eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - حالا میتونی چشم هات رو باز کنی داداش گلم. حمید با دیدن انگشتر هیجان زده گفت - دستت درد نکنه زهرا جان، خیلی قشنگه - مبارکت باشه، البته اینم بگم که با خانمت اینو انتخاب کردیم و برا جنابعالی خریدیم با محبت نگاهمون کرد و بعداز گرفتن کادوی بقیه، شام رو دور هم خوردیم و کلی خوش گذشت. حمید باند دستم رو باز کرد، خدارو شکر دیگه دردی نداره و خوب شده. برادر زینب یکی،دو بار به حمید زنگ زد و وضعیت مچ دستم رو پرسید، با توضیحات حمید گفت دیگه نیازی به عکس نیست. به خاطر اتفاقات چند ماه پیش و وضعیت روحیم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم، صبح بیدار شدم و سری به دانشگاه زدم تا برای ترم بعد دوباره برم. موقع برگشتن، صدای زنگ گوشیم بلند شد، بادیدن شماره زینب تماس رو وصل کردم - الو سلام زینب جون، خوبی؟ - سلام زهراجان خداروشکر توخوبی؟ خواستم بگم داداش گفت با مسجد برای کلاسهای مهدویت هماهنگ شده. خانم رثایی همسر استاد فاضل قراره از هفته بعد کلاسهای مهدویت رو شروع کنه. شماره ت رو نداشت، خانم اسلامی هم جواب ندادن گفتن من بگم بهت - ممنون عزیزم، خودتم میای دیگه؟ - اره ان شاالله حتما شرکت میکنم. خونه ای؟ دستت چطوره؟ - نه بیرونم اومده بودم کارای دانشگاه رو برای ترم بعد انجام بدم. خداروشکر بهترم - باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم و با تاکسی به خونه برگشتم. قضیه کلاس رو به سحر هم گفتم. اولین جلسه مهدویت روز سه شنبه قراره برگزار بشه. بالاخره روز موعود رسید ، با زینب هماهنگ شدم و به دنبال سحر رفتیم تا برای اولین جلسه ی مهدویت شرکت کنیم. در مسجد بازه، این یعنی خانم اسلامی زودتر از ما اومده. ساعت تقریبا چهار شد وخانم رثایی که تقریبا سی وپنج، چهل ساله به نظر میومد وارد مسجد شدن. به احترامشون بلند شدیم و با بسم اللهی خودشون رو معرفی کردن . - بنده رثایی هستم. مربی مهدویت، که تو دانشگاه و جلسات خصوصی تدریس میکنم. وقتی دکتر فاضل گفتن چند تا جوون، مشتاقِ این مباحث هستن، با دل وجون قبول کردم تا بتونیم قدمی برای شناخت اماممون برداریم. امیدوارم بتونیم با یاد گرفتن مباحثی که اینجا مطرح میشه و عملی کردنشون توی زندگیمون بیشتر به امام زمانمون نزدیک بشیم. . ببینین عزیزان مطمئن باشین عنایت ویژه خود آقا بوده که امروز تونستیم در این مکان جمع بشیم و در این مسیر قرار بگیریم. و اینکه باید تلاش کنیم تا خودمون رو آماده می کنیم برای وقتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تشریف آوردند، از قافله ی یاران حضرت جا نمونیم عزیزان من! برای اینکه ما بتونیم ایمان و عقیدمون رو اصلاح کنیم و در مسیر ولایت، ثبات قدم داشته باشیم ابتدا باید امام شناسیمون رو تقویت کنیم. ان شاالله از جلسات آینده به صورت کاملا علمی به این مباحث میپردازیم ولی امروز به عنوان جلسه اول یه سری مقدمات رو خدمتتون عرض می کنم: برای اینکه به شناخت درست از اماممون برسیم اول باید مسلمان بشیم، در واقع باید به حقیقت اسلام ایمان بیاریم و به اصول و احکام اسلامی پایبندیمون رو اثبات کنیم. ایمان دارای مراتب و مراحلیه که در کلام مولا و مقتدامون آقا امیرالمومنین علیه السلام بهش اشاره شده. حضرت در یک کلام لطیف و زیبا مراتب ایمان را اینگونه بیان فرمودند که: الاِْیمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ، وَإِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ، وَعَمَلٌ بِالاَْرْکانِ.۱  ایمان معرفت با قلب و اقرار به زبان و عمل به ارکان است. در واقع ایمان درختیه که ریشه اون شناخت خداوند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیت علیهم السلام و معاده. به دنبال اون شهادتینی هست که بر زبان میاریم و ثمره این شجره طیبه انجام وظایف الهیه، بنابراین کسانی که در انجام وظایف کوتاهی می کنند ایمانشان ناقص است و از دو حال خارج نیست، این بندگان خدا، یا گرفتار ضعف ایمانند و یا هوا و هوس چنان بر اونا غالب شده که از تجلی ایمانشون در عمل پیش گیری می کنه! امروز من بچه شیعه با کلی ادعای ایمان به خدا و پیغمبر و اهل بیت علیهم السلام، اگر عملم با ادعام سازگار نباشه چه بسا که در بلاهای آخرالزمان و امتحانات اون دوره مردود بشم و خدای ناکرده در زمان ظهور مولامون در صف مخالفانشون قرار بگیرم. خواهرای عزیزم! ما به عنوان زنان شیعه وظیفه ی سنگین تری نسبت به آقایون بر شانه هامون گذاشته شده، بیاییم از همین امروز نهایت تلاشمون رو برای تکمیل ایمانمون انجام بدیم. ____________________________________________ ۱.عیون اخبار الرضا، مرحوم صدوق، ج ۲، ص ۲۰۵ ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani °∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کلافه به صندلی تکیه دادم و از شدت استرس اینکه نکنه علی دیر بیاد، تند تند پاهامو تکون میدادم، ستاره خانم با دیدنم گفت - نهایتش با اژانس بانوان میرین، چرا اینقدر سخت میگیری دختر - بحث سخت گرفتن نیست، اخه با این ارایش و سر و وضعمون نمیشه که سوار ماشین غریبه بشیم. با ماشین خودمون راحتترم همونطور که موی دختر بچه ای رو کوتاه میکرد ادامه داد - نهایتش خودم میبرمتون! لبخندی به این همه مهربونیش زدم و تشکر کردم. چشمم به گوشی بود و زیر لب صلوات میفرستادم علی زود زنگ بزنه، که صفحه ی گوشی روشن شد و اسم نفسم روش خودنمایی کرد، سریع تماس رو وصل کردم و اینبار با شنیدن صداش انگار جونی تازه گرفتم - سلام...خوبی زهرا! شرمنده امروز همه کارام بهم ریخته. کجایین شما؟ - سلام قربونت، تو ارایشگاه منتظریم - الان میام، چند دقیقه ای میرسم. با خوشحالی باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. هر دو اماده شدیم و کامل رو گرفتیم تا مبادا چشم نامحرمی بهمون بیفته، با تک زنگ علی از ستاره خانم خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. تو کوچه نگاه کردم خبری از ماشینمون نیست - عه... نکنه اشتباهی رفته؟ پس کو؟ با بوقی که ماشین جلویی زد سحر گفت - نکنه اون مگانِ که جلو پارک کرده؟ با دقت نگاه کردم، در ماشین باز شد و علی با کت و شلوار سرمه ای رنگ پیاده شد، با عجله به سمتش رفتم و پرسیدم - پس ماشین خودت کو؟ - مکانیک بالاسرشه، محسن سوییچش رو داد گفت شمارو برسونم سوار ماشین شدیم و راه افتاد - خدا خیرش بده، پس مارو رسوندی میخوای ماشینو ببری پس بدی؟ - اره مکانیک گفت، کارش کمه. تا من برگردم درستش میکنه خداروشکری گفتم و به خیابون شلوغ روبروم نگاه کردم، گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان سریع تمام رو وصله کردم - سلام مامان خوبی؟. - سلام پس کجا موندین شما؟ - تو راهیم یکم دیگه میرسیم - باشه، ماهم پنج دقیقه ای میشه رسیدیم. تماس رو قطع کردم و زیر چشمی نگاهی به علی که تمام حواسش با رانندگی بود انداختم. این بار برعکس روز عقدمون خیلی ساده موهاشو یکطرفه شونه کرده، اما باهمون سادگی بدجور منو عاشق خودش کرده، با ایستادن ماشین، نگاهم به در تالار که خانمها وارد میشدن افتاد - کاری نداری؟ - نه خانم برین به سلامت، منم برم ماشینو پس بدم. چادرم رو مرتب کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد تالار شدیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌