•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت255
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- پس...پس چرا نمیخوای قبول کنی یکی هست که دوست داره و خودتو به ندیدن میزنی؟
با تعجب گفتم
- کی؟
خواست جواب بده، با صدای سرفه ای سکوت کرد، چشم چرخوندم و جلوی در علی آقا رو دیدم، کلافه بود، صدیقه خانم گفت
- پسرم چیزی شده؟
- نه...نه کلیدهامو گم کردم، گفتم بپرسم ببینم اینجا نمونده؟
صدیقه خانم اطرفش رو نگاهی کرد و جواب داد
- اینجا اگه بود میدیدم، تو نماز خونه نیست؟
- نه نبود.
قبل از رفتن با نگاهی که دلخوری توش موج میزد نگاهم کرد و رفت. روبه سحر گفتم
- میگم چرا اینجوری کرد؟
سحر متعجب از رفتار علی آقا جواب داد
- نمیدونم والا نکنه حرف هامون رو شنیده؟
- ما که درباره اون چیزی نگفتیم، ضمناً درمورد سعید حرف زدیم
سحر سرش رو تکون داد و حرفی نزد، نگاهی به جارویی که دست صدیقه خانم بود کردم
- کجا میرین؟
صدیقه خانم با خوشرویی جواب داد
- میرم نماز خونه رو تمیز کنم، بچه ها یادشون رفت جارو کنن.
- مگه جاروبرقی نیست؟
- من که پیداش نکردم، فکر نکنم باشه. همین جارو کارمون رو راه میندازه!
به طرفش قدمی برداشتم و دستم رو دراز کردم
- پس بدینش به من، شما روزه این. خودم جارو می کنم!
جارو و خاک انداز رو از دستش گرفتم و شروع به جارو کردن نمازخونه کردم، تقریبا کارم که تموم شد، پنجره ها رو باز کردم تا گردو خاک بره.
حمید پایین اومد و با دیدنم گفت
- خدا قوت، زهرا خانم! خانمم کجاست؟
اشاره به حیاط کردم
- پیش صدیقه خانم تو آشپزخونه ست.
- نمیخواین حرم برین؟
- چرا الان دیگه کارمون تموم شده، میریم
فکری به ذهنم رسید، لب هام رو تر کردم و گفتم
- میگم علی آقا کلیدهاش رو پیدا کرد؟
حمید متفکرانه نگاهم کرد و گفت
- مگه گمشون کرده بود؟
- اره، پنج دقیقه ی پیش اومد پایین، ازمون پرسید، خیلی ناراحت بود
- ازش میپرسم، زود کارت رو تموم کن،خانم جون هم بالا داره آماده میشه با خانواده ی آقا محبی بریم حرم!
ته دلم خالی شد
- دقیقا کیا میان؟
- همه هستن، زهرا جان من میرم پیش سحر، تو برو بالا آماده شو، ماهم میایم
چشمی گفتم، چادرم رو تکوندم تا خاک هاش بره. نگاهی به حیاط کردم و رو به صدیقه خانم گفتم
- با من کاری ندارین؟
صدیقه خانم در قابلمه ی برنج رو گذاشت و با خوشرویی گفت
- برین به سلامت، به منم دعا کنین. فقط....فقط شرمنده زهرا جان میتونین حدیث رو هم باخودتون ببرین؟
با محبت نگاهش کردم و دست روی شونه ش گذاشتم
- معلومه که میبریم، محتاج دعاییم. پس برم به حدیث بگم آماده شه
باشه ای گفت و از پله ها بالا رفتم تا آماده شم.
همزمان با بالا رفتنم، علی آقا هم از پله ها پایین میومد، تپش قلب گرفتم، نزدیک دیوار وایستادم تا رد شه، ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد.
دو،سه تا پله بالا نرفته بودم که با صداش سر جام میخکوب شدم
- زهرا خانم؟
با استرس به عقب برگشتم، سر به زیر گفتم
- بله
نگاهی به تسبیح توی دستش کرد و سرش رو بالا آورد. لبه ی چادرم رو تو دستم مشت کردم شاید از استرس و هیجانم کم شه. سعی داشت نگاهم نکنه، دوباره پرسیدم
- کاری داشتین؟
انگار گفتنش براش سخت بود، هزار جور فکر به سرم اومد که چی میخواد بگه، بالاخره لب باز کرد و گفت
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت255
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به سرعت قدم هام اضافه کردم و پشت سر حمید وارد اتاق شدم. فقط سحر تو این اتاق بود و این باعث میشد راحت باشیم.
حمید به محض رسیدن دسته گل رو روی میز کنار سحر گذاشت، دستش رو گرفت پیشونیش رو بوسید و پیشونیش رو روی پیشونی سحر گذاشت و اروم حرفی رو بهش گفت که سحر لبخند کمرنگی زد.
میدونم چقدر نگران حالشون بود، کاش از این لحظه فیلم میگرفتم و مطمئنن خاطره ی خوبی میشد.
نزدیک سحر رفتم و دستش رو گرفتم و صورتش رو بوسیدم
- قدم نورسیده مبارک عزیز دلم، خدا قوت پهلوون
به زور لبخندی زد و گفت
- روزی خودت ان شاءالله، فقط...فقط چرا نیاوردنش؟ دلم طاقت دوریشو نداره!
- الهی دورت بگردم. نگران نباش پرستار گفت الان میارنش!
با سر تایید کرد و مشغول جواب دادن به سؤالهای حمید شد. با صدای پایی سر چرخوندم و چشمم به نوزاد کوچکی که داخل پتو گذاشته بودن افتاد.
ناخواسته اشکی روی صورتم ریخت، پرستار با لبخندی اورد و کنار سحر گذاشت
- بفرما مامانی اینم دخمل گلت، فقط فکر کنم خیلی گشنشه شیر میخواد
حمید انگار تو حال و هوای خودش نبود و زل زده بود تو صورت حلما...کمکِ سحر کردم تا بتونه به حلما شیر بده، حمید تلفنش زنگ خورد و مجبور شد بیرون بره تا حرف بزنه!
بعد از خوردن شیر سحر گفت
- زهرا میتونی اروغش رو بگیری
اب دهنم رو قورت دادم
- من؟ اخه این خیلی کوچکه میترسم خدایی نکرده از دستم بیفته
- جون من، اگه اروغشو نگیریم اذیتش میکنه.
به ناچار قبول کردم و خواستم بغلم کنم که با صدای مامان خوشحال شدم، فرشته ی نجاتم شد، سریع گفتم
- مامان خوب شد اومدی میشه اروغش رو بگیری
مامان کلی قربون صدقه ی اولین نوه ش رفت و اروم بغلش کرد. خانم جون و بابا با سحر سلام و احوالپرسی کردن و بهش تبریک گفتن، با چشم دنبال حمید گشتم بیرون از اتاق رفتم و دنبالش گشتم. اما خبری ازش نبود برگشتم به اتاق و دوباره زل زدم به صورت حلمایی که تازه یک ساعته به جمعمون اضافه شده و تو این فاصله ی زمانی ، تو دل همه برای خودش جا باز کرده.
بالاخره حمید وارد اتاق شد، نزدیکش رفتم و گفتم
- کجا رفته بودی؟
با دیدن چشمهای قرمزش حدس زدم گریه کرده، جواب داد
- وقتی گفتن حالش خوب نیست خیلی نگران شدم، سحر تموم وجود منه! حالا که خیالم راحت شد رفتم دو رکعت نماز شکر تو نمازخونه خوندم
- گفتم که نگران نباش، خدا خودش هواشونو داره! حالا برو پیش سحر که مطمئنم خیلی بهت نیاز داره
- خودم نوکرشم
این حرف رو زد و پیشش رفت. با ورود خاله و شوهرش اتاق از صدای همهمه پر شد. به دیوار تکیه دادم و اعضای خانواده م رو تماشا میکردم که چهره ی اشنایی از جلوی در رد شد، با دیدن پروانه خانم که چند قدم رفته رو برگشت و با اقاسید وارد شدن، سریع گوشیم رو دراوردم تا ازشون فیلم بگیرم. فیلم از لحظه ای که اولین بار نوه شون رو میبینن!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞