eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ناتوانی رو توی صورتم احساس کردم، نگاهی به چهره ی بابا که غمیگین و ناراحت بهم خیره بود انداختم. حمید کنارش ایستاده بود و قفسه ی سینه ش از شدت عصبانیت بالا وپایین میشد، رگ های گردنش بیرون زده بود و تنها چیزی که توی این موقعیت خودنمایی می کرد مشتش بود که حسابی بهم فشارش میداد، کارد بهش میزدی خونش در نمیومد. دلم به حال خاله سوخت، بیچاره از خجالت سرش پایین انداخته بود و گریه میکرد. سحر چندباری گفت آروم باشم، اما ازبس حرف های سعید، برام سنگین تموم شده نمیتونم. دستم هنوز روی قلبم بود، نگاهی به سعید که هنوزم متوجه اشتباهش نشده کردم، انگار شیطون رفته تو جلدشو هیچ جوره حرف کسی رو قبول نمیکنه. چشم هاش پراز نفرت بود، خواست قدمی برداره که بابا از روی مبل بلند شد با تشر گفت - سعید، اگه تا الان چیزی بهت نگفتم به حرمت خانم جون و مادرت بود، اگه یک بار دیگه بیای و اوقات زهرا رو تلخ کنی، این بار با خود من طرفی فهمیدی؟ دیگه هم دور و بر زهرا نبینمت. سعید بدون این که جوابی بده نگاه پر از نفرتی بهم کرد و بدون خداحافظی رفت. حالم اصلا مساعد نیست، انگار یه چیزی به قلبم چنگ میزنه، دسته مبل رو با انگشتام محکم فشار دادم و نفس هام به سختی بالا میومد، اینبار مامان سریع نزدیکم شد - زهرا جان مادر! چی شد؟ نتونستم جوابش رو بدم -خاک به سرم، آقا رضا این اصلا حالش خوب نیس. بابا و حمید با عجله به سمتم اومدن، سحر لیوان آبی به دستم داد و کمی ازش خوردم، اما لحظه به لحظه درد بیشتر میشد. حمید سریع سوییچ رو برداشت و گفت - فشار عصبیه، زود کمکش کنین ببرم بیمارستان. توانی توی پاهام ندیدم تا بایستم، دستم رو روی قلبم که هر لحظه فشارش بیشتر می شد، فشار دادم. احساس کرختی توی دست هام کردم،ناخواسته دستم افتاد، متعجب به دست بی حال شده ام نگاه کردم. بی توان سرم رو بالا آوردم و به اطرافم چشم دوختم، همه نگران بودن و ازم سؤال می پرسیدن، اما صدای هیچ کس رو نمی شنیدم. حمید شونه هام رو گرفت و تکونم داد سرگیجه ی عجیبی توی سرم احساس کردم، پشت پلک هام سنگین شد و چشم هام رو بستم. آروم چشم هام رو باز کردم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم، شیلنگی به بینیم وصل شده بود. کمی به ذهنم فشار اوردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که یاد حرف های سعید و سرگیجه م افتادم. خداروشکر از درد چند لحظه ی پیش خبری نبود. آروم سر چرخوندم، مامان نگران نگاهم می کرد. لبخندی به چهره نگرانش زدم - بیدار شدی دختر گلم؟ مادرت بمیره که این همه عذاب کشیدی! - خدا نکنه ما...مان، من...حالم... خوبه نگران... نباشین. برا چی... منو آوردین بیمارستان... من...من... که چیزیم نبود فقط... سر...گیجه داشتم. با هر کلمه یه نفسی میکشیدم تا بتونم حرف بزنم. در باز شد وبابا به همراه خاله،خانم جون، سحر وحمید وارد شدن. خاله پیشونیمو رو بوسید - خاله بمیره برات، شرمندتم زهراجان. این پسره نفهم من باعث و بانی این اتفاقاست. بابا با محبت نگاهی بهم کرد و مثل همیشه که سعی در آروم کردن اوضاع داشت، روبه خاله گفت - مریم خانم هرچی بوده تموم شده، الان دیگه وقت این حرف ها نیست، خداروشکر حالش خوبه. خانم جون نزدیکم شد و دستم رو گرفت - بهتری دخترم؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟ آروم لب زدم - شر...مند...تونم، یه لحظه... نفهمیدم چی شد. - دشمن امیرالمؤمنین شرمنده باشه توچرا! - چطور... اجازه دادن...همتون بیاین... مگه...مگه الان ...وقت...ملاقاته؟ حمید پیش دستی کرد وجواب داد - مارو دست کم گرفتی آبجی کوچیکه؟ از قبل هماهنگ کردن، اگه بگم باور نمیکنی!!! بی حال گفتم: - کی؟ -بذار اول دکتر بیاد معاینه ت بکنه بعد. صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خوبی؟ - اره خداروشکر، بهتر شدم. ببخش زهرا مثلا میخواستم بیام کمکت کنم، همه ی کارا رو خودتون انجام دادین - نگران نباش، حیاط رو برای تو میذارم بمونه! حالت خوب شد تو جارو بکش خانم جون رو به مامان گفت - معصومه بسه دیگه، خسته شدی! بیا چایی بریزم یکم خستگیت در بره! مامان همونطور که دیوار و سقف رو گردگیری می کرد جواب داد - شما چایی رو بریز منم این اتاق رو تمیز کنم میام خانم جون به تعدادمون، داخل استکانها از فلاکس اب جوش ریخت. چای نپتون رو برداشتم داخل همشون زدم تا رنگ بگیره! سحر کیفش رو باز کرد و چند تا ساقه طلایی بیرون اورد و باز کرد. با دیدنشون یاد بچگیامون افتادم که موقع مدرسه رفتن از مش قنبر میگرفتیم یکیش رو هم خودم باز کردم و رو به سحر گفتم - یاد خاطرات بچگیمون افتادم، خیلی وقته ساقه طلایی نخوردم خنده ای کرد و گفت - دیروز به اقا حمید گفتم از فروشگاه اورد. قسمت بود باهم بخوریم مامان یکی از خوابها رو کامل گردگیری کرد و کنارمون نشست - شرمنده مامان خسته شدی! خصوصا آشپزخونه خیلی تمیز شد دستت درد نکنه. من فکر میکردم تنهایی میتونم تمیزش کنم میخواستم به شما نگم! مامان به آشپزخونه که حالا به خاطر تمیزی برق میزد، نگاهی انداخت و گفت - نه پاک کردن اینجا کار تو نبود، بالای کابینتا خیلی روغن گرفته بود. نمیدونم‌مستاجر قبلی انگار بدون اینکه تمیز کنه از اینجا رفته، والا ما خودمون هر جا مستاجر میشدیم قبل از اینکه بریم یه جای دیگه، کامل همه جا رو تمیز میکردیم و تحویل میدادیم. خانم جون گفت - بیا چاییتو بخور سرد شد. شروع به خوردن چایی کردم، سحر تیکه ای از بیسکوییت رو داخل دهنش بود همینکه خواست بخوره دوباره عق زد و به سمت دستشویی با عجله رفت. پشت سرش با نگرانی رفتم و پشت در وایسادم - سحر خوبی؟ در رو باز کرد و گفت - وای زهرا هیچی نمیتونم بخورم، دل پیچه شدید دارم - صبر کن زنگ بزنم حمید بیاد دنبالت - نه نمیخواد، امروز سرشون شلوغه. بابا هم دست تنهاست، فعلا چیزی نخورم تا عصر ببینم حالم چطور میشه، اگه خوب نشدم میرم دکتر! باشه ای گفتم و باهم وارد هال شدیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌