eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از خجالت به هردوشون چشم غره رفتم وگفتم - کوفت، اصلا حواسم نبود، یه لحظه یادم رفت غیرخودمون کس دیگه هم اینجاست ؟ شما دوتاهم که نمیگین، آبروم رفت. هر دوشون فقط خندیدن و زینب نزدیکمون شد، لبخندی زدم وگفتم - زینب جون، چی شد صحبت کردی؟ توهم میای؟ - اره عزیزم دیشب داداش صحبت کرد احتمالا ما هممون بیایم، نمیدونی چقدر از دیشب خوشحالم، خانم اسلامی بهم گفت - زهرا مامانت میاد؟ - نه فقط من و حمید و خانم جون میایم، باباکه نمیتونه مغازه رو ببنده مامانم به خاطرش میمونه! - ان شاالله که خیره. برادر زینب که بافاصله از ما به کارش مشغول بود، نزدیک شد و رو به هممون گفت - اگر کاری بامن نیست مرخص بشم از حضورتون. خانم اسلامی تشکری کرد و زینب گفت - داداش شما برو من با زهرایینا میام - باشه، فعلا خداحافظ بعداز رفتن بردار زینب چندتا چایی ریختم، خانم اسلامی مشغول بررسی برگه های ثبت نام و مدارکشون شد، سحر هم پولها رو مرتب کرد و بعداز شمردنشون داخل پوشه گذاشت. یکی از چاییها رو برداشتم و به خانم اسلامی گفتم - حالا بلیط قطار رو کی میخواد هناهنگ کنه؟ - آقای محبی و چند نفر از پسرهااحتمالا پیگیر بلیط و خرید وسایل باشن، فعلا تا اونجایی که من اطلاع دارم،کار ما خانمها اینه که قبل از رفتن باید برای راهمون نون و غذای زائرین رو که صبح دستمون میرسونن به کمک چندتا از همسایه ها، به تعداد بسته بندی کنیم، چون روزه هم هستن یه مقدار کار سختتره. اونطور که دیشب شنیدم چندتا واگن پشت سرهم قراره رزرو کنن که موقع پخش غذا و افطار به مشکل نخوریم. یاد پارسال افتادم چقدر توقطار با بچه ها خوش گذشت. تا صب که برسیم مشهد، نخوابیدیم و شب نشینی کردیم، روبه خانم اسلامی و سحرگفتم - یادتونه پارسال چقدر شلوغ کردیم؟ زینب جات خالی بود توقطار خانواده هامون، تویه واگن بودن. ما دخترا گفتیم میخوایم تو یه کوپه باشیم، مادرا هم قبول کردن، تا دلت بخواد گفتیم و خندیدیم، آخرش خانم جون اومد گفت بابا یکمم بگیرین بخوابین فردا صبح کلی کار دارینا! اما کو گوش شنوا! سحر هم باخودش یه کیلو تخمه آورده بود همون شب تمومش کردیم، خلاصه امسال خدا توفیق داده همراه ما باشی و خوش بگذرونی. فقط بدون این توفیق نصیب هرکسی نمیشه ها!!! همه خندیدیم و ادامه دادم: -جالب اینه چند نفری که اهل حجاب و این جور چیزا نبودن، تو کل سفر باهامون همراه شدن. یادش بخیر آخرش میگفتن همیشه فکر میکردیم مذهبیا افسرده هستن و باهاشون خوش نمیگذره، اما حالا میفهمیم اشتباه کردیم. شماها برا خودتون حد وحدودی دارین پیش نامحرم کاملاخشک و رسمی هستین ولی وقتی توجمع خودتونین بگو بخند دارین. وقتی رسیدیم مشهد هممون خواب آلو بودیم و همین که رسیدیم دوساعتی خوابیدیم. یادش بخیر مسئول فرهنگی پارسال آقای علوی بود تقریبا چهل وپنج سالشون می شد. مثل پدر بودن برا هممون، اما امسال کارشون زیادشده و دیگه مسئولیت فرهنگی مسجد رو تحویل دادن. زینب که با هیجان به حرف هام گوش میکرد و میخندید گفت - البته بگما مطمئن باشین داداش منم برنامه هاش خوب و عالیه. یه بار هم از این سفرها داشتیم، از طرف دانشگاه داداش که خودش مسئولش بود رفتیم، برنامه های معنوی و تفریحیش عالی بود 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نماز صبح رو خوندم و دعای عهد رو برداشتم و شروع به خوندن کردم، به هر فرازی که میرسیدم ازته دل با حضرت عهد می بستم. یکی از دعاهایی که اساتید خیلی گفتن همین دعای عهده! اینکه بتونیم صبح زود بیدار شیم و زمانی که خیلیا تو خواب عمیقن، از خوابمون بگذریم و سر سجاده بشینیم، باحضرت عهد ببندیم، ایشون نگاه ویژه ای بهمون میکنن و برامون دعا میکنن. با حوصله تمام فراز های دعا رو خوندم و برای فرج حضرت و سلامتیشون دعا کردم. جانماز رو تا کردم و به همراه چادر داخل کشو گذاشتم. پرده رو کنار زدم، آسمون هنوز تاریکه! از ذوق اینکه امروز میریم خونه رو تمیز کنیم خواب به چشمام نمیاد. بیخیال خواب شدم و به آشپزخونه رفتم تا برای صبحانه چایی دم کنم، با ورودم به آشپزخونه صدای مامان و بابا رو شنیدم که باهم حرف میزدن، چند دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد، سلام دادم و جوابم رو به گرمی دادن. داخل سماور آب ریختم و کنار مامان روی صندلی نشستم، سنگینی نگاه مامان رو حس کردم، نگاهم که به چشماش افتاد لبخندی زد و گفت - چقدر زود بزرگ شدی زهرا، دیگه کم کم باید وسایلاتو جمع کنی و بری سر خونه زندگیت از بغضی که مامان داشت، دلم گرفت. دستاش رو گرفتم - اگه حال شما اینجوری باشه، پس من چیکار کنم. گاهی وقتا به این فکر میکنم که باید تو خونه تنها باشم دیگه هر روز نمیتونم ببینموتون، استرس تموم وجودمو میگیره! - الهی دورت بگردم، من میام بهت سر میزنم، تو میای اینجا! خداروشکر علی اقا اخلاقش خوبه و مطمئنم هواتو داره و خیلی دلتنگی نمیکنی. - اره خداروشکر، ولی مامان ازتون میخوام برام دعا کنین، نمیدونم وقتی به این فکر میکنم دارم وارد زندگی جدیدی میشم و شرایط زندگیم داره عوض میشه دلهره میگیرم. کار علی یه جوریه که نمیشه پیش بینی کرد، بعضی شبا خونه نیس، شاید اصلا مجبور بشه بره شهر دیگه! مامان با دقت به حرفام گوش میکرد وقتی دید نگرانم با مهربونی گفت - زهرا...من تو رو بزرگت کردم، میدونم که از پسش برمیای، نگرانیاتو بذار کنار، به خدا توکل کن. من وقتی عروسی کردم کوچکتر از تو بودم ولی خدا کمکم کرد و تا الانم که الانه با توکل به خودش تمام مشکلات و سختیای زندکی رو پشت سر گذاشتم. بابا وارد آشپزخونه شد و همونطور که کتش رو مرتب میکرد گفت - خانم بی زحمت پارچه رو بده برم چند تا سنگک بگیرم مامان خواست بلند شه که مانع شدم و از داخل کشو پارچه ابی رنگ چارخونه ای رو برداشتم و بهش دادم. بابا که رفت چایی رو دم کردم و دوباره پیش مامان نشستم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌