•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت141
- این چه حرفیه، اتفاقا اگه میرفتم فکرم پیشت میموند، خوب کاری کردی گفتی بمونم. مامانم چندباری زنگ زده و حالت رو پرسیده. بهش گفتم امشب پیشت میمونم گفت بمون. مامانت قبول نمی کرد به زور راهیش کردیم.
- سحر؟
- جونم
- خیلی سبک شدم که همه حرف هام رو زدم، ولی...ولی نکنه اشتباه کرده باشم؟؟
- نه گلم، به نظرم کار درستی کردی، چون اگه نمیگفتی دوباره مهسا یه برنامه جدید میریخت و هر روز یه بحث جدید داشتی.
این کارت باعث شد بابا وحمید هم از همه چیز باخبر بشن، اینجوری نقشه های مهسا هم نقشه بر آب مشه.
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روی گونه م ریخت. سحر متوجهم شد و گفت
- جون من دیگه گریه نکن، نمیدونی وقتی حالت بد شد چی کشیدیم،دیگه همه چی تموم شد.
نگاهی به چهره ی مهربونش انداختم و لبخندی بهش زدم، اما تو دلم غوغایی بپاست که فقط خدا میدونه.
- برام تعریف کن چی شد که آوردینم اینجا
سحر آهی کشید و جواب داد
- وقتی که دستت رو روی قلبت گذاشتی، رنگت مثل گچ سفید شده بود، بابا و مامان چند باری صدات کردن،
حمید خیلی ترسیده بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش.چند باری شونه هات رو تکون داد اما وقتی دید جواب نمیدی، سریع با اورژانس تماس گرفتیم.
زهرا خیلی بد بود خیلی. تا آمبولانس بیاد مردیم و زنده شدیم، خاله مریم زنگ زد به سعید و هرچی از دهنش درمیومد بارش کرد.
راستش...شاید گفتنش درست نباشه ولی وقتی بیهوش بودی، سعید اومد اینجا، اما حمید نذاشت بیاد ببینه تورو، گفت دیگه چی از جونش میخوای، اینجا هم ولش نمیکنی!
- داداشِ زینب چطور فهمید؟
لبخند کجی زد و گفت
- وقتی رسیدیم بیمارستان، تورو که از آمبولانس روی برانکارد گذاشتن، آقای محبی تو حیاط بیمارستان مارو دید که نگران کنار آمبولانسیم، نزدیک شد وبا دیدن تو، نمیدونم یهو چش شد نگران گفت سریع ببرین داخل، خودشم همراهمون اومد.
فک کنم شیفتش رو تحویل داده بود چون یکی از پرستارا گفت اقای دکتر مشکلی پیش اومد برگشتین، مگه شیفت رو تحویل ندادین!!
میدونی چیه زهرا، بنده خدا چندباری با دکتر علوی تماس گرفت و هماهنگ کرد که بیاد بالای سرت...انگار اونم نگران بود.
آهی کشیدم و به سقف خیره شدم، چند تقه بع در خورد و بعداز وند ثانیه در باز شدو آقای محبی، با ظرف غذا وارد شد، روسریم رو مرتب کردم تا حجابم کامل باشه.سحر بلند شد و سلام داد.
- ببخشین خانم هاشمی حمید گفت که شام نخوردین میخواست خودش براتون بیاره، نذاشتم. گفتم خودم میارم که این همه راه رو نیاد، البته برای زهرا خانم سوپ گرفتم.
غذاهارو به دست سحر داد و گفت
- اگر کاری داشتین یا مشکلی پیش اومد من تو اتاق خودم هستم، بپرسین نشونتون میدن.
سحر تشکری کرد و لحظه ی آخر که میخواست بره، خواست حرفی بزنه که پشیمون شد و رفت.
سحرظرف غذارو باز کرد، بوی خوشت قورمه سبزی مشامم رو پر کرد.
- دستشون درد نکنه چه بویی داره، خوب شد که تو نمیتونی بخوری و تنهایی همش رو میخورم.
- دلت میاد بدون من بخوری؟خیلی نامردیه!
- اولا، بله مجبورم تنها بخورم، چون گشنمه، دوما نامرد نیستم، به خاطر سلامتیه خودته.
توهم سوپت رو بخور، به من نده.
- میگم حیف شد،فردا نمیتونم بیام جلسه. چرا یهو اینجوری شد و همه چیز بهم ریخت؟
- نگران نباش حتما یه حکمتی داشته.
درباره ی جلسه هم گزارش لحظه به لحظه بهت میدم.
تخت رو کمی بلند کرد تا بتونم سوپ بخورم، قاشق اول رو که تو دهنم گذاشت، گوشیش زنگ خورد.
- بله!
- سلام حمید جان....اره خوبه الانم دارم بهش سوپ میدم...دستشون درد نکنه خیلی به زحمت افتادن...نه به مامان بگو نگران نباشه حواسم هست...قربونت خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، بهش گفتم
- چی می گفت؟
- اول حال تو روپرسید، بعد گفت میخواستم شام بیارم علی آقا نذاشت، گفت نمیخواد این همه راه بیای.
مامانم دلواپست بودگفتم حالت خوبه که خیالش راحت باشه.
- به نظرت فردا مرخص میشم؟
- نمیدونم، باید از دکتر بپرسیم.
خدایا چقدر از نظر جسمی و روحی ضعیف شدم، خودت کمک کن بتونم برم مشهد، دلم داره پر میزنه برا صحن انقلاب. یا امام رضا منم دعوت کن.
- به چی فکر میکنی؟
- به اردوی مشهد، کاش زمان زود بگذره، بریم. هیچ وقت از بیمارستان خوشم نمیومد، کاش فردا بریم خونه!
بقیه سوپ رو خوردم و خوابیدم.
صبح با سر وصدای بیرون اتاق، چشم باز کردم، کسی تو اتاق نبود دستم رو اهرم بدنم کردم و آروم نشستم.
سحر گوشیم رو کنار تخت روی میز گذاشته بود، برداشتم، چهل تماس بی پاسخ و ده پیام خونده نشده.یکی یکی باز کردم. بادیدن اسم سعید، دوباره اعصابم بهم ریخت و تپش قلبم شروع شد. خواستم پیامش رو باز نکنم اما انگار یه چیزی مانعم میشه و میگه بازش کنم
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت141
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کل زمین خونه رو جارو کردم، مامان در رو باز کرد تا گردوخاک بره، کارم که تموم شد دستم رو به کمرم گذاشتم و صاف ایستادم.
علی هم حیاط رو تمیز کرد و هر چی اشغال بود داخل گونی بزرگی ریخت و سرکوچه برد.
نگاهی به ساعت کردم یه ربع به پنجمونده، رو به خانم جون گفتم
- خانم جون امروز مگه وقت دکتر ندارین؟
- اره مادر، بذار یه زنگ به سعید بزنم ببینم کی میاد
نگاهی به سحر کردم که صورتش رنگ پریده و زیر چشماش گود افتاده بود، کاش میذاشت به حمید زنگ میزدم ، یا اینکه خودمون دکتر میبردیم.
مامان چادرش رو سرکرد، کنار سحر نشستم دستش رو گرفتم
- میخوای بریم دکتر؟
سرش رو به علامت نه تکون داد، کلافه از این لجبازیش گفتم
- میخوای خودتو بکشی؟ بابا داداش اگه بفهمه حالت اینحوری بوده و بهش چیزی نگفتیم واویلاس ها!!!
- حالا یکی دوساعتی صبر کنم ببینم چی میشه. اون کیف منو بده یه مُسکن بخورم
باشه ای گفتم و کیفش رو دادم. خانم جون با سعید حرف زد و قرار شد ساعت شش بیاد دنبالش، همه اماده شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
به محض رسیدن به خونه سریع رفتم دوش گرفتم و لباسها رو داخل لباسشویی انداختم. مامان نذاشت سحر بره بالا و همونجا دراز کشید
با گوشیم مشغول بودم که اسم گروه مهدویت بالای گوشیم اومد، سریع بازش کردم و دیدم خانم رثایی پیام گذاشته که پس فردا کلاس داریم. از خوشحالی سریع متن تشکر تایپ کردم و فرستادم. بچه ها یکی یکی ابراز خوشحالی کردن و قرار شد ساعت پنج تو مسجد خودمون برگزار بشه.
کنار سحر که با گوشیش مشغول بود نشستم و و گفتم که قراره کلاس برگزار بشه. چشم از گوشی برداشت گفت
- زهرا یه چیز بگم بهم نمیخندی؟
- نه برا چی بخندم چی شده
- استرس دارم، نکنه...نکنه...حامله باشم
زدم زیر خنده و گفتم
- دیوونه!!! ادم به خاطر حامله شدن استرس میگیره
کلافه گفت
- زهرا تربیت بچه خیلی سخته، من اصلا امادگیشو ندارم. مسئولیت خیلی بزرگیه
با محبت نگاهش کردم
- اره مسئولیت بزرگیه، ولی بچه از پدر و مادرش یادمیگیره. خداروشکر شما هردو تون معتقد و مؤمنین. توکل به خداکن حالا که مشخص نیست ولی اگه حامله هم بودی هدیه از طرف خداست و باید خوشحال باشی که میتونی سرباز امام زمان تربیت کنی
- من از اینکه خدا بهمون بچه بده ناراحت نیستم چون لطف خدا به ماست، از تربیتش نگرانم
- خدا کریمه. بگیر بخواب فکرای بیخودی هم نکن، برا عشق عمه استرس خوب نیست، استرست روش تاثیر میذاره
تازه فهمید چی گفتم بالش رو برداشت و محکم کوبید تو سرم، از کارش خندیدم مامان نزدیکمون شد و گفت
- زهرا اذیتش نکن بذار استراحت کنه
چشمام گرد شد و گفتم
- مامان خوبه که خودتونم میبینین سحر منو میزنه
با خنده گفت
- اره میبینم ولی اگه جلوی زبونتو بگیری کتک نمیخوری
دهنم از طرفداری مامان بازموند. سحر که از طرفداری مامان خوشحال بود، خندید و دوباره سرگرم گوشیش شد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞