•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت134
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- مریم جان اگه شناخت از مهسا داشته باشه و بعداز چند سال زیر سقف بودن، اشکالی نداره. اما الان به نظرم صلاح نیست. همین خونه که میبینی حاج رضا وقتی دید، مریم با دل و جونش برا زندگیشون تلاش میکنه و اهل زندگیه، به نامش زد
مامان هم حرف خانم جون رو تأیید کرد و گفت
- مریم، من با خانم جون موافقم.
بهتره تو با خود سعید حرف بزنی.
اگه مهسا سعید رو به خاطر خودش دوست داشته باشه، حتی اگه ماشین رو به نامش نزنه یا نیازهاش رو نتونه برآورده بکنه، هی غر نمیزنه،خلق خودش و سعید رو تنگ نمیکنه.
مهمترین چیز تو زندگی اینه که زن وشوهر همدیگر رو به خاطر مال و موقعیت دوست نداشته باشن بلکه وجود با ارزش خودشون رو دوست داشته باشن.
- میدونم معصومه، اما کاش مهسا هم اینارو میفهمید.
شب پاگشا که دعوتشون کرده بودیم این قدر به سعید غر زده بود که آخرش سعید عصبانی شد و بامن کلی بحث کرد.
فقط نمیتونم درک کنم چرا جوونهای الان زندگی رو به چشم معامله میبینن.
نمی دونم چرا با این حرفایی که خاله زد حس بدی نسبت به زندگی مهسا و سعید پیدا کردم. با یاد آوری مکالمه ی مهسا با اون پسره که اسمش پوریا بود، نگران سعید شدم و دلم شور زد. احساس می کنم سعید توی یه دام خطرناک افتاده و که هر لحظه امکان فروپاشی زندگیش هست.
با این حال باید به خاله دلداری بدم و آرومش کنم. امیدوارم که سعید هر چه زودتر راهش رو پیدا کنه.
کنار خاله نشستم، دستم رو دورش حلقه کردم و صورتش رو بوسیدم
- قربون خاله ی مهربونم بشم، هر کی شما رو نشناسه ما که میشناسیم.
حالا که اومدین اینجا، دیگه ناراحت نباشین. با مهسا و سعید حرف میزنین درست میشه.
از کنار خاله بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. به تعداد چایی ریختم و کنار سحر نشستم.
بالاخره خاله رفت، شب که بابا وحمید از سرکار برگشتن، بعداز شام گفتم
- بابایی، میگم قراره از مسجد ببرن مشهد، مثل پارسال ده روزه تو ماه رمضان میریم، خواستم ببینم اجازه میدید بریم؟
بابا نگاهی از سر محبت کرد و جواب داد
- من که نمیتونم بیام ولی مامانت قبل از اینکه توبهم بگی باهام صحبت کرد که تو با این کاروان بری، تا هم حال وهوات عوض شه، هم اینکه به عنوان مسئول باید باشی دیگه مگه نه؟
نگاهی به حمید کرد و گفت
- حمید جان، به نظرم توهم برو، این چند روز میگم حسین به جای تو کمک دستم باشه.
نگاهی به خانم جون کرد
- البته خانم جونم مهمون خودمه، عوضش باید برام دعا کنی و دفعه بعد همه باهم بریم.
خانم جون تشکری کرد و چشم هاش پر اشک شد.
حمید هم چشم هاش برقی زد، میدونستم تو این سفر که سحر هم همراهمونه، تودلش الان جشن گرفته. رو به سحر گفتم
- سحر جان تو هم توخونه صحبت کن تا فردا خبرش رو بده، تا لیست پر نشده ثبت نام کنیم
- باشه حتما.
حمید سحر رو برد به خونشون برسونه، منم ظرف های شام رو شستم و به اتاق رفتم.
صبح با صدای پیامک گوشیم بیدار شدم، با چشم های خواب آلود نگاهی کردم و با دیدن اسم سحر سریع باز کردم
- سلام زهراجون خوبی؟ من دیشب با بابا صحبت کردم، گفتن فعلا شرایط جور نیست باهم بریم. وقتی فهمید شما هم میرین خیالش راحت شد و گفت منم همراهتون بیام.
خوشحال شدم وجوابش رو نوشتم
- سلام عزیزم، باشه هرچی قسمته.
پس امروز بریم مسجد، خانم اسلامی اونجاست ثبت نام کنیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت134
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صابخونه وارد شد و کنار همسرش ایستاد
- خب اینم از خونه! امیدوارم مورد پسندتون باشه!
هر دو تشکری کردیم و علی گفت
- فقط من امروز وقت دارم برا قولنامه کردن خونه، شما میتونید؟
صابخونه لبخندی زد و گفت
- اره پسرم. اگه میخوای همین الان بریم بنگاه سرکوچه، از رفیقامه بگیم قولنامه رو تنظیم کنه دیگه امروز کلید رو تحویل بدم
علی باشه ای گفت و رو بهم گفت
- بریم تو رو برسونم خونه، من برگردم. تو ماشین اذیت میشی منتظر بمونی!
- نه فوقش نیم ساعته دیگه، من تو ماشین میشینم شما برین بنگاه و برگردین.
خانم صابخونه که حرفای ما رو شنید با خوشرویی گفت
- چه کاریه که این همه راه رو برین و برگردین، خانمتون میاد خونه ما شمام با اقا برین به کارتون برسیم
تشکری کردم و خواستم قبول نکنم که ادامه داد
- یه کلبه ی فقیرونه که اینهمه تعارف نداره، بیا دخترم بیا ما بریم بالا یه گپی هم باهم میزنیم. خیالتم راحت هیچ کسی نیس تنهای تنهام
نگاهی به علی کردم که گفت
- هر جور خودت دوست داری، اگه میخوای برو
باشه ای گفتم و بعد از رفتن علی و صابخونه ماهم به طبقه بالا رفتیم. با تعجب خونشون رو نگاه کردم، به قدری بزرگ بود فکر کنم شش تا دوازده متری فقط تو هالشون انداختن!
- بیا دخترم، هر جا دوست داری بشین، من برم برات شربت بیارم خنک شی!
- راضی به زحمت نیستم حاج خانم
همونطور که اروم راه میرفت گفت
- چه زحمتی دخترم، رحمتی!
روی مبل نشستم، با دوتا لیوان شربت اومد و یکیش رو بهم تعارف کرد تشکری کردم و برداشتم. نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت
- ان شاءالله کی عروسیتون میگیرین
کمی از شربت خوردم و جواب دادم
- ان شاءالله ولادت امام حسین، اگه خدا بخواد
ان شاءاللهی گفت و دعای خوشبختی کرد، ادامه داد
- دختر منم هم سن و سال تو بود، تو رو که میبینم یاد اون میفتم. دلم براش خیلی تنگ شده!
با فکر اینکه حتما دخترش ازدواج کرده و یه شهر دیگه رفته گفتم
- یه شهر دیگه هستن؟ راه دور خیلی بد میشه!
چشماش پر اشک شد و اهی کشید
- کاش میرفت راه دور، با سر میرفتم دیدنش! یه جایی رفته که دیگه برگشتی نداره!
ای وای، کاش اینو نمیگفتم. تمام بدنم با شنیدن این حرف لرزید، عذرخواهی کردم و ادامه داد
- پارسال همین موقع ها بود تو همون جایی که تو نشستی برام ادا درمیاورد و میگفت من نمیخوام عروسی کنم و تنهات بذارم...اما...اما بدقول شد بدجورم بدقول شد! عصری وقتی از بیرون برمیگشت یه ماشین میزنه بهش و فرار میکنه. اما تا برسه بیمارستان ....
بقیه ی حرفش رو نتونست ادامه بده، اشک زیر چشمهام حلقه زد و گفتم
- خدا رحمتشون کنه، ببخشید ناراحتتون کردم
اشکش رو پاک کرد و گفت
- ای وای خدا منو ببخشه! تو رو هم ناراحت کردم، ببخش دخترم دو دیقه اومدی خونمون اشکتو دراوردم
با نوک انگشتم اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. تقریبا نیم ساعتی باهم گرم صحبت شدیم که گوشیم زنگ خورد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞