eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ قراره فردا با سحر بریم ببینیم میتونیم برا حمید یه هدیه ای پیدا کنیم. هشدار گوشیم رو روی ساعت نه تنظیم کردم تا خواب نمونم. شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم. امروز واقعا عجیب بود، نمیدونم حکمت در رفتن مچم چی بود، ولی هرچی هست خداروشکر به خیر گذشت. از خستگی زیاد نفهمیدم کی چشم هام گرم شد و خوابیدم. بعداز خوندن نماز صبح دوباره به خواب رفتم. با صدای هشدار گوشی بیدارشدم و به هال رفتم. مامان و خانم جون صبحانه میخوردن، سلامی دادم و جوابم رو با خوشرویی دادن. - مامان‌، من امروز با سحر میرم بیرون، شاید یکم دیر بیام - کجا میخواین برین؟ - سحر میخواد برا تولد حمید کادو بخره، میریم ببینیم چیزی پیدا میکنیم. - باشه مادر، اومدنی سحر رو هم بیار، برا نهار کوفته میخوام بپزم. باشه ای گفتم یه چایی برای خودم ریختم، کنار خانم جون نشستم. صبحانه که تموم شد، سفره رو جمع کردم وآماده رفتن شدم. اینبار مقنعه سرمه ای رنگم رو سر کردم ،کش چادرم رو روش تنظیم کردم بایه خداحافظی کوتاه به طرف خونه سحرینا رفتم. زنگ زدم سحر بیرون اومد و بعداز سلام واحوالپرسی به طرف یکی از پاساژها رفتیم. - خب زنداداش گلم، چند مورد بگو شاید یکیش رو بتونیم بخریم - از دیشب تا حالا کلی فکر کردم، ست کیف و کمربند، بلوز و خیلی چیزای دیگه، ولی هیچ کدوم دلم رو راضی نمیکنه. تونمیدونی چی لازم داره؟ - بذار فکر کنم ببینم، اوووووم..... آهان یادم اومد، گوشی حمید زود باطری خالی میکنه، اونروز میگفت میخوام یه پاور بانک بخرم نظرت چیه، میخوای بریم چندجا نگاه کنیم. - جدی؟ خب چه بهتر، وقتی لازم داره همون رو میخریم فقط به نظرت چند میشه؟ - نمیدونم بریم بپرسیم از چند مغازه پرسیدیم بالاخره تونستیم یه پاوربانک باقیمت مناسب پیدا کنیم. همراه سحر یه کیک تولد هم برا فرداشب سفارش دادیم و به خونه برگشتیم. حمید و بابا هنوز نیومدن، روبه مامان گفتم - مامان، میگم برا فردا شب که تولد داداشه ، به آقای عباسی هم گفتیم کیک بپزه. - باشه دستتون درد نکنه، پولش رو حساب کردی؟ - قبول نکرد گفت کیک رو بردنی پرداخت میکنین. راستی برا داداش حمید یه پاور بانک هم خریدیم. - مبارکش باشه، فردا صبح به پروانه خانم زنگ بزنم شام بیان اینجا پیش سحر و خانم جون رفتم و برای فردا شب تصمیم گرفتیم حمید رو سورپرایز کنیم. امروز سرم خیلی شلوغه، قرار شده مامان بره کیک رو بگیره، من و سحر هم بعداز رفتن بابا و حمید خونه رو تزیین کنیم. سریع تموم کارهارو انجام دادیم و هدیه ها رو کادو کردیم. انگشتری رو که قبلا با سحر خریدم رو تو جعبه گذاشتم. خونه تقریبا آماده ست، خانواده سحر زودتر از بابایینا اومدن. به محض اینکه صدای در حیاط اومد همه آماده شدیم. برف شادی رو تو دست خودم گرفتم، از قبل به بابا اطلاع داده بودم موقع اومدن خبر بده. لامپ ها رو خاموش کردم، حمید که وارد شد چندباری مارو صدا زد ، یهو لامپ روشن کردم و برف شادی رو سرش ریختم. موهاش رو پاک کرد و با دیدن کیک و فشفشه ها هیجان زده خندید وبه همه سلامی کرد. تازه یادش اومد تولدشه، اول کادوی سحر رو دادیم، با دیدن پاور بانک با عشق نگاهی به سحر کرد - ممنون خانمم، دقیقا همون چیزی که لازم داشتم خریدی. این هفته میخواستم برم بخرم، دل به دل راه داره، بهترین هدیه بود سحر گونه هاش سرخ شد از تعریف حمید و لبخندی زد - مبارکت باشه عزیزم، خدارو شکر که خوشت اومد. - خب دیگه حالا نوبت کادوی خودمه، اول چشم هات روببند حمید چشم هاش رو بست و جعبه انگشتر رو مقابلش گرفتم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ روزهای عید به سرعت برق و باد پشت سر هم گذشت و بالاخره روز عروسی زینب رسید، لباسهایی که برای عروسی قرار بود بپوشم رو داخل نایلون کوچکی گذاشتم. خداروشکر عروسی زینب هم مولودیه و از این بابت خیالم راحته که هیچ گناهی انجام نمیشه و میتونم شرکت کنم. نگاهی به ساعت کردم با اینکه دلم نمیخواست ارایشگاه برم اما اصرار های مامان باعث شد با سحر بریم. مامان وارد اتاق شد و گفت - زهرا بیا زود نهارتو بخور، برو یه دوش بگیر! سحر گفت حمید میگه یه ساعت بخوابم بردنی من میبرم ولی عصر شاید نتونم بیام دنبالتون با علی اقا هماهنگ بشین باشه ای گفتم و به هال رفتم. همونطور که نهار رو میخوردم به علی پیام زدم که ساعت شش بیاد دنبالمون تا بریم تالار! با اومدن حمید و سحر چادر و روسریم رو سر کردم و سوار ماشین شدیم، در طول مسیر چندباری بابا به حمید زنگ زد احتمالا امروز سرشون شلوغه، رو به حمید گفتم - داداش برعکس همیشه چرا امروز سرتون اینقدر شلوغه همونطور که خیابون رو دور میزد گفت - امروز جنس جدید اومده مغازه، محسنم که مادرش مریضه نتونست بیاد. باید خودم برم حساب کتابارو بکنم، یه سریاشونو قراره بیان برای خیریه ببرن اونارم باید جدا بذارم که یه موقع اشتباه نشه. فقط زهرا به علی گفتی بیاد دنبالتون؟ - اره گفتم ولی هنوز جواب نداده - امروز سر اونم شلوغه، بهش زنگ بزن یه موقع یادش نره اونجا الاف بشین باشه ای گفتم و شماره ش رو گرفتم، اما بی فایده بود بهش پیام زدم بالاخره نگاه به گوشیش بکنه می بینه! حمید ماروجلوی در آرایشگاه پیاده مون کرد و تک‌بوقی زد و رفت. زنگ آرایشگاه رو زدیم طولی نکشید در روباز کردن، با دیدنمون ستاره خانم خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد، تو این مدت اخلاقم دستش اومده با خنده گفت - حتما مثل همیشه ارایش ملایم و شینیون ساده میخوای که با چادر راحت باشه درسته با خنده حرفش رو تایید کردم، جواب داد - یکم منتظر بمونین کار این دوتا خانم تموم بشه ، بعد کار شمارو شروع کنم. باشه ای گفتیم و بعد از نیم ساعتی که منتظر موندیم نوبتمون رسید، تعجب میکنم چرا علی اصلا زنگ یا پیام نزده امیدوارم گوشیش رو یه چکی بکنه! روی صندلی نشستیم و سریع کارشون رو با بسم اللهی شروع کردن، نمیدونم‌چقدر طول کشید بالاخره کارمون نزدیک ساعت شش تموم شد، گوشی رو برداشتم و دوسه بار شماره ی علی رو گرفتم. بالاخره تماس وصل شد، اما برخلاف تصورم به جای علی صدای اقا محسن تو گوشم پیچید - الو سلام خانم محبی، حالتون خوبه؟ - سلام شرمنده علی اقا اونجا نیست؟ - والا باهم بودیم، هرکاری کرد ماشینش روشن نشد رفت دنبال مکانیک، متاسفانه گوشیشم جا گذاشته بود تو ماشین، منم الان بیمارستان منتظرشم ! - خیلی وقته رفته؟ - الان دیگه باید برسه، دیدم چند بار تماس گرفتین گفتم شاید کار واجبی دارین مجبور شدم جواب بدم. اگه کاری از دست من برمیاد بگین انجام بدم - نه ممنون، اگه اومدن حتما بگین باهام تماس بگیرن چشمی گفت و تماس رو قطع کردم، کلافه پوفی کردم و رو به سحر گفتم - میگه ماشین خراب شده رفته دنبال مکانیک، گوشیشم مونده اونجا - حالا چیکار کنیم؟ میخوای زنگ بزنم به حمید؟ - نه بابا یه ده دقیقه ای صبر کنیم شاید اومد. فعلا یه ساعت به مراسم مونده! باشه ای گفت و کنارم روی صندلی نشست. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌