•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت123
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- من که گفتم چیز سنگین نباید بردارید، مچ دستتون هنوز کامل خوب نشده. اگه مواظب نباشین ممکنه بدتر از این هم بشه.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و جواب دادم
- بله حق با شماست، اخه اصلا درد نداشت، گفتم شاید خوب شده
سرزنش وار سرش رو تکون داد و بشقاب هارو روی سینک گذاشت.
حرصم گرفته بود از لحنش، دلخور از کنارش رد شدم و پیش سحر رفتم.
سحر که متوجه حالم شد پرسید
- چرا اخمات تو همه؟
درد مچم دوباره شروع شده، از زیر چادر آروم ماساژ دادم که کسی نبینه.
- چیزی نیست
نگاهش به دستم افتاد و توچشم هام نگاه کرد
- بازم درد داره مگه؟
- اره یکم! بشقاب هارو برداشتم، داداش زینب دید، ازم گرفت و سرزنشم کرد.
نمیدونم با خودش چی فکر کرده، اصلا دست خودمه، دلم میخواد درد بگیره
دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم خندید
- چرا میخندی؟ راست میگم دیگه!
- بابا بنده خدا حتما یه چیزی میدونه که بهت میگه دیگه!
حالا بیخیال بخند بذار خوش بگذره بهمون. بشین همین جا برم به زینب کمک کنم چایی و میوه بیاریم.
لبخند محوی زدم، اما با این حال درد مچم نمیذاره آروم باشم. به کس دیگه هم نمیتونم بگم، یه لحظه فکری به سرم زد، آروم بلند شدم و به خانم جون گفتم
- خانم جون؟
با اشاره دستم از جاش بلند شد و نردیکم اومد
- جانم عزیزم
- میشه بیاین تو اتاق کارتون دارم
پشت سرش وارد اتاق شدم و در رو بستم
- چی شده زهرا؟
- راستش...چجور بگم مچم تا حالا خوب بودا، ولی بشقابهارو برداشتم دوباره دردش شروع شده
مچ دستم رو تو دستش گرفت و از زیر عینکش نگاهی بهم کرد
- زهرا جان، مادر! باید یکی دو روز فشار نیاری بهش، من که زیاد سر در نمیارم ولی فک کنم بازم در رفته! به نظرم بهتره به علی آقا بگیم دوباره یه نگاهی بندازه
دستپاچه گفتم
- نه...نه..تورو خدا خانم جون، چیزی نگین. خودم تا شب تحمل میکنم، رسیدیم شهر میریم بیمارستان.
سرش رو به علامت تأسف تکون داد
- به قول قدیمیا، آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم. دخترم وقتی اینجا دکتر داریم کار عاقلانه ای نیس بخوای صبر کنی تا شب.
کلافه از این که نمیتونم بگم دوست ندارم کسی سرزنشم کنه، سکوت کردم. خانم جون به هال رفت و حمید رو صدا زد.حمید وارد اتاق شد و دلخور نگاهم کرد
- ببینم دستت رو! چی برداشتی؟
- حمید تو روخدا، یه اشتباهی کردم خواستم بشقاب رو بردارم باز دردش شروع شد
کلافه سرش رو تکون داد
- بذار به علی بگم بیاد دوباره نگاه بندازه
- راه دیگه ای نداره؟ آخه معذبم پیشش، دوست ندارم...
نذاشت حرفم تموم شه
- عزیز من! چرا لج میکنی، حاضری درد رو تحمل کنی، ولی علی دستت رو جا نندازه؟ در ضمن اون بنده خدا که از روی چادر دستت رو میگیره
- اصلا بحث این حرفا نیس من...
- زهرا جان! لطفا... همینجا بمون، بگم بیاد یه نگاهی بندازه
از درد مچم کلافه شدم، بدجور تیر میکشه. حمید رفت و به همراه علی آقا و مامان به اتاق برگشت.
کنار کمد دیواری نشستم و مامان نگران نگاهم میکرد. از اینکه قراره دوباره درد جا انداختن دوساعت پیش رو تحمل کنم تنم میلرزه و استرس دارم
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت123
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای زنگگوشی خاله بلند شد با فکر اینکه سعید دستپاچه از کیفش بیرون آورد، چقدر این نگرانیا بده، یاد روزی افتادم که خبری از علی نداشتم ومثل اسپند روی آتیش بودم، چندین بار گوشی رو نگاه میکردم شاید خبری از علی بشه، حتی از شدت نگرانی خواب به چشمهام نمیومد،خاله با عجله تلفنش رو جواب داد، با صحبتهایی که کرد حدس میزنم سهیله!
باصدای ریخته شدن آب کتری روی گاز، دست روی پای علی گذاشتم و به آشپزخونه رفتم.
سریع زیر کتری رو خاموش کردم و یه پیمانه از چایِ داخل قوطی برداشتم و تو قوری ریختم.
نگاهم دوباره به خاله که تلفنش رو قطع کرده و دست روی سرش گذاشته بود افتاد.
قوری رو از اب کتری پر کردم و روش گذاشتم.
یا امام زمان خودت خبری از سعید بده تا خاله هم از این نگرانی دربیاد.
داخل لیوان کمی آب ریختم و برای خاله بردم
- خاله مریم، یکم از این آب بخورین حالتون بهتر شه
خاله سرش رو بالا آورد و با تشکری لیوان رو گرفت.
کنار علی نشستم، همه سکوت کرده بودن، انگار هیچ کدوممون دل و دماغ حرف زدن نداریم.
شروع به گفتن ذکر کردم، خانم جون هم شروع به گرفتن شماره سعید کرد، اما بی فایده بود.
این قضیه همه رو ناراحت و نگران کرده، یه لحظه انگار یه چیزی مثل پتک روی سرم کوبیده شد و به خودم نهیب زدم، کاش برای نبود امام زمانمونم همه اینجوری نگران می شدیم. اگهواقعا هممون دست به دعا و تضرع برداریم، مطمئنا یه فرجی میشه!
تمام لحظاتمون خدا داره یه چیزایی رو بهمون هشدار میده، اینکه الان چندین ساله از امام زمانمون خبری نداریم و بیخیال از این دوری و فراق راحت به کار و زندگیمون میرسیم، گاهی وقتا اگر فرصت کنیم یه دعای فرجی شاید بخونیم و این شده تمام کاری که برای امام زمانمون انجام میدیم.
کاش نگرانی ما نسبت اماممون مثل نگرانی خاله برای سعید بود. مشکل اینه که هیچ کدوم هنوز به این یقین نرسیدیم که غیبت امام زمان بلای بزرگی برای شیعیانه!
که اگه بودیم همه با هم استغاثه میکردیم تا باقی غیبت رو خدا ببخشه و با ظهور ولی عصر این مشکلات تموم بشه و جمال بی مثال مولا رو ببینیم.
با صدای علی که مخاطبش خاله بود از فکر بیرون اومدم
- مریم خانم نگران نباشین، سعید که بچه نیست، یکم میره بیرون حال و هواش عوض میشه برمیگرده!
خاله سرش رو تکون داد و گفت
- علی اقا شما پسر کله شق منو نمیشناسین، وقتی عصبانی شه هیچی جلودارش نیس! با اون حالش میترسم یه بلایی سرخودش بیاره
خانم جون با تأسف سرش رو تکون داد و حرفی نزد، علی گوشیش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره ی سعید شد و به حیاط رفت.
چندتا چایی ریختم و بعد از تعارف، برای خودم و علی هم برداشتم و نشستم.
صدای صحبت علی رو که شنیدم، با خوشحالی بیرون رفتم، امیدوارم سعید جواب داده باشه، در رو باز کردم و پیشش رفتم. آروم لب زدم
- سعیده؟ چی شده؟
با سرتأیید کرد و اشاره کرد یه لحظه صبر کنم. تماسش رو قطع کرد و گفت
- میگه یه تصادف جزئی کرده!
قلبم هری ریخت
- چ...چی گفتی تصادف؟
- اره ولی خداروشکر هیچی نشده، با سرعت میرفته زده به ماشین یه بنده خدایی!فقط زهرا به خاله چیزی نگو من میرم پیش سعید!
- خاله زود میفهمه، به نظرم بهتره بهش بگی !
- نه اصلا حرفی نزن، اسم تصادف که بیاد بیشتر نگران میشه! سعید گفت مامانش نفهمه، من میرم و زود برمیگردم.
باشه ای گفتم و دست به لباساش زدم، از روی طناب برداشتم و به سمتش گرفتم
- لباسات خشک شده، عوض کن. چایی ریختم بخور بعد برو!
- برگشتم میخورم الان باید زود برم
لباسارو ازم گرفت، پشت سرش وارد خونه شدم، خاله با چشمهای نگران نگاهمون میکرد و منتظر خبر بود.
- چی شد پسرم، با سعید حرف میزدی؟
- اره مریم خانم، نگران نباشین حالش خوبه، یکم دیگه میاد اینجا!
خاله نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞