•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت87
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
عمه دستش رو دورم حلقه کرد وصورتم رو بوسید. با خوشرویی و مهربونی گفت
- سلام عزیز دلم، خوبی زهراجان، قسمت خودت بشه الهی.
- سلامت باشین
مامان وخانم جون هم بعداز من با عمه روبوسی و احوالپرسی کردن.همه وارد شدیم، رو به بابا گفتم
- پس حمید کجا رفت؟
- رفت سری به خونه آقاسید بزنه ببینه کاری هست یانه.
نیم ساعتی از اومدن عمه عطیه می گذشت، که خاله هم اومد.
بعداز اومدن حمید، نهار رو خوردیم، ساعت نزدیک یک آماده شدم و همراه حمید رفتیم تا به سحر برای چیدن سفره عقد کمک کنیم.
حیاط خونه آقاسید با میز و صندلی چیده شده بود، ریسه های لامپ دور تا دور حیاط کشیدن بوند. از فامیلهای سحر داخل حیاط همه مشغول کار بودن سلامی دادیم و وارد خونه شدیم.
باچشم دنبال سحر گشتم وبعد از سلام واحوالپرسی از پروانه خانم به داخل یکی از اتاقها که سفره عقد اونجا چیده می شد رفتم.
سحر به همراه چند تا از دخترهای فامیلشون مشغول تزیین اتاق و سفره بودن.
نزدیک رفتم و سلام کردم، سحر با دیدنم لبخندی زد و به طرفم اومد.
- سلام عروس خانم، خسته نباشی
- سلام عزیزم، ممنون. چه عجب اومدی؟
- شرمنده کلی کار روی سرم ریخته بود الانم اومدم یکم کمکت کنم ، بعد باهم بریم حلقه هارو بگیریم و برگردم خونه آماده شم برای عقد.
- توهمراهم نمیای؟
- نه عزیزم، بعداز رسوندن تو حمید میخواد بره آرایشگاه.
منم برم خونه آماده شم با مامانینا بیام
- باشه گلم، ماهم کارمون تموم شده، یه چایی بخوریم، بریم دنبال بقیه کارها.
- باشه مثلا اومدم کمک کنم، ماشاالله همه کارهارو خودتون انجام دادین.
- آقا حمید کجاست؟
- گفت اونجا خانوما راحت نمیشن، رفت تو حیاط کمک کنه
لبخندی زد و هردو پیش پروانه خانم رفتیم.خاله های سحر هر کدوم به کاری مشغول بودن. با دیدن ما یکی از خاله هاش چایی ریخت و سریع خوردیم. بعداز آماده شدن سحر خداحافظی کردیم و به پاساژ رفتیم.
هرسه وارد مغازه شدیم، آقا محسن باددیدن مابلند شد، سلام کرد و جواب دادیم.
سریع حلقه ها رو از جعبه مخصوص بیرون آورد. ذکر "یاعلی" و "یازهرا" روی سنگهای عقیق انگشتر خودنمایی میکرد.
حلقه ها رو به حمید و سحر داد هردو امتحان کردن، کاملا اندازه بود. گردنبند طلای منم تو یه جعبه دیگه گذاشت و بعداز حساب کردن هزینه و تخفیف ویژه ای که به خاطر رفافتشون داد. خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم
سحر آدرس آرایشگاه دختر خاله ش رو داد و حرکت کردیم.
بعداز پیاده کردن سحر، حمید من رو به خونه رسوند و به آرایشگاه مردونه رفت.
خونه ما هم زن عموها و دایی مرتضی هم رسیده بودن، با دیدن دایی به طرفش رفتم و با خوشحالی بغلش کردم.
- سلام دایی جون، رسیدن بخیر، دلم براتون یه ذره شده بود
از بغل دایی جدا شدم و دایی جواب داد
- سلام عشق دایی، خوبی ، ببینم کی شیرینی تو رو میخورم؟
خواستم جواب بدم زندایی رویا نزدیکم شد
- مرتضی جان به زودی ان شاالله میخوریم، خوبی عزیزم؟
زندایی رویا دختر مذهبی و خوش اخلاقیه، تقریبا سه سالی از من بزرگتره. بغلش کردم و روبوسی کردیم.
- مگه میشه شما رو ببینم و حالم بد باشه.
بازن عمو مائده و زن عمو لیلا هم روبوسی و احوالپرسی کردم. با اجازه ای گفتم و به اتاق رفتم.
تمام وسایل مورد نیازم رو تو ساک کوچیکی گذاشتم، ساعت نزدیک چهارو نیم بود، آماده شدیم و به طرف خونه عروس خانم حرکت کردیم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت87
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر دو سلام دادن و پیش بقیه رفتن. وارد آشپزخونه شدم، مشغول ریختن چایی بودم که سحر وارد آشپزخونه شد و به کابینت تکیه داد به شوخی گفتم
- جدیدا سرسنگین شدی، کم میای پایین!
همونطور که قندون رو داخل سینی میذاشت با خنده جواب داد
- من سرسنگین نشدم، چند باری اومدم جنابعالی خونه نبودی! حالا تعریف کن ببینم چه خبرا بیرون خوش گذشت؟
- خداروشکر جات خالی، امروز رفتیم یه خونه دیدیم، سحر ببینی عاشقش میشی!
- عه! خب به سلامتی، کدوم طرفاست؟
- نزدیک بیمارستانیه که علی کار میکنه. بعدشم رفتیم تمام وسایل برقی رو خریدیم، حالا تو تعریف کن چرا کم پیدایی؟
لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و همونطور که به حمید نگاه میکرد گفت
- اون لباسی که برا اقا حمید دوخته بودم، یادته؟ دیشب بهش دادم. خیلی ذوق کرد، میگفت باورم نمیشد به این زودی خیاطی رو یاد بگیری! امروزم بعد رفتن تو، اومد دنبالم رفتیم یه سری پارچه خریدیم.
- ای کلک، دور از چشم من خوب داری پیشرفت میکنیا
- دیگه دیگه!!!
حمید وارد آشپزخونه شد و کنار سحر ایستاد
- یه ساعته منتظر چایی هستیما، مگه مراسم خواستگاریه این همه طولش میدی!
پشت پلکی نازک کردم و به شوخی گفتم
- از خانم خیاطت بپرس که منو به حرف گرفته
نگاه محبت امیزی به سحر کرد، همونطور که میخندید نزدیکم شد
- بده من اون چایی رو یخ کرد، چایی باید داغ و لبسوز باشه! یادم باشه به علی بگم بدجور کلاه سرش رفته، برای یه چایی اوردن اینقدر طولش میدی، تو غذا پختنی چیکار میکنی؟ هئی بیچاره علی که خبر نداره....
قبل از اینکه حرفش تموم شه، سحر مشت ارومی به بازوش زد
- بیا برو دیگه!
پشت سر حمید پیش بقیه رفتیم، کنار علی نشستم و حاج خانم گفت
- معصومه جان این هفته پنجشنبه میخوایم برا زهراجان عیدی بیاریم، گفتم از الان بهت بگم.
با شنیدن این حرف به فکر رفتم، نگاهی به مامان کردم، نمیدونم عکس العملشون با شنیدن این حرفم چیه، لب هام رو تر کردم و جواب دادم
- مامان جان راستش امیدوارم ناراحت نشین، من.... من تو عید نوروز عیدی نمیخوام
حاج خانم متعجب نگاهم کرد و گفت
- چرا دخترم، براهمه ی دخترا عیدی میبرن
این اولین عیدی هست که برات میخوایم بیاریم
با خنده جواب دادم
- اصلا بحث این نیست، من دوست داشتم عیدیم روز عید غدیر باشه، همونطور که اهل بیت گفتن بزرگترین عید ما مسلمونا عید غدیره!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞