•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت97
- دادش، یه لحظه میای.
با شنیدن صدای زینب برگشت و با دیدن شخص روبروم دستام یخ کرد ،شوکه شدم و رنگم پرید.
باورم نمیشه داداش زینب همون پسریه که توکوچه بهش خوردم، قلبم تند تندمیزد و هرلحظه حس میکردم الانه که بیاد تو دهنم.
چه شانسی دارم من!!! اونم امشب، اینجا! اونروز خیلی برخورد تندی باهاش داشتم، اون بیچاره تقصیری نداشت، من باید حواسم رو جمع میکردم که تو کوچه حواسم به جلو پام باشه نه به گوشی!
هردو متعجب بهم نگاه کردیم، سریع چشم ازش برداشتم، از شرمندگی سرم رو پایین انداختم و باصدای آرومی لب زدم
- س...سل.. سلام
آقای محبی آرومتر از من جوابم رو داد. از نوع نگاهش معلومه اونم انتظار نداشت، همدیگرو اینجا ببینیم . زینب چشمش بین ما دوتا جابجا شد معلومه اونم از نوع برخوردمون تعجب کرده.
- زهرا جان اینجا چیکار میکنی؟
باصدای حمید برگشتم و دستپاچه گفتم
- ز...زینب میخواست از داداشش وسایل بگیره. گفت تنهاست، همراهش بیام منم اومدم
زینب وبرادرش بادیدن حمید سلام کردن ،حمید به پشت سرم نگاهی کرد و جوابشون رو داد.کمی به آقای محبی خیره شد و با هیجان گفت
- ببینم تو...تو...علی محبی نیستی؟
آقای محبی هم انگار که چیزی یادش اومده باشه، خندید و جواب داد
- حمید تویی؟؟
نزدیک هم شدن و همدیگرو بغل کردن.
حمید باخوشحالی گفت
- پسر باورم نمیشه، خیلی وقته ازت خبری نداشتم بی معرفت
- من بی معرفتم یا تو. خیلی دلم برات تنگ شده بود
من و زینب هاج و واج بهشون نگاه کردیم. زینب دلش طاقت نیاورد و پرسید
- داداش اینجا چه خبره؟ شما همدیگرو میشناسین؟
آقای محبی با محبت نگاهی به خواهرش کردو جواب داد
- ایشون رفیق صمیمی دوران سربازیم هستن، چه روزایی باهم داشتیم.
دستش رو روی شونه حمید گذاشت و پرسید
- چه شب پر برکتی شد بعداز چندسال رفیقمو دیدم. خدایا شکرت
حمید روبه من گفت
- زهرا جان اینجا شلوغه و پر آقاست بهتره شما برین داخل.
داداش زینب هم جعبه های شیرینی رو دست زینب داد و حرف حمید رو تایید کرد. خواست حرفی بزنه که پشیمون شد، از شرمندگی رفتار اونروزم ترجیح میدم هرچه زودتر بریم.
چادرم رو مرتب کردم و با صدای آرومی که از ته چاه در میومد گفتم
- با اجازه تون
- به سلامت
موقع جواب دادن یه لحظه چشم تو چشم شدیم، سریع نگاهم رو دزدیدم وبه زینب که کنارم وایساده بود گفتم بریم.
سریع از بین آقایون رد شدیم و به طبقه بالا رفتیم
مامان با دیدنمون نزدیک شد و شیرینی ها رو از دست زینب گرفت و تشکری کرد.
- زهرا جان میتونم سؤالی بپرسم
- اره بپرس
- تو و علی همدیگرو قبلا دیده بودین؟ اخه احساس کردم وقتی همدیگرو دیدین تعجب کردین و یه حالتی شدین؟
نمیدونم بهش بگم یانه، با کمی مکث جواب دادم.
- راستش... اووووم...هفته پیش، من به خاطر یه اتفاقی خیلی ناراحت و عصبی بودم، توکوچه حواسم به گوشیم بود و اصلا جلو رومو ندیدم و.... چجور بگم جلوم رو ندیدم و محکم به برادرتون خوردم و گوشیم از دستم افتاد شکست.
وقتی گوشی شکسته م رو دیدم، اصلا نفهمیدم چی شد یهو عصبانی شدم و باهاشون بد حرف زدم، هر چند که مقصر خودم بودم... از اونروز عذاب وجدان دارم خداروشکر که تورو دیدم.
ازت میخوام از طرف من بابت رفتارم ازشون عذر خواهی کنی و حلالیت بگیری.
زینب کمی فکر کرد و یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
- پس بگو چرا اونروز ناراحت بود.
با تعجب پرسیدم
- چطور
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت97
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-الو سلام مامان، خوبین؟
- سلام زهراجان کجایین؟
- زینب زنگ زد اومدیم اینجا، زندایی اونجاست؟
- نه رفتن خونه ی مادرش!
زینب اشاره کرد بگم بیاد اینجا، باشه ای گفتم و به مامان گفتم بیاد دور هم باشیم. تماس رو قطع کردم،یاد حرفای زینب افتادم و گفتم
- این چند روز یکم به خودت برس کمتر حرص بخور، باور کن دنیا دو روزه همه ی اینا میخواد بگذره
- اخه حرص خوردن من به خاطر رفتاراشون نیست، منم دوست دارم هر جوری خودم دوست دارم زندگی کنم. خب ببین اقامحمد هم بیشتر خرج عروسی و وسایل رو خودش میذاره منم نمیخوام توفشار بذارمش!
خدا شاهده زهرا خونه ای رو که انتخاب کردیم خیلی نقلی و قشنگه ولی خواهر شوهرم میگه رفتین یه قوطی کبریت گرفتین! حداقل شرایط داداش خودشو باید درک کنه.خودش وضع مالی شوهرش خیلی خوبه ولی نباید زندگیارو باهم مقایسه کنه.
خیلی از این شرایطی که برا زینب پیش اومده ناراحتم
-تو به خاطر خدا محبت کن و به پدر و مادرش کمک کن و هواشون رو داشته باش، مطمئن باش خدا عوضش رو بهت میده! حرفای خواهرشوهرتم جدی نگیر. به نظرم تو سعی کن بیشتر بهش محبت کنی اینجوری رابطه تونم کم کم بهتر میشه
- همیشه سعی میکنم بهشون احترام بذارم و تو کارا به مادرشوهرم کمک کنم. الان میرم خونشون اصلا اجازه نمیدم کار کنه، چون دلم نمیاد خودم بشینم و با این سنش برام میوه و چایی بیاره و ببره! اقا محمد هم خودش متوجه رفتارام هست خیلی ازم تشکر میکنه. هر چند من به خاطر خدا این کارو میکنم، خدارو خوش نمیاد، مادر خودمم پادر داره میبینم چقدر نشستن و بلند شدن براش سخته!
یه تیکه از سیبی که خرد کرده بودم رو برداشتم و به سمتش گرفتم، تشکری کرد وهمونطور که مشغول خوردنش بود گفت
- یه بار مامان باهام حرف میزد میگفت وقتی تازه ازدواج کرده بودم، مادرشوهرم خیلی اذیت میکرد، میگفت از همون موقع عهد کردم اگه صاحب عروس بشم هیچ وقت اذیتش نمیکنم و مثل دختر خودم میدونم.حالا خداروشکر مادرشوهر من اذیت نمیکنه، خودمم دوستش دارم، ولی دوست دارم رابطه مون صمیمی تر از اینی که هست باشه!
- خدا مامانتو حفظ کنه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! واقعا مثل مادر خودم میدونمش! به امام زمان متوسل شو ان شاءالله همه چی خوب میشه.
چشماش برقی زد و با هیجان گفت
- حالا یه چیزی بگم خوشحال شی! تقریبا دوسه روز پیش بود علی درباره ی تو با مامان حرف میزد،هی تعریفت میکرد میگفت خیلی شرایطم رودرک میکنه، مهربونه و از این حرفا، البته کار همیشگیشه ها! مامانم حرفش رو تایید کرد و گفت اره خداروشکر یه عروس خوب نصیبمون شده، خلاصه زهرا جون خوب خودتو تو دل هممون جا کردی!
از تعریفی که علی و مادرش ازم کرده بودن حس کردم تو آسمونا سیر میکنم، با خوشرویی گفتم
- خوبی از خودشونه عزیزم، هر کاری میکنم وظیفمه!
شروع به پیچ دادن گوشه ی روسریم دادم و ادامه دادم
- میدونی زینب من علی رو خیلی دوست دارم ، حاضرم درد و بلاش رو به جون بخرم ولی خار توی پاش نره، اینم که میگم باور کن از ته دلمه، الانم دوست ندارم زیاد تو فشار بذارمش چون میدونم بعد ازدواجمون مسئولیت بیشتری گردنشه
زینب لبخند شیرینی زد و دیدم به در اتاق نگاه میکنه و میخنده! رد نگاهش رو گرفتم دیدم علی جلوی در ایستاده و نگاهم میکنه، حس کردم تا بناگوش سرخ شدم، یعنی همه ی حرفامو شنید!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞