•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت158
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای زنگ آیفون بلند شد و همراه سحر به هال رفتیم، با دیدن زینب و برادرش که وارد شدم، چادرم رو مرتب کردم و سلام دادم.
با تعارف مامان روی مبل نشستن و به آشپزخونه رفتم تاچایی بریزم.
حمید رو صدا کردم تا چاییهارو ببره، کنار سحر روی مبل دو نفره نشستم.
حمید بعداز گرفتن چایی نزدیک برادر زینب نشست و گفت
- خب علی جان، چه خبر ؟
برادر زینب استکانش رو روی میز گذاشت و جواب داد
- راستش حمید جان، ما یه گروه داریم که کارهای جهادی میکنن، دیروز که باهم صحبت کردیم گفتن یه منطقه ی محروم هست که مدرسه ندارن و بچه هاشون تا حالا کسی نبوده آموزش بده، گفتم با چند نفر از خانما صحبت کنم که این مسئولیت رو اگر مقدور باشه انجام بدن، خود ما هم کارهای دیگه رو به عهده بگیریم. زینب گفت که خانم شما و خواهرتون میتونن تواین زمینه کمک کنن، به خاطر همین مزاحم شدم.
حمید نگاهی به ما کرد و جواب داد
- راستش علی جان، اتفاقا ماهم چند تا منطقه ی محروم سراغ داریم اگر بشه باهم کار کنیم عالی میشه. خب خانما نظر شما چیه میتونین این کارو بکنین
نگاهی به سحر کردم و جواب دادم
- بله داداش، من که از خدامه. حداقلش تواین مورد میتونیم یه خدمتی بکنیم
سحر هم حرفم رو تایید کرد و جواب داد
- اتفاقا من و زهرا دوره های تربیت معلم رفتیم، میتونیم هم درس یاد بدیم هم قرآن.
نگاهی به زینب که کنار برادرش نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد انداختم، علی آقا گفت
- خب خداروشکر تواین مورد میتونم خبر خوشی به گروه بدم، بعداز ظهر قراره بریم سری بزنیم اگر موافق باشین باهم بریم.
نگاهی به من کرد و گفت
- البته زهراخانم فکر کنم بهتره شما نیاید و استراحت کنید.
دستپاچه گفتم
- نه...نه...من حالم خوبه، از خونه موندن دیگه خسته شدم دوست دارم بیام و همراه بقیه باشم
حمید خندید و گفت
- راست میگه علی جان، این چند روز کلافه مون کرد از بس گفت حوصله م سر رفته، امروزم کار خاصی قرار نیست انجام بدیم فقط سر زدنه، بهتره همراه ما بیاد و کمی آب وهواشم عوض شه. خداروشکر تیممون دکترم داره دیگه خیالمون راحته
علی اقا خنده ای کرد و جواب داد
- باشه هر جور صلاح میدونین، من در خدمتم، پس بهتره با ماشین من بریم.
با یکی،دو نفر از بچه ها هم هماهنگ شم اونا هم بیان.... خب اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم،
مامان سریع گفت
- کجا پسرم، تازه اومدین. حالا چاییتونو بخورین، نهار هم آماده س دور هم یه لقمه میخوریم بعدمیرین
زینب جواب داد
- ممنون معصومه خانم مزاحم نمیشیم، ان شاالله یه وقت دیگه..
مامان چادرش رو مرتب کرد و گفت
-مراحمین زینب جان، این چه حرفیه. آقا رضا ناراحت میشه موقع نهار کسی بره، بشینین الان خودشونم میان
با اصرار مامان بالاخره قبول کردن و موندن، سریع وسایل نهار رو با سحر آماده کردیم، بعداز اومدن بابا نهار رو دور هم خوردیم.
شستن ظرف ها که تموم شد، زینب نزدیکم شد و گفت
- زهرا جون اگه نمیومدی، اصلا خوش نمی گذشت.
لبخند دندون نمایی کردم و جواب دادم
- زهی خیال باطل، فکر کردین میذارم تنهایی برین
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت158
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به سمت آیفون رفتم و با دیدن علی سریع در رو باز کردم، به سمت در ورودی رفتم و با دیدنش لبخند پهنی زدم
-سلام خوش خبر باشی
سلامم رو به گرمی داد و پشت سرم وارد خونه شد.
با بابا و مامان سلام و احوالپرسی کرد و بعد از شستن دست و صورتش کنار بابا نشست
- تونستی کاری بکنی؟
مامان و بابا که از قضیه خبر نداشتن، به هم نگاه کردن و علی گفت
- اره خدا روشکر همه چی جور شد
خداروشکری گفتم و اجازه دادم علی خودش تمام ماجرا رو تعریف کنه، وقتی حرفش تموم شد بابا گفت
- کار خوبی کردی علی اقا، والا دیشب که حاج اقا گفت خیلی شرمنده شدم. چون فعلا دستم خالیه، اما اگه یه ماه صبر میکردن یکی از چکهام نقد میشد
- نه پدر جان این چه حرفیه، لطف شما همیشه به ما رسیده، فقط...
ادامه ی حرفش رو خورد و نگاهی به من کرد.
با نگرانی گفتم
- فقط چی؟ چیزی شده
دستی پشت گردنش کشید و به زمین نگاه کرد.
-فقط خواستم بگم با شرایطی که...پیش اومد فکر نکنم بتونیم عروسی رو تو تالار بگیریم. راستش من به خاطر همین اینجام، گفتم اول با شما صحبت کنم، اگه از طرف شما مشکلی نباشه میرم بابا و مامان رو راضی میکنم.
نگاهم به قیافه ی مهربون و نگرانش بود، چرا باید به خاطر این قضیه ناراحت باشه، مامان گفت
- نه پسرم چه اشکالی داره! عروسی خودتونه هر جور به نظرتون صلاحه همون کارو بکنین.
بابا هم ادامه داد
- اینکه خجالت و شرمندگی نداره علی اقا! شرایط تو رو درک میکنم.
همونطور که لبخند روی لبم بود گفتم
- برا این نگران بودی؟ اینکه مهم نیست. مگه عروسی گرفتن تو تالار جزو واجباته که بگیم اگه اونجا نگیریم دینمون بر باد میره. من هیچ مشکلی ندارم
علی نفس راحتی کشید و گفت
- از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به غیر از پول ماشین مجبور شدم از پس انداز خودمم بدم تا پول خونه جور بشه، ولی نمیخوام بابا بدونه! الان با این شرایطی که من دارم مجبوریم تو خونه یه مراسم خیلی کوچک بگیریم، شاید...
نگاهی تو چشمهام کرد و با کمی من و من گفت
- میخواستم برا ماه عسل ببرمت مشهد، ولی اونم دیگه جور نیست
با خوشرویی گفتم
- اشکالی نداره، چند ماه بعد میریم مشهد. علی جان من اصلا اینا برام مهم نیست. میدونم تو به خاطر خانواده ت داری تمام تلاشتو میکنی و خودتو به آب و آتیش میزنی، نگران من نباش. نهایتش یه مراسم کوچک توخونه میگیریم و فامیلای درجه ی یک رو دعوت میکنیم یه شام مختصری میدیم و تموم میشه.
بابا رو به علی گفت
- با زهرا بالای کوه هم بخوای بری زندگی کنی باهات میاد. خیالت راحت، مثل مادرشه!
همه خندیدیم و بابا گفت
- زهرا خانم نهار مارو نمیخوای بدی؟ صدای روده هامون در اومدا
چشمی گفتم و سفره رو پهن کردم، برای نهار فقط کمی سیب زمینی با پیاز و چرخ کرده پخته بودم، اما با حضور علی بیشتر از چلو کباب بهم چسبید.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞