eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هراسون از خواب پرید و بادیدن من که بالای سرش، لیوان به دست وایستادم و میخندم، بالش رو برداشت تا خواست بزنه از اتاق فرار کردم، حمید دنبالم کرد و پشت خانم جون پناه گرفتم و همه زدیم زیر خنده. - حالا سربه سر من میذاری وروجک؟ باشه یکی طلبت زهرا خانمممم! هنوز خنده م قطع نشده به زور جواب دادم - چه طلبی؟؟ یادت رفته هفته پیش همین بلا رو خودت سرم آوردی؟ پس بی حساب شدیم. فقط خواستم مزه شو بچشی تا ازاین کارا نکنی! ابروهامو بالا دادم و ژست گرفتم: - والبته بهترین ترفند برای بیدار کردنت بود، حالا جوش نیار بیا دور هم صبخونه بخوریم ببین چقدر دوست دارم برات جایی هم ریختم!! در ضمن خان داداش کم موقع خواب پیامک بازی کن، که بتونی صبح زود بیدار شی. از حرفام خودشم خنده ش گرفته بود نتونست طاقت بیاره و خندید. صورتش و زیر پیراهنش خیس شده، یکم دلم به حالش سوخت ولی واقعا دلم برا سربه سر گذاشتنامون تنگ شده بود. یهو رنگ نگاه حمید فرق کرد و در حالی که با محبت نگاهم میکردحس کردم غمگین شد، لبخند از روی لب هام رفت و پرسیدم - چی شد داداشی؟ نزدیکتر اومد ودست هاش رو قاب صورتم کرد و گفت - همیشه بخند زهرا، دوست ندارم بی حال و مریض ببینمت، جونم به جونت بسته س. این چند روز که بیدار می شدم و میدیدم به خاطر قرصا کسل روی تختت خوابیدی اعصابم بهم میریخت. با انگشت روی نوک بینیم زد و ادامه داد: - فدای سرت که خیسم کردی امروز بهترین روزم شد. پیشونیم رو بوسید و به سرویس رفت. خانم جون گفت - زهراجان، حمید واقعا وابسته ی توعه، این چند روز می دیدم که صبح وقتی بیدار میشد اول به اتاق تو سری میزد و نگرانت بود از این حرف خانم جون، قند توی دلم آب شد که برادری مثل حمید دارم. خدایا هزاران مرتبه شکرت که خانواده ی به این خوبی بهم دادی، به خانم جون گفتم - میدونم، به خاطر همینم از امروز میخوام همیشه بخندم و سرحال باشم. تا شما هم بخندین. رو به مامان گفتم - مامان جونم، حالا دیدین هیچی نمیشه، اون چاییها رو هم بدید برم عوضش کنم دیگه سرد شده و نمی چسبه. مامان لقمه ی تو دهنش رو قورت داد و سینی رو بهم داد، تا حمید بیاد دوباره چایی ریختم و سر سفره نشستم. بعداز خوردن صبحونه، سفره رو جمع کردم، ساعت نزدیک هشت ونیم شد. امروز به خاطر یه سری کار اداری بابا تنها مغازه رفت و حمید یکم دیر تر میخواد بره. روی مبل نشستم و به حمید که آماده می شد بره بیرون، نگاه کردم، صدای زنگ گوشیش بلند شد. نگاهی به شماره کرد و گفت -علیه .تماس رو وصل کرد - الو سلام علی جان، خوبی؟ - ممنون داداش، صبح توهم بخیر. -سلام دارن خدمتت، اره زهرا هم الحمدلله بهتره! - جانم، اره هستم فقط الان میرم اداره، برگشتم زنگ میزنم. - باشه داداش، خداحافظ تماس رو که قطع کرد مامان گفت: - حمید جان چیکار داشت؟ حمید همونطور که دکمه ی بلوزش رو میبست جواب داد - گفت اگه خونه این ساعت یازده، دوازده از بیمارستان که برگشتم با زینب بیام کارت دارم. اها تا یادم نرفته، مامان نهار زیاد بذار سحر رو هم با خودم میارم - خیره ان شاالله، باشه مادر همیشه یکی دو سهم اضافه میذارم، بیارش. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پیشونیم رو بوسید - خودم نوکرتم زهرا...همش میترسیدم بهت بگم قبول نکنی متعجب نگاهش کردم - چرا قبول نکنم؟ دستی به پشت گردنش کشید - اخه اون موقع دیگه برا عروسیمون ماشین نداریم. دخترا هم که عاشق ماشین و خونه و .... خلاصه با این اوضاع زهرا خانم علی اقات نه ماشین داره نه خونه!!! خندیدم و جواب دادم - دیوونه! مگه من به خاطر ماشین و خونه زنت شدم؟ منو اینجوری شناختی؟ واقعا متاسفم برات به شوخی اخم کرد و رومو ازش برگردونم دستشو زیر چونم گذاشت و به سمت خودش برگردوند - تو با همه دحترا فرق داری زهرا، عاشق همین سادگی و اخماتم. بخند بذار با خنده هات عشق کنم کم کم لبهام به خنده باز شد و گفتم - علی...! . -جان دل علی! - من به خاطر خودت زنت شدم، نه یه سری اهن پاره و خشت خونه!!! اگه تو نباشی اونا هیچ‌ارزشی ندارن. من خودتو میخوام‌ میفهمی - اره دورت بگردم. منم اگه تو نباشی دنیا برام بی معنیه!!! هر روز که میگذره خدا روهزار مرتبه شکر میکنم به خاطر اینکه خدا تو روبهم داد. چند تقه به در خورد و علی بفرماییدی گفت. درباز شد و زینب تو چارچوب در ایستاد - مثل اینکه من گفتم زهرا بمونه ها... برداشتی اوردیش تو اتاقت، من اونجا تنها موندم علی با خنده گفت - زهرا اینجا بود منم اومدم. بیا بشین پیشم ببینم چه خبرا، چیکار میکنی؟ زینب باخنده اومد پیشمون نشست. - چیکار میخوام بکنم شغل با ارزش خانه داری. به شوخی گفت - ببینم محمد اذیتت نمیکنه که، اگه اذیتت کرد بگو گوششو بپیچونم - نه داداش، بنده خدا صبح میره دنبال یه لقمه نون حلال و عصر میاد، اصلا وقتی برا دعوا و این چیزا نداریم خداروشکر - الهی شکر، شوخی کردم. محمد پسر خوبیه، ان شاءالله هیچ‌وقت دعوا تو زندگیتون نباشه و خوش باشین از جام بلند شدم و گفتم - من برم سرویس و برگردم از اتاق بیرون اومدم، حاج خانم و حاج اقا خوابیده بودن و نرگسم تو اتاق زینب که حالا خودش مالکش بود خوابیده بود. فقط چراغ کوچه داخل خونه رو کمی روشن کرده بود، بدون اینکه لامپ رو روشن کنم اروم در سرویس رو باز کردم و وارد شدم. بعد از وضو بیرون اومدم و با دیدن اینه ای که پارسال جلوش ادا درمیاوردم یاد اونروز افتادم. کی باور میکرد عروس این خونه بشم. یاد حرف خانم جون افتادم، یه سیب رو که میندازی هوا تا بیاد زمین هزار تا چرخ میخوره و هیچ کس از فرداش خبری نداره. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، برگشتم و با دیدن علی که نگاهم میکرد لبخندی زدم و گفتم - جانم کاری داشتی؟ - به چی فکر میکردی؟ اینقدر تو خودت بودی و به آینه خیره شده بودی، متوجه صدا کردنم نشدی! - یاد پارسال افتادم. همین جا من و تو یادته؟ با سر تایید کرد. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به اتاق رفتیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌