•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت85
زنگشون رو زدیم ، در باصدای تیکی باز شد، داخل رفتیم و بعداز سلام احوالپرسی همه نشستیم. سحر و سلاله با چای، میوه و شیرینی پذیرایی کردن.
بوی زرشک پلو با مرغ تو خونشون پرشده بود. خانم ها باهم مشغول صحبت بودن و اقایون هم طبق عادت همیشگی شون، درباره کارشون صحبت می کردن.
سحر تو آشپزخونه مشغول جمع کردن وسایل شام بود، نزدیکش رفتم و به یکی از کابینت ها تکیه دادم
- عروس خانم کمک نمیخوای
لبخندی زد و گفت
- کارا تموم شده فقط از یخچال سالاد هارو بده آماده بذارم رو اپن، دوغ رو هم بی زحمت بده
باشه ای گفتم و با اجازه ش در یخچال رو باز کردم، وسایل مورد نظر سحر رو برداشتم و روی اپن گذاشتم، تشکری کرد و از تو کشوی کابینت سفره و زیرانداز رو بیرون آورد و داد دست من.
- زحمت اینو میکشی!
- بله عزیزم، الان میبرم میندازم.
پام رو از آشپزخونه بیرون نذاشته بودم که سلاله نزدیکم شد و سفره رو ازم گرفت.
بقیه وسایل رو همراه سحر چیدیم. برنج هارو تو دیس ریختیم و روش رو با زعفران و زرشک تزیین کردیم. حمید رو صدا کردم تا دیس هارو ببره. سحر آروم گفت
- زشته زهرا، خودمون میبریم، به اقا حمید نمیگفتی ، حالا میگن نیومده کار میکشن ازم.
از اینکه طرفداری شوهرش رو میکرد خوشحال شدم، اما حق به جانب گفتم
- مرد باید تو خونه کمک کنه، اینجوری که تو میخوای پیش بری، بد عادتش میکنی، البته بگما داداش گلم همیشه کمک میکنه، الانم از خداشه صداش کنم به بهونه کمک بیاد تو رو هم ببینه.اره مادرررر
از لحنم مادر گفتنم خنده ش گرفت
_ باشه ننه، هر کاری تو دلت میخواد بکن. من یکی که حریف تو نمیتونم بشم.
بالاخره شام رو هم با آرامش خوردیم و سفره رو جمع کردیم، بعداز شستن ظرف ها همه دور هم نشسته بودیم. آقاسید رو به حمید گفت
- حمید جان برای فردا میتونی میوه وشیرینی رو بخری؟
حمید مؤدبانه جواب داد
- بله آقا سید ، فردا صبح قراره برم حلقه ها رو بگیرم، سر راه میوه و شیرینی رم میگیرم میارم تحویل پروانه خانم میدم.
- خدا خیرت بده پسرم، منم با یکی از آشناها هماهنگ شدم ریسه و لامپ بیاره ، فردا خودتم اینجا باش کمک کنی حیاط رو چراغونی کنیم. خانم ها هم که خودشون اگه برنامه خاصی دارن میتونن باهم هماهنگ شن. فقط میمونه عاقد و مداح.
- آقاسید با عاقد صحبت کردم هماهنگ شده ست. احتمالا مهمونها رو ساعت شش گفتن بیان، تا جمع بشن نزدیک هفت میشه. عاقد هم قرار شده نزدیک ساعت هشت بیاد که به درخواست سحر خانم عقد نزدیک غروب خونده بشه.
آقا سید لبخند دلنشینی زد و به سحر نگاهی کرد
- ان شاالله بابا. فقط میمونه مداح، که مولودی بخونه، از دوستات سراغ داری که مداح باشن یا خودم پرس وجو کنم.
حمید کمی فکر کرد. بابا که تاالان گوش میکرد به آقا سید گفت
- آقا سید پسر این رفیقمون حاج حیدر یادته؟ همون که خادم حرم هم هست!
- پسر کوچیکه ش، حسین رو میگی؟
- اره خودشه، یادمه پارسال تو اعیاد شعبانیه خیلی خوب مجلس رو به دست میگرفت، فکر کنم هنوزم مداحی میکنه ها.
- خب چه بهتر، هم پسر رفیقمونه، هم مداحیش حرف نداره.سلاله جان بابا، گوشی من رو از روی اپن بیار، یه رنگ بزنم به حاج حیدر.
سلاله چشمی گفت و چادرش رو مرتب کرد و گوشی رو به آقا سید داد.شماره رو گرفت و بعداز چند ثانیه شروع به صحبت کرد. بابا و حمید تو این فاصله زمانی باهم صحبت می کردن. مامان روبه به پروانه خانم گفت:
- میگم پروانه خانم، شرمنده ما خیلی اصرار کردیم سحر لباس عقد بخره ولی خودش قبول نکرد
پروانه خانم که دخترش رو بهتر از هر کسی میشناخت نگاه پر ازمحبتی بهش کرد و به مامان جواب داد.
- به نظر منم کار درستی کرده، شما خوبیهاتون برای ما ثابت شده ست معصومه خانم، سحر از قبل به من گفته بود. من دخترم رو خوب میشناسم. سحر از بچگی دختر قانعیه.
خانم جون با آرامش گوش میکرد و به پروانه خانم گفت
- پروانه جان خدا خیرت بده با این دختر تربیت کردنت، کاش همه مادرا جوری بچه هاشون رو تربیت کنن که پسرو دختر شرایط همدیگه رو درک کنن، سحر ماشاالله خانومه. نه به خاطر اینکه هوای حمید رو داره...نه... ماشاالله هم از نظر اخلاقی، هم حجب وحیا، هم اینکه شرایط همسرس رو درک میکنه. دخترم من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم با یه نگاه میفهمم کی اهل زندگیه الحمدلله سحر همه چی تمومه.
پروانه خانم تشکری کرد
مامان روبه پروانه خانم گفت
- چون مراسماتمون با عجله شد آرایشگاه رو چیکار کنیم؟
پروانه خانم نگاهی به سحر کرد و جواب داد
- خواهر زاده م آرایشگره با اینکه سرش شلوغ میشه، ولی فکر کنم بتونه دوساعتی به ما وقت بده، بذار یه زنگ بزنم بهش،ببینم چی میگه.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
@eshgheasemani
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت85
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو کنار دیوار پارک کرد و پیاده شدیم.
کلیدم رو بیرون آوردم و همزمان که داخل قفل میچرخوندم زنگ رو زدم تا مامان بدونه که ما رسیدیم.
وارد شدم و علی هم پشت سرم اومد، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، هر دو سلام دادیم و جوابمون رو با خوشرویی داد.
پشت سرش وارد خونه شدیم، با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتیم و چون بابا نیومده بود به علی اقتدا کردم و نمازمون روخوندیم.
-قبول باشه خانوم
-قبول حق باشه عزیزم
با بلند شدن صدای گوشی علی که روی اپن بود، مامان گوشیش رو به دستش داد. تماس رو وصل کرد و همونطور که حرف میزد جانمازش رو جمع کرد.
از فرصت استفاده کردم و چند تا گوجه و خیار از یخچال بیرون آوردم تا سالاد درست کنم.
علی کنارم نشست و یه تیکه از خیار رو که خرد کرده بودم دستش دادم. همونطور که میخورد گفت
- مامان بود می گفت با بابا میخوان بعد شام بیان اینجا
- قدمشون سر چشم، خب میگفتی میومدن شام
با گفتن این حرفم مامان وارد آشپزخونه بود، بهش گفتم که پدر و مادر علی قراره بیان، رو به علی گفت
- علی جان زنگ بزن بگو بیان دور هم باشیم
- نه مادر، زحمتتون میشه، گفتن بعد شاممیان
- این چه حرفیه، اتفاقا شام زیاد گذاشتم، بگو بیان دور هم باشیم، نهایتش دوتا نیمرو هم کنارش میذاریم هر کدوم یه لقمه میخوریم
علی چشمی گفت و با مادرش تماس گرفت، چندتا گوجه خیار دیگه هم از یخچال برداشتم و سریع شستم و خرد کردم.
با اومدن بابا، چهار تا چایی ریختم و بردم.
علی با بابا درباره خونه صحبت میکرد و بابا خداروشکری کرد و رو به مامان گفتم
- راستی مامان با علی آقا رفتیم هر چی وسایل برقی نیاز بود رو خریدیم
هر چی که خریده بودیم رو گفتم،مامان نگاهی به علی کرد و گفت
- دستت درد نکنه، اخه قرار بود یه سریاشو ما بخریم، اقا رضا هم پولشو به حسابم ریخته بود.
علی خندید و همونطور که چاییش رو برمیداشت گفت
- این چه حرفیه مادر، برای زندگی خودمون میخرم دیگه، اتفاقا زهرا جان خیلیاشو نذاشت بخرم
بابا نگاه تحسین برانگیزی بهم کرد و گفت
- خوب کردی بابا جان! نباید اول زندگی خیلی به هم سخت بگیرین. خود ما وقتی زندگیمون رو شروع کردیم وسایل خونمون خیلی ساده بود، البته معصومه جان خیلی هوام رو داشت، زهرا هم به مادرش رفته! الحمدلله الانم میبینی که همه چی داریم .اما بابت لوازمی هم که خریدی من خودم هزینه رو به کارت معصومه جان ریخته بودم. علی جان خودت رو خیلی تو فشار ننداز، الانم که قراره برای رهن اون خونه پول بدی، بهتره بقیه ش رو نگه داری برا اونموقع، برای لوازم جهیزیه بقیه ش رو من میدم.
- سلامت باشین پدر جان، فعلا یکم پس انداز دارم برا رهن خونه. چون خودمونم دوست داریم زندگیمون ساده باشه، هر چی ضروریه میخریم
با گفتن این حرفش زنگ آیفون به صدا دراومد، به اتاق رفتم و یه بلوز سرخابی رنگو دامن بلند پوشیدم و به هال برگشتم.
حاج خانم و حاج اقا وارد شدن، نرگس هم چادر نماز خوشگلی سرش کرده بود و پشت سرشون وارد شد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞