eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدای دلنشین قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد، دلم لرزید و به آسمون نگاه کردم.خدایا این جمعه هم گذشت و خبری از آقانشد، دل شکسته وارد مسجد شدم و مکانی رو برای نماز انتخاب کردم. بقیه هم کنارم نشستن و نگاهم به محراب که خانم ها وایستاده بودن و دعا می کردن افتاد. تمام غم های عالم به دلم نشست. هرکسی یه جوری درد ودل می کرد، اما زبون من انگار قفل شده و نمیتونم حرف بزنم. جانمازم رو باز کردم و چادر سیاهم رو با چادر رنگی عوض کردم. نماز رو به جماعت خوندیم و بعداز گفتن تسبیحات، حمید به سحر پیام داد که بیرون نشستیم. باهم به حیاط، جایی که زیرانداز انداخته بودیم رفتیم و نشستیم. نگاهم به آسمون تاریک، که گنبد فیروزه ای جمکران، وسطش خودنمایی می کرد افتاد دوست دارم سفره دلم رو پیش آقا باز کنم، اما یاد حرف استاد فاضل افتادم، هر وقت دلت گرفت و مشکل داشتی برای غربت امامِت دعا کن. شروع به دعا کردم . به درخواست حمید، برادر زینب شروع به خوندن زیارت ال یاسین کرد. هرکس تو حال وهوای خودش بود. دست به سینه گذاشتم و همراه بقیه، سلام هارو یکی یکی به محضر مولا دادم. تو بعضی از فرازها که می رسید مداحی سوزناکی می کرد. یه لحظه نگاهی به اطرافم کردم، به خاطر مداحی بیست، سی نفر هم نزدیک مانشسته بودن و دعا میخوندن. علی اقا شروع به خوندن این چندبیت شعر کرد به من رحم کن بی قرارم بیا کجا بغضمو جا بذارم بیا نمیدونم این چندمین جمعه بود حساب زمانو ندارم بیا صدای گریه جمعیت بلند شد ، چادرم رو روی سرم کشیدم و گریه کردم. سلام های دعا که تموم شد باصدای سوزناکی که داشت ادامه داد شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است لب تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است احساس کردم همه حال عجیبی دارن. خودم به قدری دلتنگ آقام هستم که هق هقم بلند شد. زیارت که تموم شد دعای فرج خوندیم، کم کم اطرافمون خلوت شد. از کیفم چندتا دستمال برداشتم، صورتم که از اشک خیس شده بود پاک کردم. خوندن دعا تو این فضای معنوی حس و حال خوبی به هممون داد. مشغول خوردن چایی بودم که مامان زینب گفت - زهرا جان، دستت خوب شده؟ با لبخند جواب دادم - بله الحمدلله خوبه، دیگه درد نداره - خداروشکر، علی ماشاالله کارش رو خوب بلده، تو فامیل که چیزی میشه، اول به علی زنگ میزنن علی آقا با خنده به مادرش گفت - مامان جان، خیلی پیاز داغش رو زیاد نکن، منم هرچی یاد گرفتم، وظیفمه اگه کسی کمکی خواست و از دستم برمیومد، انجام بدم. دور از ادبه که تشکر نکنم، الان بهترین فرصته اگر از دست من ناراحت باشن از دلشون دربیارم، آب دهنم رو قورت دادم و بهشون گفتم - مادرتون راست میگن، خدا خیرتون بده. خیلی لطف کردید در حقم، اگه نبودید مجبور بودم تاشب درد رو تحمل کنم. رنگ نگاهش عوض شد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و جواب داد - خداروشکر که تونستم کاری براتون بکنم. ان شاالله دیگه اینجور اتفاقی براتون نیفته. حمید دست رو شونه علی آقا گذاشت و گفت - پس علی جان خوبه دیگه بعداین کاری داشتیم به خودت زنگ میزنم - اگه از دستم بربیاد درخدمتم حمید جان خانم جون هم جواب داد - حاج خانم، ماشاالله پسرتون یه پارچه آقاست. خدا برات حفظش کنه. مادر زینب خندید و جواب داد - خدا بچه های شمارو حفظ کنه، دعا کنید عاقبت بخیر بشه و زود سرو سامون بگیره. من که هر چی میگم گوشش بدهکار نیس، میگه فعلا وقتش نشده و اونی که خودم میخوام رو پیدا نکردم. علی آقا خجالت زده روبه مادرش گفت - مامان جان لطفا! ان شاالله خدا خودش به زودی به آرزوتون میرسونه سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد. چقدر رفتارهاش شبیه حمیده، نگاهی به ساعت گوشیم کردم تقریبا نه شده. از مامان پرسیدم - مامان؟ - بله مادر - تا کی اینجاییم؟ -نمیدونم شاید یه ساعتی اینجا باشیم، چطور؟ - میشه ما بریم یه دوری بزنیم؟ - برین فقط زود برگردین خوشحال شدم و با سحر و زینب رفتیم اطراف مسجد قدم بزنیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادرم رو مرتب کردم و با دیدن خاله که با بابا حرف میزد چندتایی صلوات زیر لب فرستادم که همه چی ختم بخیر بشه! با ورود علی و سعید، به محض اینکه خاله چشمش به سعید افتاد، نگران تو صورت خودش زد - خدامرگم بده این چه وضعشه! نگاهش نگران تو صورت سعید چرخید و رو به علی گفت - علی اقا این بچه که حرف نمیزنه، شما بگین چی شده علی نگاهی به سعید کرد و گفت - چیزی نیست مریم خانم، یه تصادف کوچک کرده! خداروشکر ختم بخیر شده خاله عصبی روبه سعید گفت - بگو ببینم ارزش داره به خاطر این دختره خودتو به این روز انداختی؟ نمیگی اگه بلایی سرت میومد چه خاکی به سرم میکردم مامان و خانم جون با صدای خاله از اتاق بیرون اومدن و سعی کردن خاله رو اروم کنن، بابا کلافه شد رو به خاله گفت - مریم خانم خداروشکر که بخیر گذشته، حالا یکم صبر کن بذار یه نفسی تازه کنن بعد ببینیم چی شده! خاله نگاه چپ چپی به سعید کرد و نشست، با صدای زنگ به سمت ایفون رفتم‌و در رو باز کردم، حاج احمد و سهیل داخل اومدن و حاج احمد برعکس خاله که حرص و جوش میخورد بدون اینکه حرفی بزنه، با تأسف سری تکون داد و با علی و بقیه گرم سلام و احوالپرسی شد. به آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم، علی وارد آشپزخونه شد و اروم گفت - عشق من حالش چطوره؟ یاد چند دقیقه پیش افتادم و دلخور گفتم - والا با اون لحن صحبتی که شما پشت گوشی داشی فکر نکنم خیلی خوب باشه!! خندید و همونطور که چایی ریختنم رو تماشا میکرد گفت - خانمی شما که انتظار نداری پیش سعید حرفای عاشقونه بزنم! هوم؟ بعد نگاهی به هال کرد و وقتی مطمئن شد کسی نمیاد با خوشرویی گفت - عزیزدلم سعید کنارم نشسته بود به خاطر همین مجبور شدم اونجوری حرف بزنم و الا من غلط بکنم دل خانمم رو بشکنم و تحویلش نگیرم. لبخندی به روش پاشیدم و سینی رو به دستش دادم - حالا که اینقدر پسر خوبی هستی، بیا این چاییارو ببر منم قند رو بیارم دست روی چشمش گذاشت -‌ چشم خانم، بده من سینی رو دادم و پشت سرش به هال رفتم. سعید همچنان ناراحت نشسته بود و با هیچ کسی حرف نمیزد‌. سهیل به محض دیدنم پاشد قند رو گرفت و پشت سر علی تعارف کرد. تا علی نمازش رو بخونه با گوشی مشغول شدم، مامان تلفنش رو قطع کرد و گفت - زهرا برو در رو باز کن، سحر و حمید رسیدن با خوشحالی چشمی گفتم و بدون اینکه با ایفون باز کنم دمپاییا رو پام کردم و برای استقبالشون تا دم در رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌