eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ همراه سحر به اتاق رفتیم و سریع لباس هامون روعوض کردیم. نیت کردم برای سلامتی آقا خودم پخش شربت رو به عهده بگیرم. سحر شربت هارو میریخت و من به مهمونهای تازه وارد تعارف میکردم. باصدای بفرمایید مامان، توجهم به سمت در ورودی جلب شد، حاج خانم محبی،با دوتا دخترش، زینب و نرگس وارد شدن. سینی پر ازشربت رو روی اپن گذاشتم و برای خوش امدگویی نزدیکشون رفتم - سلام، حالتون خوبه؟خوش آمدین بفرمایین خواهش میکنم حاج خانم با خوشرویی جوابم رو داد و همراه نرگس، گوشه ای نشستن. زینب با لبخند نزدیکم شد - زهرا جان، کمک میخواین؟ اگه کاری هست بگین تا منم تواین شب ثوابی نصیبم بشه. دستم رو روی شونه ش گذاشتم وجواب دادم. - اگه دوست داری به مجلس مولا کمک کنی بیا آشپزخونه شربت درست کن تا سحر بریزه تو لیوانها و منم ببرم به خانوما بگیرم. با خوشحالی گوشیش رو روی اپن گذاشت و چادرش رو از سرش باز کرد تا راحت تر بتونه کار کنه. صدای گوشی زینب که روی اپن بود بلند شد. - زهرا جان دست من بنده، میشه گوشیم روبیاری - اره عزیزم الان میارم. گوشی رو برداشتم که گفت کیه؟ - اسمش داداشی سیو کردی لبخندی روی لبهاش نشست وهمونطور که شربت رو هم میزد گفت. - ببخشا دستای من شیره ای شده، تماس رو وصل میکنی بذاری نزدیک گوشم باشه ای گفتم، تماس رو وصل کردم و گوشی رو نزدیک گوشش گذاشتم. - الو...سلام...خوبی...جانم داداش - تازه رسیدی خونه؟ - ماخونه آقای فلاح اومدیم جشن، لباسهات رو عوض کن بیا اینجا - باشه رسیدی زنگ بزن میام پایین. - خداحافظ تماس رو قطع کردم و گوشی رو به درخواستش توی جیب مانتوش گذاشتم. تقریبا به همه مهمونها شربت گرفته بودم و کنار سحر نشستم. به درخواست خاله مهسا هم به جمع سه نفری ما پیوست، نسبت به قبل صمیمی تر صحبت میکرد، اما هر گاهی تیکه مینداخت. من وسحر که تاحدودی با اخلاقش آشنایی داشتیم به روی خودمون نمیاوردیم. دوباره صدای زنگ گوشی زینب بلند شد گوشی رو از جیبش بیرون آورد و جواب داد. - الو...جانم داداش رسیدی؟ - باشه الان میام پایین. تماس رو قطع کرد و روبه من گفت: - زهرا جان شرمنده یه زحمتی داشتم، داداشم برای جشن شیرینی خریده، گفت برم بگیرم ، تنهایی خجالت میکشم برم حیاط خیلی شلوغه، میشه همراهم بیای؟ - باشه عزیزم تا تو چادرت رو سرکنی منم برم از اتاق چادرم رو بردارم بریم چادرم رو سر کردم و همراه زینب از پله ها پایین رفتیم. حق هم داشت خجالت بکشه حیاط شلوغ بود، رومو کامل پوشوندم و زینب باچشم دنبال برادرش میگشت. کمی با فاصله از درِ حیاط وایسادیم .با دست اشاره به قسمتی از حیاط کرد. - آهان اونجاست دیدمش، بیا زهراجان بریم باهاش هم قدم شدم ، پسری چهارشونه که بلوز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود، پشت به ما وایساده بود و با یکی از پسرها صحبت میکرد.زینب با صدای آرومی صداش کرد. - داداش، یه لحظه میای؟ داداشش با شنیدن صدای زینب برگشت و با دیدن شخص روبروم دستام یخ کرد و شوکه شدم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از حرفای زینب خیلی ناراحت شدم، اتاق کوچک و جمع و جورشو نگاه کردم ، چشمم به عکسی که تو مشهد انداختن افتاد. قاب عکس رو برداشتم با دیدن علی که تقریبا بیست ساله به نظر میومد و دست روی شونه ی مادرش گذاشته بود لبخند روی لبم اومد.تو دلم قربون صدقه ش رفتم، تو این مدتی که با علی نامزد شدم متوجه علاقه ی بیش از حدش به مادرش شدم، مامان همیشه میگه اگه پسری مادرش رو دوست داشته باشه و قدرش رو بدونه، مطمئنن قدر همسرشم می‌دونه! چون کسی که به مادرش که از بچگی چندین سال براش زحمت کشیده احترام نذاره هیچ انتظاری نباید داشته باشیم که قدر همسرشم بدونه. باز شدن در اتاق چشم از عکس برداشتم و زینب رو با سینی چای و ظرف میوه دیدم. - به زحمت افتادی ، میگفتی میومدم اونجا دیگه! - چه زحمتی ؟ اینجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم. سینی رو روی زمین گذاشت. چایی رو خوردم و رو به زینب ادامه‌داد - میدونی زهرا الان برا شما یه چیزیش خوبه که خانواده ها هوای همدیگه رو دارن، هم اینکه هم عقیده ن! اما تو خانواده ی همسرم فقط اقا محمد اینجوریه! اقامحمد خودش برام تعریف میکرد از بچگی که به کلاسهای استاد فاضل رفته انگار خواست خدا بوده مسیر زندگیش عوض شده! - میدونم عزیز شرایط شما یکم سخته، ولی سخیش بیشتر تا زمانیه که عروسی نکردین، ان شاءالله این روزام زود میگذره. راستی وسایلاتو جمع کردی؟ حس میکنم اتاقت خلوتتر شده - اره بیشترشو جمع کردم، فقط چند تا از لباسام مونده اونارم قرار شده بعد عروسی بیام ببرم. -حالا عروسیتون چطور برگزار میشه؟ یه سیب برداشت و مشغول کندن پوستش شد. - پریشب که اونجا بودیم اقا محمد حرفش رو پیش کشید گفت مراسممون مولودی خوانیه و آهنگ و رقص دوست نداریم باشه، مامانش گفت هر کار خودتون صلاح میدونین انجام بدین. ولی خب هنوز خواهراش نمیدونن دعا کن همه چی خوب پیش بره زهرا، نمیدونم‌چرا استرس دارم. - خیره ان شاءالله نگران نباش! بالاخره اونام میدونن که شما بزن و برقص دوست ندارین. ان شاءاللهی گفت و با خنده ادامه داد - حالا خبر نداری نرگس از الان خودشو مالک این اتاق میدونه همش میگه کی میشه عروسی کنی وسایلامو بیارم اینجا، وسایلاشم جمع کرده اماده باشه! بلند خندیدم، قیافه ش جلوی چشمام اومد - عزیزززم، اتفاقا اومدنی دیدمش اینقدر عجله داشت اصلا واینستاد جواب سلامشو بگیره! سرش رو تکون داد - خیلی شلوغ شده، اصلا به حرف گوش نمیکنه. علی چند باری باهاش حرف زده، یه دوسه روزی اخلاقش عوض شد ولی محبت بیش از اندازه ی بابا و مامان رو که میبینه باز کار خودشو میکنه! - خب بچه ست دیگه، انصافا اینم بگما درسته شلوغه ولی اصلا بی احترامی به بزرگترا نمی کنه - اره بابا الانم اقتضای سنشه که دنبال بازیگوشیه! با سر تایید کردم، بعد از خوردن میوه، گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌