eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چندباری خواستم به حمید بگم که مچش رو جا بندازم اما دو دل بودم تا اینکه حمید نزدیکش رفت و وقتی باهم صحبت میکردن فهمیدم درد شدیدی رو داره تحمل میکنه. کلافه بودم تصیمیم گرفتم بگم، حمید رو صدا زدم و گفتم - حمید جان، ببین من میتونم مچشون رو جا بندازم، فقط یکم درد داره - مطمئنی؟ - هیس، بابا آروم. اره، اینو از بابا بزرگم یاد گرفتم، یادت نیست تو دوران سربازی مچ اصغر رو جا انداختم؟ - اره یادم اومد، خب داداش عجله کن، راستش من طاقت درد کشیدن زهرا رو ندارم - باشه فقط یه کاری کن من با سؤالام حواسش رو پرت میکنم تو بالاسرش باش و دستت رو یه لحظه جلوی دهنش بگیر. باشه ای گفت و به زهراخانم گفتم که دوباره نگاهی به مچش بندازم. مقابلم نشست، زیرلب بسم اللهی گفتم و مچش رو جاانداختم. سریع به زینب گفتم دراز بکشه چون فشارش حتما به خاطر درد افتاده. از یادآوری خاطره اون روز لبخندی روی لب هام نشست، وقتی از سر سفره بلند شد و برای قدم زدن رفتن، سریع به حمید گفتم این اطراف پسرهای مزاحم زیاده، آروم طوری که متوجه نشن پشت سرشون رفتیم تا یه موقع کسی مزاحمشون نشه. بعداز زیارت امامزاده، به باغ رفتیم، کار کباب کردن جوجه ها که تموم شد موقعی که با لباس های خیس برگشتن و زهرا خانم با حمید کل کل میکرد و لحظه ی چشم غره رفتنش باعث شد خنده م بگیره، خودشم وقتی دید میخندم خجالت کشید وسریع داخل رفتن. نمیدونم خدایا اسمش رو چی بذارم ولی میدونم این اتفاقات بی دلیل نیست. شاید میخوای یه چیزی بهم بفهمونی و بیشتر باید حواسم باشه تا متوجه بشم. همونطور که دانه های تسبیح توی دستم، یکی یکی جاشون رو عوض میکردن و متبرک به ذکر یا صاحب الزمان میشدن و نوبتشون رو به یکی دیگه میدادن. دوباره فکرم رفت به لحظه ای که بشقاب هارو به سختی برمیداشت، این دختر از اون دختراییه که نمیتونه بیکار بشینه، با اینکه بهش گفتم چیز سنگین برنداره اصلا به حرفم گوش نکرد و با دیدن اون حالتش که از درد مچش چشمهاش رو بسته بود عصبی شدم که چرا به حرفم گوش نکرد. کسی نزدیکم نبود بهش بگم کمک کنه، مجبور شدم خودم بشقاب هارو ازش بگیرم. اما نتونستم خودمو کنترل کنم و باهاش تند حرف زدم وقتی مثل دختر بچه های مظلوم عذرخواهی کرد و رفت پیش بقیه دلم ریش شد. عذاب وجدان گرفتم، خدایا چرا تند حرف زدم اون قصدش کمک بود هر چند تندی من به خاطر خودش بود و نمیخواستم بیشتر درد بکشه. هر از گاهی حواسم بهش بود و میدیدم که از زیر چادر دستش رو مالش میده احتمال اینکه دوباره در رفته باشه رو میدادم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پایین کوه خضر ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. دستم رو گرفت تا از پله ها بالا بریم، هوا این موقع شب نسبت به روز خنکتره. یاد اون موقعی افتادم که افتادم و مچم شکست - یادته پارسال افتادم؟ خدا اون روزو نیاره چقدر درد کشیدم دستم رو محکم فشار داد - هیچ وقت اون صورت معصومت که از درد مچاله شده بود یادم نمیره! خصوصا که به حمید با تشر میگفتی چرا گذاشته من به مچت دست بزنم - یعنی تو همه ی حرفامو شنیده بودی! بلندتر خندید و جواب داد - اره همه رو شنیدم، ولی خودمونیما خیلی لجباز و یه دنده بودی! اصلا دوست نداشی خودتو ببازی لبخندم عمیقتر شد - من هیچ وقت پیش پسرا کم نمیارم، اگه دردم کم بود اصلا نمیذاشتم دست بهم بزنی خنده ش بیشتر شد. یهو نگاهی بهم کرد و گفت - ولی اون روز برا منم سخت بود، حس میکردم خودم دارم درد میکشیدم، یه جورایی دلمم به حالت سوخت با مشت به بازوش زدم - دلت به حال خودت بسوزه! - مخصوصا وقتی حمید دستشو جلو‌دهنت گذاشت تا من مچتو سرجاش بندازم، خیلی سخت بود زهرا،میدونستم درد میکشی ولی مجبور بودم جاش بندازم - بیخیال! همه ی اون روزا گذشت، حالا که فکر میکنم میبینم با حضور تو همه اون دردا شیرین بوده. نگاهی به پله های باقی مونده کردم، دیگه نفس کم اوردم - میخوای یکم استراحت کنی؟ - نه بریم بالا دوست دارم زود برسیم و یه زیارت ال یاسین دونفره بخونیم لبخندی زد و به سمت بالا رفتیم. چون وسط هفته ست، نسبت به شبهای جمعه خلوتتره، یه گوشه ی خلوت پیدا کردیم و علی شروع به خوندن زیارت ال یاسین کرد، با خوندن ما چند نفری هم نزدیکمون شدن و باهامون همراه شدن. بعد از دعا یه ربعی نشستیم و به پایین برگشتیم. سوار ماشین که شدم صدای زنگ گوشی علی بلند شد تلفنش رو جواب داد، تو این فاصله نگاهی به گوشیم کردم، بچه های گروه قرار گذاشتن فردا برن خونه یکی از بچه ها، دور همی دوستانه، حیف که سرمون شلوغه و نمیتونم برم. با صدای علی نگاه از گوشی برداشتم. - بریم تو رو برسونم برم خونه خالم، فشارش رفته بالا مامان زنگ زد گفت برم دنبالش ببرمش اونجا باشه ای گفتم و به خیابون روبروم نگاه کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌