eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اونقدر غرق در افکار خودم بودم که بیشتر صحبت هاشون رو نشنیدم، چقدر حیف شد... اشک چشم هام رو پاک کردم و آبی،به دست و صورتم زدم. باتموم شدن سخنرانی، یکی از مداحان شروع به مولودی خوانی کرد. همراه سحر و زینب، میوه و شیرینی ها رو تو سبدها گذاشتیم و بردیم تا بین خانم ها پخش کنیم . مامانِ زینب و خانم جون مشغول صحبت بودن و مهسا کنار خاله نشسته بود و با دیدنم بلند شد، سبد میوه ها رو از دستم گرفت - زهرا جون بده من نگه میدارنم، تو بده به خانما لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد از تموم شدن پذیرایی، سبد های خالی رو تو آشپزخونه گذاشتیم. مامان صدام زد - زهرا جان، مادر حمید داره غذاهارو میاره. میگه یه آماری بدید ببینیم چند نفرن. باچشم شمردم و حمید، غذاها رو به همراه سعید بالا آوردن و نزدیک در ورودی گذاشتن. بعداز پخش کردن شام، کم کم مهمون ها بلند شدن و بدرقه شون کردیم. چون خونه خیلی بهم ریخته ،سحر برای کمک کردن شب رو موند و خانواده ش رفتن. به غیر از خانواده زینب کسی نمونده، با کمک زینب و سحر، طبقه بالا رو تمیز کردیم و به طبقه پایین رفتیم. حمید و داداشِ زینب مشغول تمیز کردن حیاط بودن، حمید با دیدنمون نزدیک اومد - سلام خداقوت، اجرتون با صاحب الزمان. بابا و حاج آقای محبی داخلن، تا اونجایی که میشد ما وسایل رو جمع کردیم باقیش دست شمارو میبوسه. باشه ای گفتیم و وارد خونه شدیم. به بابا و حاج آقای محبی،سلام دادیم و به گرمی جواب دادن. به درخواست خودشون به طبقه بالا رفتن، تا ماهم بدون چادر راحتتر به کارهامون برسیم. چادرم رو در آوردم و نگاه کلی به خونه کردم. مبل ها سرجای خودشون گذاشته شده و پرچم هارو هم باز کردن. به آشپزخونه وارد شدم،کلی ظرف نشُسته روی سینک بود، زینب و سحر مشغول شستن ظرف ها شدن و منم به اتاق جارو کشیدم ، تقریبا کارها تموم شد و همه چیز سرجای خودش قرار گرفت. مامان وارد شد و گفت - دخترا خدا اجرتون بده بیاین بالا میخوایم شام بخوریم. احساس ضعف داشتم، رو به سحر و زینب کردم - بچه ها،من که دارم از گشنگی میمیرم زود چادراتون رو سر کنین بریم بالا. سحر با خنده گفت - زینب جان، این زهراخانم ما خیلی شکمو تشریف دارن، زود بریم تا از حال نرفته، دیر بریم میره بالا و سهم ما رو هم میخوره ها!!! نیشگون آرومی از پهلوش گرفتم و باخنده هُلش دادم به جلو و گفتم - برو ببینم، برا من بلبل زبونی نکن. از پله ها بالارفتیم. صدای خنده حمید از خونه میومد ، در رو باز کردم و وارد شدیم. سلام دادیم و جوابمون رو دادن. با اشاره مامان،کنار خانم جون نشستیم. با یاداوری اتفاقات چند روز پیش، هنوزم از دیدن داداشِ زینب خجالت میکشم. تمام سعیم رو کردم که نگاهشون نکنم، اما از شانس من، حمید کنارش نشسته بود و هر از گاهی مخاطب حرف هاش من بودم. مجبور میشدم نگاهشون کنم. به درخواست مامان سفره رو پهن کردیم و غذاهارو تو سفره گذاشتیم. شام که تموم شد چایی ریختم و با اشاره من، حمید سینی رو از دستم گرفت و به مهمونها تعارف کرد. سحر به زینب، درباره فعالیتهامون تومسجد صحبت میکرد، کنارشون نشستم و با یادآوری فردا به زینب گفتم - راستی زینب جان فردا هم تو مسجد جشنه، میای دیگه؟ - اره چرا که نه! فقط میتونی هماهنگ شیم باهم بریم؟ - اره عزیزم، شماره ت رو بده یه زنگ بزنم بهت، شماره م بیفته. گوشی رو از روی اپن برداشتم و زینب شماره ش رو گفت و ذخیره کردم. - راستی اون گوشیت که شکسته بود درست شد؟ لیخندی زدم و گفتم: - نه دیگه ، اون عمرش تموم شده بود. اشاره ای به گوشی دستم کردم و جواب دادم - فعلا این گوشی ساده هم کارم رو میندازه. تقریبا نزدیک ساعت یازده شب بود که با اشاره حاج آقای محبی، کم کم آماده رفتن شدن. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تند تند لباسهامو عوض کردم، دنبال روسریم گشتم، پس کجا گذاشتمش! انگار اب شده رفته تو زمین، کلافه اطرافمو نگاه کردم، خواستم علی رو صدا کنم که درباز شد و خودش داخل اومد، با دیدن روسریم تو دستش متعجب گفتم - عه...پس این دست توعه، کلی دنبالش گشتم لبخند شیرینی زد و نزدیکم شد، همونطور که روسری رو روی سرم مینداخت تا ببنده، جواب داد - دیدم انداختی رو تخت یکم چروک شده، بردم اتو دادم، حالا صاف وایسا خودم ببندمش! از توجه بیش از اندازه ای که بهم داره کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه. با حوصله روسریم رو بست و تموم که شد گفت - بفرما عزیز دل علی، تموم شد. تو آینه نگاه کردم، باید اعتراف کنم علی بهتر از من میبنده، نگاهی به تیپ هردومون کردم که ست پوشیده بودیم، علی بلوز سفید و شلوار کتان کرم رنگ، منم بلوز سفید با سارافون کرم رنگ! - بدو گلم الان صدای بقیه درمیاد، کم مونده به سال تحویل، امروزم که ترافیک میشه باید زودتر از اینا درمیومدیم - باشه فقط چادرمو کجا گذاشتم؟ همین دورو برا بود، بذار ببینم. - خدا بخیر کنه اول سالی همه چیم گم میشه، خودم گم نشم صلوات! بلند خندید و لپم رو کشید - شیرین زبونی نکن! ادم وقتی عجله داره همیشه اینجوری میشه، نگاهی به کنار تخت کردم. - بیا ایناها پیداش کردم چادر مشکیم رو سرم کردم، با محبت نگاهم کرد و پیشونیم رو بوسید. - عالی شدی! بدو بریم باشه ای گفتم و گوشی و قران کوچکم رو برداشتم و باهم بیرون رفتیم. با دیدن بقیه که تو حیاط منتظر بودن، به همه سلام دادم و با خوشرویی جوابم رو گرفتم. مامان کنار بابا ایستاده بود و نگاه تحسین برانگیزی بهمون انداخت و زیر لب چیزی گفت. همه سوار شدیم و به سمت حرم رفتیم. به خاطر شلوغی بیش از حد حرم، ماشین هارو با کمی فاصله پارک کردیم و پیاده راه افتادیم، نگاهم به خانم جون افتاد که آروم آروم قدم برمیداشت، از سرعت قدم هام کم کردم تا باهاش همقدم شم. سرعت علی هم قدم هاش رو باهامون تنظیم کرد و گفت - خانم جون کاش برا شما یه ویلچر میگرفتم، اینجوری پاهاتون درد میگیره خانم جون از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت - میخوای بگی من پیر شدم؟ من از صدتا جوون بهترم هر دو خندیدیم، حمید و سحر هم به جمعمون اضافه شدن، حمید جلوی پای خانم جون خم شد و گفت - خانم جون نوکرتم بیا کولت کنم تا حرم، اینحوری اذیت میشیا!! خانم جون با عصاش پشتش زد و با خنده گفت - برو کنار ببینم، به زور میخواین بهم بگین پیر شدم، برو کنار میخوام بعد از عمری با پای پیاده به حرم بی بی برم. حمید خندید و کمرشو صاف کرد و با علی گرم صحبت شد، دست خانم جون رو گرفتم و به همراه سحر به مسیرمون ادامه دادیم، با دیدن گنبد طلایی بی بی، دلم انگار مثل یه پرنده ای که تو قفس بود پر کشید و به سمت گنبد طلایی پرواز کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌