eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -آدم عاقل خوب میدونه کدوم رو انتخاب بکنه. امشب ماه مبارک شروع میشه و قراره به مهمونی خدا بریم، چه بهتر که با قلب بی کینه و پاک بریم! حرف های اخرش ، تیر خلاص رو زد و باعث شد از عصبانیت چند دقیقه قبلم کم بشه و فروکش کنه. خانم جون، دنیا دیده ست، انگار هر چینی که تو صورتش افتاده یه تجربه با خودش داره. همونطور که چشمم به تسبیح توی دست خانم جون بود‌، به فکر رفتم ببخشم یانه. من هرسال قبل از شروع ماه رمضان برای خودسازی برنامه ریزی میکردم، حالا که محبت امامم وارد دلم شده، چرا باید سیاهی کینه سعید رو هم تو قلبم نگه دارم. سعید اشتباه کرده، خودشم تاوانشو میده، اما من نباید بذارم این کینه باعث بشه بهترین ها رو مثل عزت و آرامش و خیلی چیزای دیگه از دست بدم. خانم جون دستش رو جلوی صورتم تکون داد وگفت - زهرا جان، فهمیدی چی گفتم؟ این بار لبخند پررنگی زدم و جواب دادم - بله، داشتم به حرفای شما فکر میکردم، خیلی برام سخته، ولی می بخشمش. چون میخوام خدا بهترین هارو بهم بده. برای من عزت و آرامش مهمه، الان که فکر میکنم میبینم خوب شد که ازدواج من و سعید بهم خورد، تو ظاهر همه فکر می کردن ما باهم تفاهم داریم، اما الان میبینم راه ما خیلی وقته از هم جدا شده. صدای باز شدن درِ حیاط اومد بلند شدم و از پشت پنجره نگاه کردم. - مامانه! - زهرا جان ، این حرفا بین خودمون باشه. - به روی چشم خانم جون، خیالتون راحت. راستش خیلی خداروشکر میکنم پیشم هستین، شما معلم زندگی منین که درس زندگی یادم میدین، همه اینارو آویزه ی گوشم میکنم تا هر جا لازم شد استفاده کنم با دیدن مامان که دستش پراز وسایله، به کمکش رفتم و چند تاشو گرفتم. - خدا قوت، خب چرا نگفتین داداش حمید برگشتنی بخره؟ - ممنون مادر، اخه حمید معلوم نیس کی بیاد، زود این کاهو، گوجه وخیار رو بشور سالاد درست کن دخترم. زینب و بردارش بیان وقت نمیشه. پاک فراموش کرده بودم که میخوان بیان، سریع کاهو و بقیه وسایل رو برداشتم و تو سینک ریختم، به کمک خانم جون سالاد درست کردیم و تو یخچال گذاشتم که حمید و سحر اومدن. نزدیک رفتم و بعد از سلام دادن سحر رو محکم بغل کردم، حمید به شوخی گفت - خوبه همین دیروز هم دیگرو دیدینا خندیدم و گفتم - سحر مثل خواهر نداشتمه، یه روز نبینمش دلم تنگ میشه. شما هم حالا نمیخواد حسودی کنی! حمید با خنده سرش رو تکون دادو جواب داد - ماشاالله تو حرف کم نمیاری که... بذار یه زنگ بزنم بگم علی بیاد شماره شون رو گرفت - الو سلام علی جان، - اره رسیدم، کی میای؟ - باشه منتظرم، خداحافظ تماس،رو که قطع کرد پرسیدم - کی میان؟ - گفت خواهرم آماده شه بیایم سریع رفتم اتاق، روسری رو از کمد برداشتم و بستم، دنبال جوراب گشتم اما انگار آب شده رفته تو زمین، کلافه وسط اتاق وایسادم و باچشم همه جارو نگاه کردم، ناامید از پیدا کردنش سرم رو از اتاق بیرون آوردم و بلند گفتم - مامان، جوراب منو ندیدین؟ - چرا مادر دیروز شستم پهن کردم رو سیم، الان برات میارم. ناراحت از اینکه این چند روز مامان مجبور شده کارای شخصی من رو انجام بده روی تخت نشستم، که سحر جوراب به دست وارد شد - بیا زهرا اینم جوراب - دستت درد نکنه، بیچاره مامان این روزا خیلی خسته شده، همه کارای من رو انجام میده - خداروشکر الان خوب شدی، بعد این دیگه خودت انجام میدی جورابام رو پوشیدم وچادر رنگی رو برداشتم، کشش رو روی روسری تنظیم می کردم که سحر گفت - منم مثل تو تموم چادر رنگی هام کش دوختم، این جوری راحتتره، سُر نمیخوره. - اره دقیقا، من که بدون کش نمیتونم سر کنم صدلی زنگ آیفون بلند شد و همراه سحر به هال رفتیم، با دیدن زینب و برادرش که وارد شدن، چادرم رو مرتب کردم و سلام دادم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی با خوشحالی رو به زینب گفت - زینب پاشو مدارک ماشین رو بیار زینب باشه ای گفت و رفت اتاق خواب، تو این فاصله علی گفت - بابا شماره ی اقای مرتضایی رو بده، بهش زنگ بزنم ببینم میتونه با صاحب اون خونه حرف بزنه، شاید بتونه یه تخفیفی هم بگیره حاج اقا شماره رو گفت و علی داخل گوشیش ذخیره کرد. رو بهم گفت - زهرا جان الان میری ببرمت؟ نگاهی به ساعت کردم، نزدیک یازده شده! مامان هم دست تنهاست امروز قرار بود فرش آشپزخونه رو بشوره، رو بهش گفتم - اره میخوام برم. ولی تو برو چند قدم راهه خودم میرم زینب مدارک ماشین رو اورد و علی با یه خداحافظی کوتاه سریع رفت. زینب گفت - حالا معلوم نیست چقدر طول بکشه تا این ماشین فروخته بشه - خدا کریمه، من دلم روشنه! ماشینتون خیلی تمیزه مطمئنم زود فروش میره - تو دلت پاکه دعا کن یاد حرف اون دوست عراقی که پارسال کربلا رفتیم افتادم می‌گفت ما عرب ها توی مشکلاتمون با فاتحه برای حضرت ام البنین گره‌هامون باز میشه، نذر میکنم ماشین با قیمت مناسب زود فروخته شه، هم چند تا فاتحه برای مادر حضرت عباس، خانم ام البنین علیها سلام نذر میکنم، هم پونصد تا هم صلوات نذر سلامتی امام زمان هدیه به مادرشون نرجس خاتون میفرستم. کم کم آماده شدم تا برم که حاج خانم گفت - زهرا نهار میخوام قورمه سبزی بذارم بمون همینجا، برا چی میری؟ - ممنون مامان، اخه امروز قرار بود فرش آشپزخونه رو بشوریم، مامان دست تنهاست برم کمکش - خدا خیرت بده، باشه دخترم از همه خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. با دیدن مامان که تو حیاط فرش رو می شست، شرمنده جلو رفتم - سلام، مامان میذاشتی میموند خودم میومدم می شستم - سلام مادر، یه دونه فرشه دیگه، الان تموم میشه - خب بذارین لباسامو عوض کنم خودم بیام اب کشی کنم بلند شد و دستی به کمرش گرفت، از درد صورتش مچاله شد - دیگه کم مونده، تو برو نهار بذار، تا بابات میاد آماده بشه چشمی گفتم و وارد خونه شدم. لباسهام رو عوض کردم و از فریزر یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون اوردم و گذاشتم یخش اب بشه. چند تا سیب زمینی خرد کردم و شستم تا ابش بره، مامان دست به کمر داخل اومد - بمیرم برات خسته شدی، دراز بکش یکم کمرت رو ماساژ بدم مامان خدا نکنه ای گفت و کنار پشتی دراز کشید، کمی از روغن کف دستم ریختم و شروع به ماساژ دادن کمرش کردم. کارم که تموم شد، دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و به صورت مهربونش نگاه کردم. - سحر خونه ست؟ - اره صبح یه سری بهش زدم. نهار رو اماده کردم و نزدیک اذان باباهم اومد و خواستیم نهار بخوریم که زنگ خونه به صدا دراومد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌