eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
سید جواد ذاکر2222.mp3
زمان: حجم: 5.76M
💚        رانده شدم از همه جا                 آمده‌ام به سویِ تو 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
. 🛎 میگفت: ✨ نوکری حضرت رو باید قاپید نه اینکه محول کرد.✨ موندم از حرف دوست جوانم ، غبطه خوردم به این دوست جوانم‌ پیش خودم‌ گفتم ان شاءالله حضرت دلشون خوش باشه به این جوان‌ها ی خادم المهدی 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AudioTrim4_6039353604547023098.mp3
زمان: حجم: 9.52M
▫️سه گام برای رسیدن به یک خانواده مطلوبِ فاطمی 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - پس...پس چرا نمیخوای قبول کنی یکی هست که دوست داره و خودتو به ندیدن میزنی؟ با تعجب گفتم - کی؟ خواست جواب بده، با صدای سرفه ای سکوت کرد، چشم چرخوندم و جلوی در علی آقا رو دیدم، کلافه بود، صدیقه خانم گفت - پسرم چیزی شده؟ - نه...نه کلیدهامو گم کردم، گفتم بپرسم ببینم اینجا نمونده؟ صدیقه خانم اطرفش رو نگاهی کرد و جواب داد - اینجا اگه بود میدیدم، تو نماز خونه نیست؟ - نه نبود. قبل از رفتن با نگاهی که دلخوری توش موج میزد نگاهم کرد و رفت. روبه سحر گفتم - میگم چرا اینجوری کرد؟ سحر متعجب از رفتار علی آقا جواب داد - نمیدونم والا نکنه حرف هامون رو شنیده؟ - ما که درباره اون چیزی نگفتیم، ضمناً درمورد سعید حرف زدیم سحر سرش رو تکون داد و حرفی نزد، نگاهی به جارویی که دست صدیقه خانم بود کردم - کجا میرین؟ صدیقه خانم با خوشرویی جواب داد - میرم نماز خونه رو تمیز کنم، بچه ها یادشون رفت جارو کنن. - مگه جاروبرقی نیست؟ - من که پیداش نکردم، فکر نکنم باشه. همین جارو کارمون رو راه میندازه! به طرفش قدمی برداشتم و دستم رو دراز کردم - پس بدینش به من، شما روزه این. خودم جارو می کنم! جارو و خاک انداز رو از دستش گرفتم و شروع به جارو کردن نمازخونه کردم، تقریبا کارم که تموم شد، پنجره ها رو باز کردم تا گردو خاک بره. حمید پایین اومد و با دیدنم گفت - خدا قوت، زهرا خانم! خانمم کجاست؟ اشاره به حیاط کردم - پیش صدیقه خانم تو آشپزخونه ست. - نمیخواین حرم برین؟ - چرا الان دیگه کارمون تموم شده، میریم فکری به ذهنم رسید، لب هام رو تر کردم و گفتم - میگم علی آقا کلیدهاش رو پیدا کرد؟ حمید متفکرانه نگاهم کرد و گفت - مگه گمشون کرده بود؟ - اره، پنج دقیقه ی پیش اومد پایین، ازمون پرسید، خیلی ناراحت بود - ازش میپرسم، زود کارت رو تموم کن،خانم جون هم بالا داره آماده میشه با خانواده ی آقا محبی بریم حرم! ته دلم خالی شد - دقیقا کیا میان؟ - همه هستن، زهرا جان من میرم پیش سحر، تو برو بالا آماده شو، ماهم میایم چشمی گفتم، چادرم رو تکوندم تا خاک هاش بره. نگاهی به حیاط کردم و رو به صدیقه خانم گفتم - با من کاری ندارین؟ صدیقه خانم در قابلمه ی برنج رو گذاشت و با خوشرویی گفت - برین به سلامت، به منم دعا کنین. فقط....فقط شرمنده زهرا جان میتونین حدیث رو هم باخودتون ببرین؟ با محبت نگاهش کردم و دست روی شونه ش گذاشتم - معلومه که میبریم، محتاج دعاییم. پس برم به حدیث بگم آماده شه باشه ای گفت و از پله ها بالا رفتم تا آماده شم. همزمان با بالا رفتنم، علی آقا هم از پله ها پایین میومد، تپش قلب گرفتم، نزدیک دیوار وایستادم تا رد شه، ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد. دو،سه تا پله بالا نرفته بودم که با صداش سر جام میخکوب شدم - زهرا خانم؟ با استرس به عقب برگشتم، سر به زیر گفتم - بله نگاهی به تسبیح توی دستش کرد و سرش رو بالا آورد. لبه ی چادرم رو تو دستم مشت کردم شاید از استرس و هیجانم کم شه. سعی داشت نگاهم نکنه، دوباره پرسیدم - کاری داشتین؟ انگار گفتنش براش سخت بود، هزار جور فکر به سرم اومد که چی میخواد بگه، بالاخره لب باز کرد و گفت 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیایید امشب عهد ببندیم... 🎧 استاد محمد شیبانی فر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا