eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ نزدیک کوه خضر شدیم و یه مکانی رو برای نشستن انتخاب کردیم. از ماشین پیاده شدم و فوری چشمم به زیارتگاه افتاد، چقدر دوست دارم زودتر بالا برم وزیارت کنم. نفس عمیقی کشیدم و هوای صبحگاهی خنک رو به ریه هام فرستادم. به حمید که در حال بیرون آوردن وسایل از صندوق عقب ماشین بود نگاه کردم. فوری کنارش ایستادم وهمراه زینب وبردارش وسایل هارو کامل بیرون آوردیم. حمید بامحبت نگاهی به سحر کرد ونزدیک گوشم گفت - سحر چقدر مهربونه، ببین چقدر حواسش به خانم جونه. دستش رو گرفته و کمکش میکنه که زمین نیفته. - به خاطر اینکه دوست منه و هم نشینی با من تأثیر گذاشته. - برمنکرش لعنت. بعد از انتخاب کردن جای مناسب مستقر شدیم. مامان استکان ها رو تو سینی گذاشت. حمید گفت - الان چایی بخوریم بریم بالا زیارت و دعای ندبه بخونیم بعد بیایم صبحانه بخوریم. خانم جون جواب داد - حمید جان من که پاهام درد میکنه نمیتونم بیام بالا از همین جا دعام رو میخونم شماها برین حمید که طبق معمول شوخ طبعیش گل کرده بودجواب داد - خانم جون خودم شما رو کول میگیرم میبرم بالا، خوبه؟ خانم جون خندید ومامان گفت - منم باخانم جون موافقم. صدای دعا همه جا پخش میشه، شما جوونا برین بالا ماهم اینجا دعا رو میخونیم و از همین جا سلام میدیم. بقیه بزرگترا هم موافقت کردن و قرار شد ما پنج نفری بریم بالا. نرگس و سلاله که توجشن باهم صمیمی شده بودن ، به خاطر نزدیک بودن سنشون گفتن پایین میمونن تا بازی کنن. چاییمون رو خوردیم با یه یاعلی از جمع خداحافظی کردیم. حمید به همراه برادر زینب جلوتر از ما راه افتادن و ماهم به دنبالشون یکی یکی پله هارو بالا میرفتیم. تسبیح فیروزه ای رنگم رو از کیفم در آوردم و شروع به ذکر گفتن کردم. به عقب برگشتم و نگاه کردم. بیشتر از نصف پله هارو بالا اومدیم، هر سه نفس نفس میزدیم.کمی وایستادم تا نفسی تازه کنم - بچه ها، من...یادم رفت آب...بیارم، شما آوردین؟ زینب جواب داد - اره من آوردم، صبر کن الان میدم از داخل کیفش بطری کوچیکی رو درآورد و به سمتم گرفت، تشکری کردم و بعداز تعارف داخل لیوانی که تو کیفم بود ریختم . - آخیش، گلوم خشک شده بود. سلام بر امام حسین ، لعنت بر یزید کمی هم سحر و زینب خوردن و به راهمون ادامه دادیم. حمید هر از گاهی برمیگشت ببینه دنبالشون میریم یانه! بالاخره رسیدیم بالای کوه. صدای پرفیض دعای ندبه پخش می شد . نگاهی به داخل مسجد که تقریبا تا نصف پرشده بود کردم. حمید و برادرزینب قسمت آقایون رفتن و ماهم قسمت خانمها رفتیم. مداح با سوز و گداز خاصی میخوند و دل همه رو به یاد امام زمان مینداخت. بعداز تموم شدن دعا، زیارتی کردیم و بیرون اومدیم. حمید و برادر زینب کنار نرده ها منتظرمون بودن و با دیدن ما نزدیک شدن. واقعا بعداز اینهمه اتفاق، از نظر روحی نیاز به همچین جایی داشتم و با این زیارت هم اروم شدم هم از نظر معنوی حسابی حظ کردم پشت سر مرد ها همراه با سحر و زینب پله ها رو پایین رفتیم. حمید، طوری با برادر زینب گرم‌ گرفته بود، که اصلا حواسش به ما نبود.‌ خوشحالم از اینکه یک‌ نفر و پیدا کرده که انقدر باهاش صمیمی هست. صدای خنده پسر بچه ای رو از پشت سر شنیدم.‌ اونقدر با هیجان بود که لبخند زدم و به عقب چرخیدم و نگاهشون کردم.‌ با عجله از کنارم رد شد و پسر بچه بعدی که دنبالش میدوید و خواست از کنارم رد بشه، تعادلش به هم خورد و برای اینکه زمین نخوره چادر من رو گرفت.‌ برای اینکه زمین‌نخورم‌ دستم رو حائل بدنم کردم و روی زمین گذاشتم. انقدر با سرعت اتفاق افتاد که زینب و سحر هاج و واج نگاهم میکردن.‌ درد بدی توی مچ دستم پیچید از شدت درد چشم هام رو بستم. خودم رو روی پله ها جمع و جور کردم. دستم رو بین دست و شکمم فشار دادم تا شاید از درد غیر قابل تحملش کم کنه.‌ سحر، رو به پسر بچه‌ای که باعث زمین‌خوردنم شده بود با تشر گفت _ چه خبرتونه! حواستون جمع کنین پسربچه نگران نگاهی بهم انداخت _ ببخشید خاله منتظر جواب نموند و با عجله به مسیرش ادامه داد. زینب کنارم نشست _زهرا جان خوبی؟ _ نه اصلا خوب نیستم خیلی درد دارم. اونطور نشستن و دعوا کردن اون پسر بچه توسط سحر؛ باعث شد تاچند نفری دورمون جمع بشن. سحر نگران به پایین پله ها نگاهی انداخت و با صدای بلند گفت: _ آقا حمید.... آقا حمید... حمید برگشت و با دیدن این وضعیت نگران پله‌های پایین رفته رو با عجله بالا اومد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دلخور گفت - زهرا...چرا قبول کردی باهاش حرف بزنی؟ کم بلا سرت آورده؟ لبخند پر مهری بهش زدم - عزیزمن! مهسا دیگه اونی که تو فکر میکنی نیست، علی...ما باید کمکش کنیم. اوضاع روحیش داغونه...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره کلافه دستی به پشت گردنش کشید - من نمیدونم تو دل تو چی میگذره! من فقط نگران حال توأم...وقتی دیدیش رنگت مثل گچ سفید شده بود. نمیخوام دوباره مشکلی برا قلبت پیش بیاد برادر مهسا یا اللهی گفت و وارد حیاط شد و پیش مهسا رفت. تقریبا پشت به ما، روبروی مهسا ایستاد و باهاش مشغول صحبت شد. چون دیگه مهسا دیدی به ما نداشت، دست علی رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم. وارد خونه شدیم و رو بهش گفتم - علی جان، مهسا حالش خیلی خرابه...منم اولش دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم. اما الان که باهاش حرف زدم نظرم عوض شد و حس میکنم خدا میخواد بهش کمک کنیم. خودتم همیشه بهم گفتی هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست...بلکه یه خیریتی پشتشه عمیق تو چشمام نگاه کرد - باشه، اصلا هر چی تو بگی! دلم نمیخواد یه تار مو ازت کم بشه زهرا...جان من حواست به قلبت باشه. با محبت نگاهش کردم - چشم، حالا اگه اجازه میدی برا مهسا یه لیوان آب ببرم، گلوش خشک شده! تو هم به داداشش تعارف کن بیاد خونه، بَده که بیرون بمونه! باشه ای گفت و تا من یه لیوان آب بردارم به مامان و خانم جون گفت که میخواد به برادر مهسا بگه بیاد خونه. لیوان رو پر آب کردم و پیش مهسا برگشتم. برادرش با دیدن من ببخشیدی گفت و پیش علی رفت. لیوان آب رو به سمتش گرفتم - بیا یه کم آب بخور، لبهات خشک شده با دستای لرزونش لیوان رو گرفت و تشکری کرد. نزدیک دهنش برد، یه قلپ خورد و تو دستاش نگه داشت. - میخوای بریم تو خونه حرف بزنیم؟ سرش رو به علامت نه تکون داد، یه صندلی گوشه ی حیاط بود برداشتم و کنارش نشستم. - زهرا...خوشبحالت، پیش خدا خیلی عزیزی! خدا هر چی خواستی بهت داد، شوهر خوب...زندگی خوب...پدرومادر خوب...اما من چی! نگاهی به قیافه ی ناراحتش کردم، با مشت روی پاش زد - دوتاپای علیل که حتی نمیتونم روشون وایسم...شوهری که واقعا دوستش داشتم و از دستش دادم...پدرومادرم که از دستم خسته شدن...! - مهسا پدرومادر هیچ وقت از بچشون خسته نمیشن - چرا میشن...همین چندروز پیش شنیدم که مامان با خاله م حرف میزد، میگفت دیگه جونی ندارم، خسته شدم از این وضعیت...تو بگو وقتی حتی پدرو مادرت تو رو نخوان میتونی زندگی کنی؟ هر کسی جای من بود خودشو راحت میکرد تو ذهنم دنبال جملاتی بودم که بتونم از این آرومش کنم و از این کار منصرفش کنم، اما هیچی به ذهنم نمیرسه! چندتا صلوات فرستادم شاید چیزی به ذهنم برسه.به داخل باغچه نگاه کردم با دیدن درختایی که شکوفه داده بود انگار یه جرقه تو ذهنم زده شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌