eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - نه دیگه نشد، شام یه کباب و دوغ بهم باید بدی قبول؟ لبخندی زدم و نوشتم - باشه حالا بگو ببینم چیه این خبرت که کبابم میخوای؟ - بگم باور نمیکنی! مطمئنم اگه بشنوی فقط به کباب و دوغ اکتفا نمیکنی!! این پسر تا بخواد حرف بزنه، آدمو جون به لب میکنه، جواب دادم: - دِ بگو دیگه، جون به لبم کردی! - جوش نیار دکترجون، برات خوب نیس. اول دست روی قلبت بذار که واینسته... پوفی کشیدم و نوشتم - محمد میگی یانه؟ - باشه بابا جوش نیار...بالاخره بعد از چند ماه دوندگی، امسال اربعین، خادمی کربلامون جور شد. از شنیدن این خبر چشم هام رو بستم و لب پایینم رو با دندونام فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب خداروشکری گفتم. حلقه ی اشک توی چشم هام جمع شد و دیدم رو تار کرد. بالاخره نوکریمو قبول کردی ارباب.... خودم خاک پاتم دوباره تایپ کردم - محمد... هرچی بگی به روی چشمم، بهترین خبری بود که بهم دادی. خیلی زحمت کشیدی جبران میکنم برات. - اتفاقا یه قفلی تو زندگیم افتاده، که کلیدش دست توعه. ولی اول کبابتو بده ،حالا چون من خیلی آدم خوبیم و نمیخوام زیاد به زحمت بیفتی دوغش بامن!!! بعدش کلی استیکر خنده فرستاد. - باشه داداش هروقت بگی میبرمت بهترین کبابی. کلیدم با خودم میارم که قفلت رو باز کنیم، فقط موندم خودت آچار فرانسه ی گروهی چی شده که تو این یه مورد دنبال کلیدی!! محمد جان، من دیگه باید برم شب میام گروه یه سری میزنم. فعلا یاعلی گوشی رو روی میز گذاشتم و از شنیدن خبر خادمی رفتن وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم. اون روز که رفتیم کوه خضر و بعدش جمکران به خود امام غریبم متوسل شدم که امسال توفیق خادمی جدش رو بده، کاش زودتر بهش متوسل میشدم. وقتی بچه مشکلی داره باید از پدرش بخواد، چه پدری دلسوزتر از امام زمان علیه السلام، سجده شکر رفتم وجانماز رو جمع کردم. تسبیح عقیقم رو که محسن بهم از کربلا آورده بود برداشتم و دانه های تسبیح رو لای انگشتام چرخوندم و ذکر گفتم. یاد کوه خضر و اتفاقاتش افتادم، اون لحظه که صدای خانم هاشمی که حمید رو صدا زد وقتی برگشتم و دیدم روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه، سریع بالا سرش رفتیم. عفت وحیاش مانع می شد که بلند گریه کنه فقط از درد به خودش میپیچید. چادرش، کمی کنار رفته بود، طوری که کسی نفهمه به زینب اشاره کردم که چادرش رو مرتب کنه. به حمید گفتم بره کنار با اینکه میدونستم مچش در رفته و میتونم کمکش کنم اما مسائل محرم و نامحرمی مانع میشد بگم. ولی باید یه کاری میکردم که زیاد درد نکشه، سریع به حمید گفتم بکشه کنار، فکری به سرم زد تا بدون این که دستم بهش بخوره مچش رو نگاه کنم. به خاطر همین با گوشه ی چادرش مچ دستش رو نگاه کردم. چون قبلا سر خودم همین بلا اومده و مچم در رفته بود، میتونستم درک کنم که چه دردی رو داره تحمل میکنه. لحظه ای که مقابلش نشستم، یه لحظه قیافه ی معصومش رو دیدم و نگاهم به چشم های اشکیش افتاد، قلبم لرزید، کلافه شدم و به حمید گفتم باید بریم پایین. تازمانی که به پایین کوه برسیم استغفار کردم که مبادا این نگاهم گناه باشه. چندباری خواستم به حمید بگم که مچش رو جا بندازم اما دو دل بودم تا اینکه حمید نزدیکش رفت و وقتی باهم صحبت میکردن فهمیدم درد شدیدی رو داره تحمل میکنه. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وسایل رو داخل صندوق عقب گذاشت و سوار شد، به سمت کوچه ای که حاج خانم ادرس داد رفتیم . - همین جاست پسرم نگاهم به در اهنی کوچکی افتاد، پیاده شدیم و حاج خانم با دست های لرزونش از داخل کیف دستی کوچکش کلید رو دراورد و داخل قفل چرخوند - بفرما دخترم، خوش اومدین لامپ حیاط رو روشن کرد، به کمک علی رفتم و چند تا از نایلون هارو برداشتم. وارد حیاط که شدم، صدای خاج خانم رو شنیدم که میخواست داخل بریم. وارد اشپزخونه ی کوچکش شدم و با اجازه ازش در یخچال رو باز کردم. با دیدن یخچال خالی دلم گرفت، خدایا این بنده خدا پس چی میخوره! غیر از اب و دو تا تخم مرغ هیچی نداره! حضور علی رو پشت سرم حس کردم، برگشتم و با دیدن نگاه غمگینش گفتم - علی جان، باید یه فکری بکنیم، اینجوری نمیشه که همونطور که میوه هارو داخل یخچال جا میداد جواب داد - خدا کریمه، شاید خواست خدا بود این خانم رو ببینیم. از جلوی یخچال کنار کشیدم و نزدیک حاج خانم که از داخل فلاکس اب جوش داخل استکانها میریخت رفتم. خرما و توت رو روی کابینتی که یه درش شکسته بود گذاشتم - زحمت نکشین حاج خانم ما دیگه رفع زحمت میکنیم - حالا یه چایی هم از دست من پیرزن بگیرین عیبی داره؟ با خنده چشمی گفتم و سینی رو برداشتم و داخل اتاق کوچیکی نشستیم. چایی رو که خوردیم سریع بلند شدیم، حاج خانم با گریه دستاشو به سمت اسمون گرفت - خدایا این دوتا جوون این موقع شب کمکم کردن، تو هم هر جا گره به کارشون افتاد دستشونو بگیر از دعای خیرش خوشحال شدم، بغلش کردم و گفتم - حاج خانم برای ظهور امام زمان خیلی دعا کنین بلند الهی امین گفت و قبل از اینکه بریم گفت - تو رو خدا هر از گاهی بهم سر بزنین چشمی گفتیم و سوار ماشین شدیم. حرکت کردیم و از خونشون که دور شدیم برگشتم تا کیفم رو روی صندلی پشت بذارم، چشمم به وسایل حاج خانم افتاد - عه.... علی دور بزن برگردیم - چرا چی شده؟ - وسایل حاج خانم جا موند لبخندی زد و گفت - اونارو ازش خریدم با چشمای گرد نگاهش کردم، کم کم لبخند روی لبام ظاهر شد - حالا اینارو میخوای چیکارشون کنی؟ بعضی وسایلاشو خودمون برمیداریم بقیه شم اگه کسی خواست میدیم بهشون از کارش خیلی خوشم اومد، ولی مطمئنم اینکه امشب این حاج خانم رو دیدیم خواست امام زمان بوده و بدون حکمت نیست! خداروشکر که مشکل یه بنده خدا رو حل کردیم، یهو یه چیزی یادم اومد و گفتم - ولی قبول نیستا متعجب نگاهم کرد - چی؟ - اینکه کل ثواب امشب رو تو بردی، چون همه رو از جیب خودت دادی پس من چی؟ خنده بلندی کرد و گفت - من و تو نداریم که من هر چی پول دارم مال توعه عزیزم. در ضمن موقع خرید وسایل از طرف دوتامون نیت کردم برای سلامتی حضرت و ظهورش باشه این حرفش رو که شنیدم خیالم راحت شد. سرم رو به صندلی تکیه دادم و به اسمون تاریک که ستاره ها چشمک میزدن نگاه کردم، کاش میفهمیدم که این کار کوچکمون اقا رو خوشحال کرده یانه! از پیچ جاده که گذشتیم نورهای سبز بالای کوه خضر دیده شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌