•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت195
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد خونه شدیم دختر کوچولویی جلوی در ورودی ایستاده بود، یه عروسک بغلش گرفته، با دیدن ما سلام داد و باخوشرویی جوابش رو دادیم.
اعظم خانم جلوی در اومد و تعارف کرد داخل بریم.
وارد خونه شدیم نگاهی به خونه شون که تقریبا شصت متری میشد کردم،
خونه شون کاملا ساده ست، خبری از مبلمان و تجملاتی که خیلی خونه ها دارن، نیست.
دختر کوچولو نزدیکم شد و کنارم نشست.با خوشرویی گفتم
- به به چه عروسک نازی داری، اسمت چیه
کمی خجالت کشید ،با صدای خیلی آرومی جواب داد
- حلما
- چه اسم خوشگلی داری، چندسالته
- چهارسالمه
مشغول صحبت بودیم که اعظم خانم وارد شد و گفت
- ببخشید تنها موندین، خیلی خوش اومدین، زهرا جان خوبی؟
تشکری کردم و مامان وسایل رو کنار کمد گذاشته بود روبه اعظم خانم گفت
- اینا رو حاج رضا فرستاده براتون، مثل این که مشکل بدهیتونم دارن حل میکنن
کاملا معلومه خجالت میکشه،شرمنده
گفت
- شرمندمون کردین، باور کنین راضی به زحمت نبودیم.
مامان با لبخند جواب داد
- این چه حرفیه، شما ببخش که ما غافل شدیم از حالتون، تا آقا یوسف بیاد، اگه چیزی لازم داشتی ، رو در بایستی نکن، به خودم بگو.
بالاخره همسایه ها به گردن هم حقی دارن.
- خداخیرتون بده، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم
نگاهی به دخترش کرد و آروم گفت
- این مدت به قدری بهونه گرفته کلافم کرده، خدا کنه زود مشکلش حل شه بیاد. غذا هم که درست وحسابی نمیخوره.
نگاهی به حلما کردم، آروم موهاش رو نوازش کردم و گفتم
- دوست داری باهم نقاشی بکشیم؟
با خوشحالی قبول کرد و تقریبا نیم ساعتی مشغول نقاشی کشیدن شدیم و مامان و اعظم خانم هم باهم گرم صحبت بودن.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم، زینبه. تماس رو وصل کردم
- الو سلام، زینب جان خوبی
- سلام عزیزم، خداروشکر توخوبی؟یادی ازمون نمی کنی!
-سرم یه مقدار شلوغه، چه خبر، رفتین آزمایش؟
- اره، دیروز صبح رفتیم، خداروشکر مشکلی نبود. دیشب هم اومدن و عقد موقت خوندن، و فعلا همه چی به خیر گذشت
با خوشحالی گفتم
- مبارکت باشه، خوشبخت بشی عزیزم. بذار به مامان بگم برای تبریک حتما میایم
- باشه عزیزم خونه خودتونه، قدمتون سرچشم
خداحافظی کردم و روبه مامان گفتم
- میگم مامان، دیشب عقد موقت زینب و آقا محمد رو خوندن، برای تبریک بریم خونشون؟
- مبارک باشه، اره زنگ میزنیم حمید شب اومدنی یه جعبه شیرینی میگیره برا عرض تبریک میریم.
بعد از کلی صحبت با اعظم خانم خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم، تا عصر با خانم جون درباره مسائل مختلف حرف زدیم، شب موقع افطار حمید و بابا، به همراه سحر اومدن و بعداز خوردن افطار آماده شدیم تا بریم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت195
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دوروزی که تو مشهد بودیم با حضور حاج خانم و اقاسید خیلی خوش گذشت. دیشب که تو حرم برای جشن حضرت علی اکبر بودیم نیت کردم خدا فرزندان صالح و امام زمانی بهمون بده!
امروز روز اخریه که تو مشهدیم، وسایل رو جمع کردم تا شب که پرواز داریم چیزی جانمونه.
دوتایی زیارت رفتیم و موقع برگشتن چندتایی نبات و زعفران و زرشک برای سوغاتی گرفتیم و عصر موقعی که میخواستیم به فرودگاه بریم، حاج خانم کادوی عروسیمون رو به دستم داد و گفت
- اینو میخواستم بیارم خونتون، اما چون نمیدونم کی جور میشه بیایم همین الان میدم.
تشکری کردم و بعد از خداحافظی با آژانس به سمت فرودگاه راه افتادیم.
با اینکه دلم برای حرم تنگ میشه، اما مجبورو برگردم و کار خیاطیمو شروع کنم
به فرودگاه که رسیدیم، دوباره کارهای مراحل پرواز رو انجام دادیم و قبل از سوار شدن به هواپیما گوشیم رو دراوردم و به مامان گفتم که تقریبا بین یک الی یک و نیم ساعت دیگه میرسیم.
علی با گوشیش مشغول صحبت بود تماس رو که قطع کرد گفت
- مامان گفت برگشتین بریم اونجا
باشه ای گفتم و بی صبرانه منتظر دیدن خانواده م شدم.
سوار هواپیما شدیم. به محض رسیدن به فرودگاه تهران و پیاده شدن از هواپیما، از گیت رد شدیم و بعد از گرفتن ساکمون به سمت سالن حرکت کردیم.
با شنیدن اسم علی، که یه نفر صدا میزد کمی چشم هام رو ریز کردم و با دیدن حمید و سحر رو به علی گفتم
- داداش و سحرن!
علی هم بادیدنشون دست تکون داد. پاکج کردیم و به سمتشون رفتیم.
سحر و حمید رو بغل کردم و گفتم
- شما اینجا چیکار میکنین؟ چرا بهمون خبر ندادین؟
سحر جواب داد
- میخواستیم سورپرایزتون کنیم.
حمید در ادامه حرف سحر، به شوخی گفت
- اگه ناراحتین برگردیم
علی جواب داد
- نه اتفاقا خیلی به موقع اومدین، به هرحال رفیقی که برادرِ زنتم باشه باید اینجاها به درد بخوره دیگه، این ساک رو بگیر که زود بریم
حمید با خنده گفت
- حالا من یه شوخی کردم تو چرا جدی گرفتی؟
- شوخی و جدی نداریم! بیا بردار و الا سوغات نمیدم بهتا!!!
اگه وایمیستادیم این دوتا میخواستن کل کل کنن، دست سحر رو گرفتم و به سمت خروجی رفتیم. با دیدنمون اوناهم دست از بحث کشیدن و حمید ساک رو گرفت و پشت سرمون اومدن.
سوار ماشین بابا شدیم و به سمت قم حرکت کردیم.
بالاخره به ورودی قم رسیدیم و بعد از رد کردن ترافیک و گذشتن از روبروی حرم به سمت خونه رفتیم.
علی به مادرش اطلاع داد که چند دقیقه ی دیگه با حمید و سحر میرسیم، جلوی در که رسیدیم سحر و حمید هم پیاده شدن با دیدن حاج خانم که در رو برامون باز کرده و منتظرمون بود چهار نفری وارد حیاط شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدم و با دیدن خانواده ی خودم سراز پا نمیشناختم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞