eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام روزتون مهدوی دوستان عزیز ما جمعه ها و شب و روز شهادت پارتگذاری نداریم به همین خاطر امروز صبح دوپارت ارسال میکنم امشب و فردا صبح پارت ندارم🌸🌿 .
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز گرفتن چایی روی مبل نزدیک پروانه خانم چادرش رو مرتب کرد نشست . نیم نگاهی به من کرد و آروم دست هاش رو نشونم داد و لب زد - استرس دارم. این حرکتش از چشم حمید دور نموند. حمید سربه زیر خندید ،با چشم بهش اشاره کردم وقتی فهمید حمید دیده، لب پایینش رو با دندونش فشار داد و سرس رو پایین انداخت. خانم جون شروع کرد به صحبت. - ازدواج سنت پیامبره. و چه خوب که جوونا به راحتی بتونن برن سر خونه و زندگیشون.ما پدر ومادرا هم باید هرجا کم آوردن کمکشون کنیم. الحمدلله حمید مارو خوب میشناسی آقا سید...هم پسر با ایمانیه هم از بچگیش کنار حاج رضا کمک دستش بوده، چشمش پاکه. آقا سید باسر تأیید می کرد و بعداز تموم شدن صحبت های خانم جون، گفت - بله ماشاالله آقا حمید مرد زندگیه، مثل خود حاج رضا دنبال نون حلاله. کی بهتر از پسر حاج رضای محله. ولی اصل کاری تصمیم دختر و پسر هست باهم صحبت بکنن و سنگ هاشون رو وابکَنن. اگر مشکلی نبود ان شاالله میریم برای ادامه صحبت ها. خانم جون لبخندی زد و گفت - خدارو شکر.خدا راضی، پدر و مادر راضی، حالا مونده نظرعروس خانم که برن با گل پسر ما حرف بزنن ببینیم این شیرینی قسمت ما میشه بخوریم یانه. همه باهم خندیدیم و با اشاره پروانه خانم، سحر از جاش بلند شد، با اجازه ای گفت و منتظر حمید بود. به حمید گفتم پاشو امتحانت شروع شد. عروس خانم منتظره. بعداز رفتن سحر و حمید، بابا و آقا سید مشغول صحبت شدن و پروانه خانم با مامان وخانم جون، از خاطرات شب خواستگاری خودشون حرف میزدن. نگاهی به ساعت روی مچم کردم تقریبا نیم ساعتی بود رفتن تو اتاق. کلافه گوشی رو برداشتم و به حمید پیام زدم وسربه سرش گذاشتم - بابا بسه دلم پوسید، نیم ساعته رفتین تو اتاق... بله رو که گرفتی، عروس مال خودته، اگه تا پنج دقیقه دیگه نیاین خودم میام تو. دکمه ارسال رو زدم. جوابی نیومد پنج دقیقه گذشته بود که بالاخره درِ اتاق باز شد و اول حمید، پشت سرش سحر بیرون اومد. نگاه کنجکاوی به قیافه شون کردم لبخند کمرنگی روی لبهاشون بود و از استرس قبل صحبتشون خبری نبود. خانم جون با دیدن عروس و داماد لبخندی زد و گفت. - خب به سلامتی عروس و داماد هم اومدن همه نگاه ها به طرف حمید وسحر برگشت خانم جون ادامه داد: - خب ببینم عروس خانم دهنمون رو شیرین بکنیم یانه؟ سحر خجالت زده سرش،رو پایین انداخت و سکوت کرد - از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست، این سکوتت رو به نشونه جواب مثبت بگیریم یانه؟ حمید مضطرب نگاهش به سحر بود. سحر در جواب خانم جون گفت - هرچی نظر بزرگترا باشه. خانم جون خندید و گفت - ان شاالله مبارکه .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سحر نزدیک پروانه خانم نشست و نگاهش بهم افتاد. چشمکی زدم و آروم گفتم - مبارکه!! پروانه خانم به سحر گفت - دخترم یه دور دیگه چایی بریز بیار منم شیرینی رو بگیرم. سحر چشمی گفت و به آشپزخونه رفت. پروانه خانم که میخواست بلند شه گفتم - پروانه خانم، شما زحمت نکشین. من میگیرم خوشحال نگاهی بهم کرد - دستت درد نکنه دخترم. ان شاالله این بارشیرینی عروسی خودت رو بخوریم. ته دلم خوشحال گفتم "الهی امین" و سربه زیر ممنونی گفتم و شیرینی رو به همه تعارف کردم. به حمید که رسیدم، لبخندی پر از مهر ومحبت بهش زدم و نگاهش کردم و آروم گفتم. -بفرما آقا دوماد...دیدی گفتم نگران نباش لبخندی زد و یه شیرینی برداشت. از خوشحالی چشم هاش برق میزد. دوباره نشستم و خانم جون به آقا سید گفت - ان شاالله که خوشبخت بشن و زیر عنایت مولا صاحب الزمان زندگی کنن. آقا سید، شما هم تا فردا باهم مشورتی بکنید، معصومه جان تماس میگیره یه زمانی رو قرار بذاریم ان شاالله برای تعیین مهریه و روز عقدو بقیه مراسمات. آقا سید شیرینی تو دهنش رو قورت داد و جواب داد - چشم ان شاالله با پروانه خانم صحبتی بکنیم به امید خدا قرار های بعدی رو بذاریم. بعداز خوردن میوه و شیرینی کم کم آماده شدیم، موقع خداحافظی تو گوش سحر گفتم بهت زنگ میزنم ببینم چی گفتین. از حس کنجکاویم خنده ش گرفت و باشه ای گفت. موقع برگشت همه خوشحال بودیم خصوصا من که قرار بود برای همیشه باسحر کنار هم بمونیم. به خونه رسیدیم و هرکس به کاری مشغول شد، چشم چرخوندم حمید به اتاقش رفته بود، در زدم و وارد شدم - خب میبینم که خرت از روی پل گذشت آقا دوماد. بگو ببینم با سحر چی حرف زدین لبخندی به لبهاش اومد و همزمان که دکمه بلوزش رو باز میکرد گفت - هیچی همون سوالای قبل ازدواج چشم هام رو ریز کردم کردم و گفتم - اینو که خودم میدونم، بگو ببینم چه شرایطی رو بهش گفتی با شیطنت نگاهم کرد و فهمیدم نمیخواد جواب بده - شرایط خاصی نگفتم، حالا برو راحت بخواب که الان بعداز چند روز دلم یه خواب درست حسابی میخواد پوفی کرم وباحرص گفتم - باشه نگو، بالاخره که میفهمم، بازم کارت بهم میوفته خان داداش!!!! از حرفم بلند خندید و روی تختش دراز کشید به اتاق برگشتم و شماره سحر رو گرفتم بوق سوم رو که زد سحر جواب داد - سلام عزیزم - سلام سحری خوبی؟ این خان داداش ما که جواب درست و حسابی نمیده، برامن کلاس میاد بگو ببینم چی حرف زدین؟ چی شد؟ مردم ازفضولی بابا! از پشت گوشی خنده ش بلند شد و گفت - خب اگه ایشون نگفتن منم نمیگم به شوخی گفتم - لوس نشو ببینم، حق مادری به گردنتون دارم اینهمه تلاش کردم تا شما رو بهم برسونم - خب بابا ناراحت نشو، شوخی کردم. میگم زهرا اصلا باورم نمیشه آقا حمید اینهمه سختگیر باشه. - چطور؟ مگه چی بهت گفته؟ - البته من خودم به این حرفا پایبند بودم و هستم، ولی وقتی اقاحمید دوباره شب خواستگاری یاداوری کرد شنیدن دوباره شون برام جالب ودلنشین بود. - کُشتی منو، بگو ببینم چیا گفت - باشه بابا، حالا نزن منو. میدونی از اینکه ایشون مرد غیرتیه و زنش براش مهمه خیلی خوشحالم. گفتن که من میدونم شما خودتون پایبند به این مسائل هستید وکاملا میشناسمتون. هم حجابتون رو دیدم.،هم نوع برخوردتون با نامحرم. ومیدونم که اهل مسجد رفتن هستین. ولی با این حال میخوام به عنوان کسی که اگه خدا بخواد قراره همسر آینده تون باشه یه سری چارچوب های خاص خودم بهتون بگم. مشتاقان به حرف های سحر گوش میکردم. ادامه داد ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات دوستان عزیز درباره رمان☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5994293955888418810.mp3
4.64M
🔸 پیامبر صلی الله علیه و آله آرزوی دیدن آن‌ها را داشت! ▪️جمع شده بودند دور پیامبر صلی الله علیه وآله یک‌دفعه پیامبر آه کشید. پرسیدند: چه شده؟! فرمود: دلم پر می‌‎زند برای دیدن برادرانم! گفتند: مگر ما برادر شما نیستیم؟ فرمود: نه، برادرانم هنوز به دنیا نیامده‌اند! تعجب کردند. پرسیدند: یعنی چه؟ فرمود:... 📚 برگرفته از بصائر الدرجات، ص۸۴. 📚 مشابه در موسوعة الكلمة، ج‏۳، ص۳۰۵. صلی الله علیه و آله 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فرموده بود: دلت نمی‌خواهد تو را به چیزی راهنمایی کنم که پیامبر برایش استثنایی قرار نداد؟ زراره با اشتیاق تمام، سراغ همان کارگشای بی قید و شرط را گرفت. فرمود: دعا، قضا و تقدیر را هر چقدر هم که محکم شده باشد، تغییر می دهد. 📚کافی ج ۲ . 💎🌹 استثنا ندارد! اگر تقدیر فرج مولایت را به زمانی دور موکول کرده، برای فرجش دعا کن و از خدا بخواه عمر غیبت را کوتاه کند! دعای تو بی قید و شرط، تقدیر را تغییر می دهد! دعا کنیم شاید به دعای صاحب نفسی گره غیبت گشاده شد و ظهور واقع گردد . 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌴 سالروز شهادت جانگداز اشرف کائنات، خاتم الانبیاء والمرسلین، حضرت محمّد مصطفی صلّی‌الله‌علیه‌وآله و همچنین شهادت کریم اهل‌البیت امام حسن مجتبی علیه‌السلام به محضر یگانه وارث و منتقم آل‌الله، حضرت و همه‌ی شیعیان و منتظران تسلیت باد. ✨امیرمومنان علیه السلام فرمودند: ما نفوسِ خویش را آماده کرده‌ایم که صبر پیشه کنیم بر هر مصیبتی بعد از مصیبت‌مان به رسول خدا صلی الله علیه و آله، زیرا که مصیبت ایشان بزرگ‌ترینِ مصیبت‌هاست. أَنَّا قَدْ وَطَّنَّا أَنْفُسَنَا أَنْ نَصْبِرَ عَلَى كُلِّ مُصِيبَةٍ بَعْدَ مُصَابِنَا بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَإِنَّهَا أَعْظَمُ الْمُصِيبَةِ. 📚الأمالي (للمفيد)، ص84 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸