه کردیم، چون نوشابه نزدیک سعید هم بود. سعید که دهنش پر بود باشنیدن این حرف مهسا غذا گلوش پرید و کلی سرفه کرد. مهسا دستپاچه یه لیوان آب پر کرد و داد به سعید و چند تا مشت آروم به پشت سعید زد وگفت - الهی بمیرم برات چی شد عزیزم؟ لیوان رو نزدیک دهان سعید برد . سعید که از این حرکات مهساعصبی شده بود با دست لیوان رو پس زد. خاله نگران سعید شد و گفت - سعید جان، خوبی مادر؟ هنوز آثار عصبانیت تو صورت سعید بود با صدای آرومی گفت - خوبم مامان. چیزیم نیس. مهسا به روی خودش نیاورد و به خوردن ادامه داد. اما سعید فقط با غذاش بازی می کرد. دلم به حالش سوخت. درسته سعید به پوشش مهسا کاری نداشت ولی غیرت مردونه ش اجازه نمیداد با اینکه مهسا میتونست از اون نوشابه بخواد با لوندی وعشوه به حمید بگه. مامان که اوضاع رو خراب میدید دوباره باخوشرویی گفت: - بفرمایین غذا سرد شد. و همه دوباره شروع به خوردن کردن. زیر چشمی به جمع نگاه کردم. غذا که تموم شد همه از مامان تشکر کردن. مهسا موقع جمع کردن سفره کمک کرد. خواست تو شستن ظرف ها کمک کنه که مانعش شدم و ازش تشکر کردم . مشغول شستن ظرف ها بودم که خاله اومد پیشم. ناراحت بود پرسیدم: - چیزی شده خاله مریم؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همونطور که کیف پزشکی علی رو تو دستم داشتم، پشت سرشون وارد شدم. با تصور اینکه اینجاهم مثل خونه ی آقا سید اخرش به حیاط بزرگی میرسه، پشت سر علی آروم قدم برمی داشتم. اما با دیدن حیاط کوچکی که در حد بیست متر بود تمام معادلاتم بهم ریخت. نگاه کلی به حیاط کردم، از دیوارهای کاه گلیش مشخصه نیاز به یه تعمیر اساسی داره، تمام حس خوشحالی امتحان با دیدن اینجا جای خودش رو به غم بزرگی داد که هر لحظه با دیدن شرایط این خانواده بیشتر میشد. حس میکنم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته و با تمام قدرتی که داره فشار میده! سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا مبادا قطره اشکی که گوشه ی چشمم خونه کرده روی صورتم بریزه! با صدای علی از فکر بیرون اومدم - زهرا جان حالت خوبه؟ - اره خوبم، پس دوستت کو؟ - الان میاد طولی نکشید همون پسر بچه، با هل دادن ویلچر مردی، از اتاق بیرون اومد، با شباهتی که به هم دارن حدس میزنم پدر و پسرن! هر دو سلام دادیم. بعد از دادن جواب با شرمندگی گفت - علی جان، شرمنده به زحمت انداختمت - این چه حرفیه! حاج خانم کجاست؟ حالش چطوره؟ - الان یکم بهتره، مثل اینکه از دیروز صبح داروهاش تموم شده، دیشب یهو حالش بد شد فشار و قندش همزمان بالا رفته بود. - نگران نباش، خیره ان شاءالله به سمتم برگشت و گفت - زهرا کیف رو بده من کیف رو دستش دادم و دوستش گفت - شرمنده خواهر اصلا حواسم نشد بهتون خوش امد بگم، خیلی خوش اومدین سر به زیر تشکری کردم که به پسرش گفت -امیر جان، بابا! برو مادرت رو صدا کن بیاد، بگو مهمون داریم. امیر چشمی گفت و به دنبال مادرش رفت، بعد رو به من گفت - بفرمایین اون اتاق، الان مهری میاد! علی به همراه دوستش وارد اتاق کوچکی شدن که از بیرون دید کافی به داخلش نبود. روی پله نشستم، بهتره بیرون منتظر بمونم تا خانمش بیاد. با دیدن اوضاع اینجا به فکر رفتم تا زمانی که ماها این زندگی‌ها رو نبینیم قدر نعمتهایی رو که خدا بهمون داده نمیفهمیم. خدایا منو ببخش چقدر ناشکری کردم و با این کارام شمارو ناراحت کردم. باصدای بسته شدن در، از فکر بیرون اومدم، خانمی تقریبا سی ساله با یه دختربچه ای که بغلش داشت، از دالان وارد حیاط شد. به احترامش بلند شدم و باخوشرویی سلام دادم و جوابم رو داد امیر خواهرش رو بغلش گرفت و برد کنار مرغ و خروس هایی که داخل قفس بودتا تماشا کنه! - خیلی خوش اومدین! خدا منو مرگ بده چرا اینجا نشستین اخه! - خدا نکنه، خدا ان شاءالله سلامتی بهتون بده. گفتم منتظر بمونم تا شما بیاین - ای وای، ببخش تو رو خدا. بفرمایین، خیلی خوش اومدین در رو باز کرد وپرده اتاق رو کنار زد، کفش هام رو درآوردم و وارد اتاق کوچکی شدم که سقفش چوبی بود و وسط اتاق چراغ علاءالدین کوچیکی برای گرم کردن خونه گذاشته بودن! با دیدن بالش های کوچکی که دور تا دور اتاق چیده شده و گلیم های قرمز رنگ قدیمیِ روی زمینش، منو یاد دوران بچگی انداخت که خونه مادربزرگم میرفتیم و حالا سالهاست با فوتش دیگه اون خونه رو ندیدم و فقط خاطراتش به یادم مونده! آهی از ته دل کشیدم و روی یکی از فرشها نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمم به عکسهای بچگی امیر کنار عکس پیرمردی که چهره ی مهربونی داشت افتاد، حس میکنم ارامش خاصی تو نگاهشه! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌