eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ عاقد به همراه بابا،آقاسید وحمید و چند نفر دیگه بالا اومدن. سحرو حمید کنار هم نشستن ، به همراه دختر خاله سحر تور رو بالای سر عروس و داماد نگه داشتیم. عاقد قبل از اینکه عقد رو بخونه گفت - آقای داماد اگر از عقد موقتتون زمانی باقی مونده، باید ببخشید تا من خوندن خطبه رو شروع کنم. حمید همونجور که سربه زیر بود لب زد: - باقی مونده ی مدت محرمیتمون رو بخشیدم. عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. سحر قران رو باز کرده بود و سوره نور میخوند، - النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.... خانم سیده سحر هاشمی آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای حمید فلاح با مهریه معلوم، یک جلد کلام الله مجید وچهارده سکه بهار آزادی، یک سفر کربلا.... سکوت کرد و دوباره ادامه داد - ویک سفر حج، هدیه ی حاج رضا پدر آقای داماد دربیاوردم؟ از شنیدن سفر حج خیلی خوشحال شدم. زهره دخترِ خاله مریم گفت - عروس داره سوره نور میخونه... برای بار دوم عاقد پرسید، گفتم - عروس خانم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شده عاقد طوری که همه بشنون گفت - ماشاالله به این عروس خانم که از اولِ زندگیش با قران و اهل بیت مأنوسه، حالا برای بار سوم میخونم عروس خانم وکیلم؟ سحر قرآن رو بست و بوسید، نفس عمیق کشید و باصدای آرومی گفت - با اجازه امام زمان و بزرگترا بله حمید با شنیدن جواب چشم هاش رو بست و زیر لب خداروشکری گفت وبا محبت به سحر نگاه کرد. عاقد به حمید هم همون مهریه و بقیه دعا رو خوند وپرسید - آقای داماد وکیلم؟ حمید با آرامش جواب داد - با اجازه امام زمان وبزرگترا بله. صدای کل کشیدن و کف زدن کل اتاق کوچیک عقد رو برداشت. اشک شوقم صورتم رو خیس کرده بود.عاقد روبه بابا وآقاسید گفت - به میمنت و مبارکی ان شاالله. تور رو جمع کردیم. سحرو حمید رو بوسیدم و تبریک گفتم. مامان حلقه هاشون رو از سفره عقد برداشت حمیدو سحر انگشترهارو تو انگشت هم انداختن. مامان نزدیک اومد و بعداز روبوسی و تبریک نیم ستی رو به سحرکادو داد. پروانه خانم هم یه النگو تو دست سحر انداخت. خانم جون وخاله وعمه یکی یکی نزدیک اومدن، کادوهاشون رو دادن و تبریک گفتن. باچشم دنبال مهسا گشتم کنار مامانش وایساده بود و با دلخوری نگاه میکرد. چشمش که به من افتاد لبخندی مصنوعی زد و جوابش رو بالبخند دادم. بعداز رفتن آقایون فیلمبردار از سحر و حمید چندتا عکس گرفت و از ماخواست کنارشون باشیم و دسته جمعی عکسی بگیریم. بعداز تموم شدن کار فیلمبرداری و عکاسی حمید به جمع آقایون رفت و کنار سحر نشستم. دستش رو گرفتم - حالا شدی زنداداش خودم، دیگه همیشه باهمیم. سحر بامحبت لبخندی زد و گفت - زهرا بابت همه چیز ممنونم خصوصا... با شیطنت گفتم - خصوصا چی؟؟؟ - خصوصا وقتی که عاقد خطبه رو میخوند به جای گل وگلاب که یه جورایی دروغ حساب میشه حقیقت رو گفتی متوجه منظورت نشدم - اینکا میگن گل و گلاب چیدن یه جور دروغه، که دوست نداشتم تو عقد من باشه. میگن دل به دل راه داره ها... اون موقع سوره نور میخوندم که زندگیمون منور به نور قرآن باشه. وقتی که عاقد برای بار دوم پرسید متوسل به خدا و امام زمان علیه السلام شدم که با لطف و عنایتش خوشبخت بشیم. - اتفاقا به نظر من خود امام زمانم به این مجلس عنایت داشت، مهریه ی کم و کربلا و مهمتر از همه یه حج هم هدیه گرفتی. خوشا به سعادتت هر دو خوشحال بودیم، خانم جون که روسری سفید سر کرده بود و یه پیراهن سفید تنش بود با عصاش نزدیکمون شد. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی که جواب رد دادم دیگه ندیده بودمش، خداروشکر با اینکه فهمید ما باهم نامزد کردیم همچنان با علی صمیمیه! از پله ها که بالا رفتیم، استاد فاضل و خانم رثایی بیرون اومدن، با دیدن خانم رثایی کم موندم بال دربیارم. - سلام استاد خوبین؟ دلم براتون یه ذره شده بود - سلام عزیز دلم، منم همینطور خیلی خوش اومدین. به حاج خانم کمک کردم و باهم به اتاقی که برای خانما آماده شده بود وارد شدم. با دیدن حاج خانم، چند نفر از خانما که نشسته بودن، به احترامش بلند شدن و کنار دیوار براش جا باز کردن. باهمه دست دادم و استاد یکی یکی بهم معرفی کرد. نگاهی به تیپ دکتر انصاری و دکتر والی کردم، متوجه نگاهم شدن و دکتر انصاری گفت - تعریف شمارو خیلی شنیدم خانمی، بیا اینجا پیش ما بشین چشمی گفتم و بعد از عوض کردن چادرم کنارشون نشستم. نگاهی به خانم رثایی کردم که مشغول ریختن چایی بود، کنارش رفتم و گفتم - استاد کمک میخواین؟ - دستت درد نکنه زهرا جان، این چاییهارو ببر منم شیرینی بیارم. چشمی گفتم، سینی رو برداشتم و پشت سر رفتم. به صحبت های دکتر انصاری و یکی از خانمای خیریه گوش میکردم که در باز شد و دختر جوان چادری وارد شد. دخترای استاد هم همراهش بودن، باهمه گرم سلام و احوالپرسی کرد و به من که رسید با خوشرویی سلام داد. جوابش رو دادم اما تا حالا ندیده بودمش، زینب دختر کوچک استاد گفت - زنداداش، زهراجون که میگفتیم ایشونه! ابرویی بالا داد و خوشحال شد، باورم نمیشه یعنی خانم آقامهدیه! خب خدارو شکر که یه همسر خوب نصیبش شده! - از مادر جان خیلی تعریفتو شنیدم عزیزم، مشتاق دیدار بودم - استاد به من لطف دارن گلم استاد نزدیکمون شد و با دیدن عروسش، با خوشرویی سلام داد و بغلش کرد - خوش اومدی منیره جان. بعد رو بهم گفت - زهرا جان، اینم منیره عروس عزیزم! - خوشبخت بشن ان شاءالله، شرمنده زودتر نفهمیدم و الا برای عرض تبریک با مامان میومدیم - عزیزمی،این چه حرفیه! مطمئنم شما دوتا دوست خوبی برا هم میشین، در ضمن اینم بگم که منیره جان از ساداته! - ان شاءالله لایق دوستی با منیره جان باشم - هستی عزیزم. دکتر والی گفت - مهری جان، از وقتی جوونا رو پیدا کردی مارو دیگه تحویل نمیگیریا فقطاستاد خندید و قبل از اینکه پیششون بره گفت - تا شما باهم بیشتر آشنا بشین منم برم پیش دوستای خودم! کنار خودم برای سیده منیره جا باز کردم که گفت - زهرا جان من لباسامو عوض کنم بیام پیشت باشه ای گفتم و بعد از رفتنش نگاهی به اتاق کردم. یه دیوارش که کلا کتابخونه بود و سر تا سر اتاق هم پشتیهای کوچکی گذاشته بودن، احتمالا اینجا رو برای جلسات خانگی آماده کردن، تا منیره بیاد به حرفهای حاج خانم گوش دادم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌