eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ♥️ ✍ حمید گوشیش رو از روی میز برداشت، شماره ی محسن رو پیدا کرد و دکمه تماس رو زد، گوشی رو کنار گوشش گذاشت - الو...سلام محسن جان، خوبی داداش - اره حمیدم. سلامت باشی - داداش یه زحمتی برات داشتم، اگه خدا بخواد فردا مراسم عقدمونه، گفتم ببینم الان ست نقره و طلا داری بیایم؟ - سلامت باشی،باشه تانیم ساعت دیگه اونجاییم، قربانت خداحافظ. تماس رو قطع کرد و رو به ما گفت: - مثل اینکه همه کارا داره جور میشه، گفت یه نمونه جدید زدیم. میوه بخورین، اماده شین بریم. نگاهی به هردوشون کردم وگفتم - بریم؟؟؟ مگه چند نفری میرین؟ - حمید نگاهی به سحر کرد و گفت - من و سحر خانم و جنابعالی. نخواستم خوشحالیم رو بروز بدم ،نگاهم بین هردوشدن جابجا شد و گفتم - من براچی؟ شما برین دوتایی حلقه بخرین یکمم دور بزنین بیاین دیگه تو دلم گفتم خدایا جور کن منم برم! سحر باخنده گفت - تا اونجایی که یادمه خودت گفتی حق مادری به گردن ما داری!!! پس باید بیای! حمیدم تاییدش کرد و مامان و خانم جون هم گفتن باهاشون برم. خداییش بهتر ازاین نمیشد، تو دلم عروسی به پا بود - چون خیلی اصرار میکنین مجبورم بیام دیگه، چیکار کنم اخه. اگه نیام دلتون واسم تنگ میشه!! حمید باخنده گفت - نه اینکه دلت نمیخواست بیای!! تو گفتی و منم باور کردم. همه خندیدن و کم کم آماده شدیم، بابا رو به مغازه رسوندیم و به طرف پاساژ حرکت کردیم. حمید ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت و با آسانسور به طبقه دوم رفتیم. مغازه جواهر سازی آقا محسن، تقریبا انتهای راهروی پاساژ بود، کنار درش رسیدیم و حمید وارد شد وپشت سرش باسحر داخل رفتیم. آقا محسن یه پسر مذهبی تقریبا سی و دو،سه ساله به نظر میومد، به احترام ما بلند شد. باحمید دست داد، سلام دادیم و جوابمون رو با خوشرویی داد. نزدیکتر شدیم و چند نمونه ست حلقه روی شیشه ی پیشخوان گذاشت. - حمیدجان ، اینا از بهترین و پر فروش ترین کارهای ماست. خیلی هم طرفدار داره. برای آقایون نقره زدیم برای خانم ها طلا. همراه سحر به ست ها نگاه میکردیم، به قدری زیبا بودن که آدم دلش میخواست همشون رو بخره. کمی اونروف تر، یه گردنبند طلای طرحِ قلب بود، وسطش نگین عقیق یمنی داشت. از پایینش سه تا برگ طلا اویزون بود،چشمم به گردنبند بود و به سحر نشونش دادم، اقا محسن یه ست دیگه روی پیشخوان گذاشت ونشونمون داد ،چشم از گردنبند برداشتیم. - این کار جدیدمونه، البته هنوز نگین هاشون آماده نیس. اگه خوشتون بیاد میتونم تا فردا آماده ش کنم. رکاب انگشترها خیلی زیبا و خاص بود. چشم هر دو مون رو به رکابها بود.حمید نگاهی به سحر کرد و گفت - خب خانم، نظرتون چیه؟کدوم رو میپسندین! سحرنگاهی بهم کرد و کار جدید رو نشونم داد و گفت - اینا خیلی قشنگه، آقا حمید اگه شما هم موافق باشین همینارو انتخاب کنیم حمید با لبخند گفت - به روی چشم، فقط سنگ چی دوست داری بزنن روش، عقیق یا شرف شمس،یا فیروزه سحر با طمأنینه جواب داد - اگه امکاش هست سنگ عقیق باشه، فقط....اووممم... از گفتن بقیه حرفش دو دل بود، حمید با محبت نگاهش کرد و گفت - فقط چی؟ بگو اگه برا آقامحسن مقدور باشه میگیم درست کنن سحر که با حرف حمید، کمی خیالش راحت شد گفت: - میشه سنگ عقیق بزنید روشون. بعد روی سنگ انگشتر نقره مردونه "یاعلی" و روی انگشتر طلا "یازهرا" حک بشه؟ از سلیقه خاص وزیبای سحر هیجان زده شدیم و حمید روبه آقا محسن گفت: - خب داداش خودت شنیدی عروس خانم چی میخوان، برات مقدوره این کار؟ آقا محسن نگاهی به حمید کرد و گفت - بله که میشه ، الان چند نمونه سنگ عقیق میارم ببینین کدوم رو میپسندین، انتخاب کنین، روش کار کنیم نمونه ها رو آورد و سحر وحمید باهم سنگ مورد نظرشون رو انتخاب کردن. کارمون که تموم شد، سحر نزدیک گوش حمید چیزی گفت که حمید لبخندی زد و با سر تاییدش کرد.هر دو به سمتم برگشتن و سحر گفت - زهرا جان، خیلی زحمت کشیدی برا ما، میخوایم به خاطر زحماتت یه کادو هم مابرات بخریم. تامن جواب بدم حمید، همون گردنبند که چشمم رو گرفته بود رو به آقا محسن نشون داد و گفت - بی زحمت اینم همراه انگشتر ها حساب کن. هر چقدر مانعشون شدم فایده نداشت، هرچند خیلی خوشحال شدم و تو دل خدارو شکر کردم. بعداز خداحافظی از مغازه بیرون اومدیم و کلی از هردو تشکر کردم. سوار ماشین شدیم، ماشین رو نزدیک مغازه ابمیوه فروشی نگه داشت و پیاده شد، به ماهم گفت پیاده شیم. هرسه وارد مغازه شدیم و سه تا آب هویج بستی سفارش داد. تواین هوای گرم واقعا چسبید. بعداز خوردن آبمیوه، کارهامون که تموم شد سحر رو به درخواست خودش دم خونشون پیاده کردیم تا به پروانه خانم کمک کنه و با حمید راهی خونه شدیم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgeasemani
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مشغول تماشای بقیه ی یخچالها شد و دست روی یکیش گذاشت - زهرا یه لحظه بیا! نزدیکش رفتم و گفت - من میگم اینو بگیریم، نظرت چیه؟ نگاهی به قیمتش کردم، سرم سوت کشید. - علی جان به نظرم اونی که من انتخاب کردم خیلی بهتره ها، هم قیمتش مناسبه هم اینکه کیفیتش خوبه! چون خاله نزدیک ده ساله داره، خیلی ازش راضیه! - عزیز من، وسایل برقی رو بهتره یه چیز خوب و با کیفیت بگیریم که چندین سال بشه ازش استفاده کرد - منم موافق حرفتم، ولی.... قبل از اینکه حرفم تموم شه، فروشنده رو نزدیکمون اومد. سکوت کردم، دست روی شونه ی علی گذاشت، علی به عقب برگشت و متوجه حضورش شد - شرمنده مابین حرفتون مزاحم شدم، داشتم وسایل رو چک میکردم که یه لحظه حرفاتون رو شنیدم. علی اقا منم با نظر حاج خانم موافقم. این دوتا یخچال که انتخاب کردین هر دو کیفیتشون خوبه ولی قیمت بالای این بیشتر به خاطر ظاهرشه، یه سری از مشتریا ظاهر وسایل هم براشون مهمه، میان قیمت بالارو انتخاب میکنن! علی نگاهی بهم کرد و لبخندی تحویلم داد. - خدا خیرت بده حاجی! تو این مدت از چند جا که پرس و جو میکردم خیلیاشون دست روی قیمت بالا میذاشتن و کلی هم تعریف میکردن. بالاخره ما که خیلی وارد نیستیم شما باز بهتر میدونی! با ناراحتی سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت - بله متأسفانه خیلی از همکارا به خاطر اینکه لوازمشون رو بفروشن اطلاعات غلط به مشتری میدن‌ و کلی بازار گرمی میکنن. - ان شاءالله خدا برکت به کسب و مالتون بده. میثم خیلی از شما تعریف کرد با شنیدن اسم میثم با خنده گفت - آقا میثم لطف داره، ایشون مشتری ثابت ماهستن و خیلیا رو معرفی کردن. خلاصه ما سعی میکنیم تو کسب و کارمون خدارو در نظر بگیریم و با مشتری روراست باشیم. اگه خدایی نکرده یه وسیله ای از ما بخرین ولی در عرض یکی دوسال خراب بشه، ماشرمنده مشتریامون میشیم. خب علی اقا مزاحمتون نشم بقیه ی لوازمم نگاه کنین هر سوالی هم داشتین بپرسین. بعد از رفتن فروشنده، علی نگاهی بهم کرد و با خنده گفت - خانم ما یه پا کارشناس بوده و ما نمیدونستیم! - ما اینیم دیگه، حالا مونده منو بشناسی، میدونی من اصلا دوست ندارم تجملی باشم، کیفیت الویت اولمه به جای اینکه چند برابر پول رو بدم به یه یخچال که کیفیتش با اون یکی مثل همه، فقط ظاهرش زرق و برق داره! - بابا تو دیگه کی هستی! خب این از یخچال، حالا بریم سراغ بقیه ی لوازم! باشه ای گفتم و به سمت بقیه ی لوازم‌برقی رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌