eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
به سرم رحمت بی واسعه یعنی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی وخنده‌ به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی 🌸 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @eshgheasemani ┄┅═✼💗✼═┅┄
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄ ❣️ ❣️ 🎋بی هرگز عددی صد نشود 🔅بر هر که نظر کنی دگر نشود❌ 🎋 تو دعا کن که بيايد 🔅زيرا اگر دعــا کنی رد نشود .. 🌸🍃  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ الان سه روزه که کارم فقط شده خوردن وخوابیدن، بعضی داروهایی که دکتر داده، باعث شده کسل بشم. امشب شب اول ماه مبارک رمضانه، کی فکرشو میکرد امسال توفیق روزه گرفتن نداشته باشم. هرسال که نزدیک ماه مبارک می شد چند روز آخر شعبان رو روزه میگرفتم و وصل میکردم به ماه رمضان، اما امسال اتفاقایی افتاد که اصلا باور نمی کردم. بعداز مرخص شدنم، به اصرار من، خانم جون قرار شد کل ماه رمضان رو خونه ی ما بمونه. سحر شبِ اون روزی که جلسه بود اومد خونمون و درباره برنامه مشهد توضیح داد، قراره این هفته بریم مسجد یه سری پوستر و برگه های کوچیکی آماده کنیم درباره ظهور واحادیث مهدویت‌، موقع بسته بندی غذاها داخلشون بذاریم. حداقل خداروشکر میکنم که میتونم اینارو انجام بدم. سحر میگفت اون روز برادر زینب زیاد حوصله نداشت، علتش رو نمیدونم ولی واقعا خیلی برام زحمت کشید. به ساعت گوشیم نگاه کردم هنوز ساعت هفت صبحه، دلتنگ گوشی قبلیم شدم. مدتیه از دوستام خبری ندارم، حداقل زمانی که گوشیم قبلیم رو داشتم میتونستم توگروه دوستانمون باهم در ارتباط باشیم. از روی تخت بلند شدم، باید داروهای صبح رو بخورم، موهام رو شونه کردم و از پشت با کلیپس بستم، جلوی آیینه نگاهی به خودم کردم، دست به زیر چشم هام که سیاه شده بود زدم، چقدر رنگ رو روم پریده به نظر میاد. آهی کشیدم، از آشپزخونه صدا میومد احتمالا مامان هم بیدار شده صبحونه آماده میکنه. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم، بادیدن خانم جون و بابا که سر سفره منتظر بودن مامان چایی بیاره، سرحال سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو با خوشرویی دادن. - مامان شما بیا بشین، من خودم چایی میریزم. - نه زهرا جان تو بشین خودم میارم، دلم نمیخواد حس کنم مریضم من کاملا خوب شدم، اگه اونروزم حالم بد شد به خاطر شوک عصبی بود که حرف های سعید باعثش شد. نزدیک مامان رفتم و قوری رو از دستش گرفتم - مامان جان، لطفا! من حالم خوبه، مشکلی ندارم، دوست دارم مثل روزهای قبل باشین، چرا بیخودی نگرانین؟ مامان با محبت نگاهم کرد و جواب داد - الهی دورت بگردم، فقط نمیخوام به خودت فشار بیاری، میخوام تا وقتی میری مشهد حالت خوب شه. صورتش رو بوسیدم و گفتم - پس اگه میخواین خوب و سرحال شم بذارین کار کنم. مامان کوتاه اومد و سر سفره نشست به تعداد چایی ریختم و تو سفره گذاشتم، روبه مامان گفتم - داداش حمید هنوز بیدار نشده؟ مامان نگاهی به اتاق حمید کرد - فعلا که صدایی از اتاقش نمیاد احتمالا خوابیده. یه لحظه فکری به سرم زد، لبخند شیطنت آمیزی زدم و از آشپزخونه یه لیوان پر آب کردم و خواستم از کنار بابا رد شم، که مامان فوری متوجه شد وگفت - زهرا جان، مادر نریزی روش، بچم خوابه یهو میترسه انگشت اشاره م رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم کفتم - هیس! هیچی نمیشه مامان، نگران تباش بذار یکم سربه سرش بذارم،که بعداز این تا نصفه های شب بیدار نمونه خانم جون خندید و بابا سرش رو تکون داد آروم در رو باز کردم و وارد اتاق حمید شدم، دمر خوابیده و گوشی روی میز گذاشته، میدونم که تانصفه های شب با سحر پیامک بازی میکنه ، نزدیکتر رفتم اینقدر خوابش سنگینه متوجه باز شدن در نشد، نگاه با محبتی بهش کردم و خواستم از نقشه منصرف بشم ولی دل رو زدم به دریا و آب رو ریختم رو صورتش. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدای ضعیف مامان به گوشم میرسه. -زهرا جان گفتی برا سحر بیدارت کنم، پاشو چندباری پلک زدم تا تونستم قیافه مامان رو خوب ببینم. پتو رو کشیدم کنار و روی تخت نشستم - سلام، ممنون که بیدارم کردین - توکه نمیخوای روزه بگیری، ولی بیا یه لقمه همراه ما بخور، بابات میگه جای زهرا خالیه، بیدارش کن بیاد بامحبت نگاهش کردم - چشم، شما برین موهام رو ببندم بیام دنبال کلیپس میگشتم که نگاهم به گوشی افتاد، روشن کردم و با دیدن اسم سحر که پیام زده بازش کردم - سلام زهرا بانو بیداری؟ شروع به تایپ کردم - سلام گلم اره بیدارم کاری داشتی پیام رو فرستادم، جوابش بلافاصله اومد - نه بیدار بودم به یاد پارسال گفتم پیام بدم، خواستم بگم یادت نره دعام کنی - باشه عزیزم محتاجم، توهم دعام کن. پیام رو فرستادم، موهام رو بستم و گوشی به دست به هال رفتم. همه دور سفره جمع بودن، سلام دادم وکنار حمید نشستم. ازاینکه امسال نمیتونم روزه بگیرم خیلی ناراحتم، به حمید گفتم - میگم نمیشه از دوستت بپرسی شاید بشه زمان داروهارو طوری تنظیم کرد که بتونم روزه بگیرم؟ آخه من که چیزیم نیس. بیخودی دارم ماه رمضان رو از دست میدم حمید شونه بالا انداخت - نمیدونم زهرا، من میپرسم ولی خب دکتر که بی دلیل بهت قرص نداده کلافه شدم ، بابا گفت - دخترم، خدا خودشم میدونه که توعمدی اینکارو نمیکنی، الان اگه روزه بگیری برات ضرر داره! با لب های آویزون به مرغ پلوی توی بشقابم نگاه کردم که مامان گفت - زود بخورین تا اذان چیزی نمونده، زهرا جان بسم الله، بخور تا یه ساعت بعد بتونی داروهات رو بخوری. خانم جون رادیو رو روشن کرد و مداح دعای ابوحمزه ی ثمالی رو با سوز میخوند، توقلبم همراهش میخوندم اللهم انی اسئلک .... بغض داشت خفه م میکرد، هرسال این موقع روزه میگرفتم اما امسال محروم از همه ی ایناشدم. رفتارهاو نگرانیهای مامانینا خیلی مشکوکه،مطمئنم اینا یه چیزی رو از من پنهون میکنن، باید خودم ته ماجرا رو دربیارم، چرا اینقدر نگرانن و اصرار دارن من داروهارو بخورم. بدون اینکه حرفی بزنم شروع به خوردن غذام کردم و بعداز مسواک زدن و وضو گرفتن، آماده ی نماز شدم. تا اذان پنج دقیقه ای وقت مونده، شروع به خوندن نماز شفع و وتر کردم. سلام نمازم رو که دادم به مهر کربلای جانمازم خیره شدم ، تسبیح رو برداشتم و ذکر استغفار گفتم. صدای اذان صبح از گلدسته ی مسجد بلند شد. چشم هام رو بستم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد. خدایا دلم میخواست روزه بگیرم، چرا نشد امسال مهمونت باشم. مگه سالی چندبار فرصت داریم که مهمونت باشیم، امسال توفیقم نشد موند یه سال دیگه، تا اونموقع کی از عمرش خبر داره. اما با این حال چاره ای ندارم، راضیم به رضای تو. نماز صبح رو خوندم و مثل هرسال که بعداز نماز صبح یک جزء قرآن میخوندم تا بتونم تا اخر ماه مبارک یک ختم کنم، قرآن رو برداشتم و شروع کردم. جانماز و قرآن رو توی کشوی کمد گذاشتم و قبل از اینکه مامان داروهارو بیاره، رفتم نایلونی که قرصام توش بود، برداشتم و به اتاقم برگشتم. یکی یکی اسم قرص هارو نگاه کردم، اسم یکیشون خیلی آشناست، به مغزم فشار آوردم ببینم دست کی دیدم، بالاخره یادم اومد. سریع از اتاق بیرون رفتم و داروهای خانم جون رو نگاه کردم. درسته، خودشه. این داروها برای قلبه، اما چرا دکتر گفت فشار عصبی، قرص هارو روی تخت انداختم و دستم رو به سرم گرفتم. اگه گوشی خودم بود میتونستم تو اینترنت درباره ش جستجو کنم. قبل از اینکه مامان بیاد اتاقم، به هال رفتم - مامان، هنوز نخوابیدین؟ - نه زهراجان، منتظرم داروت رو بدم بعدبرم بخوابم - شمابرین بخوابین خودم میخورم، خیالتون راحت - باشه پس، اگه کاری داشتی صدام کن چشمی گفتم و یک لیوان آب پر کردم و به اتاقم برگشتم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞