eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
زمان: حجم: 4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
@eshgheasemanizyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
زمان: حجم: 3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با دیدن شماره ی مادر تماس رو وصل کردم - سلام مادر جان خوبین؟ صدای گریه ش نگرانم کرد - سلام زهرا جان کجایی؟ با نگرانی گفتم - بیرونم میخوام برم پیش علی ...چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ - میشه بیای منم ببری؟ - باشه اماده شین الان میام تماس رو قطع کردم و به سمت خونشون حرکت کردم. چرا ناراحت بود و گریه میکرد، نکنه چیزی شده؟ گوشی رو برداشتم و شماره اقا محسن رو گرفتم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم تا موقع رانندگی بتونم حرف بزنم. هر چی بوق زد جواب نداد. گوشی رو با حرص روی صندلی انداختم. وارد مجتمع که شدم مادر و حاج اقا رو دیدم که جلوی در ورودی بلوک منتظرم بودن. ماشین رو جلوشون نگه داشتم و سوار شدن، سلام دادم و جوابم رو که دادن پرسیدم: - چی شده مادر؟ چرا گریه میکنین زد زیر گریه و گفت - دیشب خواب علی رو دیدم تا اینو شنیدم دست و پام شل شد، کاش من خوابشو میدیدم . قبل از اینکه حرکت کنم منتظر موندم تا بقیه ی حرفش رو بگه - خب چی شد، چی دیدین؟ - حالش خوب نبود زهرا! حرفاش یادم نمونده اما نگرانت بود. چشامو بستم و گریه کردم. نکنه چیزی شده؟ ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. وارد بیمارستان که شدیم اقا محسن باهامون روبرو شد. سلام دادیم و حال علی رو پرسیدم گفت - دکتر دیشب بالاسرش بود، فعلا مثل همون حالت قبله...اتفاق خاصی نیفتاده، فقط براش دعا کنین نفس راحتی کشیدم و ازاینکه اتفاق بدی نیفتاده خداروشکر کردم. اول مادر پیش علی رفت و بعداز اینکه برگشت حاج اقا رفت. دل تو دلم نیست فقط دوست دارم زودتر برم پیشش. بالاخره انتظارم به سر رسید و نوبت خودم شد. سریع لباس مخصوص رو پوشیدم و وارد اتاق شدم. با دیدنش دلم کمی اروم شد، دستشو گرفتم و بوسیدم، خیره به چشماش که بسته بود نگاه کردم. کاش به خواب منم میومدی علی! کاش دوباره باهام حرف میزدی...پسر صابخونه اومده علی...از نگاهاش بدم میاد، تو رو به خدا زود خوب شد. تو بیاتا بدونه که من صاحب دارم، دوست ندارم مرد نامحرمی بهم خیره بشه، جون من چشاتو باز کن اینقدر دلم پره که دوست دارم کاری باهام نداشته باشن و تا شب پیشش بمونم و حرف بزنم. علی جان...از امروز دارم میفتم دنبال کارای تولیدی، ان شاءالله که برا افتتاحیه ش خودت بیای و باهم افتتاحش کنیم. اگه این روزا نتونستم زیاد بیام پیشت فکر نکن بی معرفتما نه! به خاطر کارای تولیدی مجبورم کمتر بیام‌. و الا تنها جایی که دلم اروم پیش توعه! لبخند غمگینی زدم....بابا و مامانت منتظرن، برم اونارو برسونم اگه تونستم باز میام بهت سر میزنم باشه عزیزم؟ پیشونیش رو بوسیدم وخداحافظی کردم. پدر و مادر علی رو به خونشون رسوندم و به خونه برگشتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با دیدن کفشایی که جلوی در بود، حدس زدم که دایی مرتضی و زندایی اینجان! وارد خونه شدم و با شنیدن صداشون حدسم به یقین تبدیل شد. سلام دادم و دایی با دیدنم به سمتم اومد، خودمو تو بغلش انداختم و گریه کردم، زندایی هم نزدیکم شد و پیش دایی ایستاد - میبینی دایی به چه روزی افتادم؟ اشک جمع شده زیر چشمش رو پاک کرد - خدا کریمه دایی جان، ان شاءالله همه چی زود درست میشه. با زندایی هم دست دادم و صدای حلما و علی رو شنیدم که سر اسباب بازی با هم دعوا میکردن. سراغ فاطمه رو گرفتم که مامان گفت سحر همین الان برد بالا. لباسامو عوض کردم و رفتم بالا تا فاطمه رو بیارم پایین. همه دور هم نشسته بودیم ، فکرم به خاطر خوابی که مادر دیده بودو اتفاقایی که این چند روز با پسر صابخونه افتاده درگیره،. ما که وقتمون تموم شده، علی هم که شرایطش اینجوریه، شاید صلاح باشه دیگه اونجا نمونم. میترسم این پسره برام دردسر درست کنه. حمید با دایی مشغول صحبت بود، بابا هم که سرش درد میکرد رفت یکم دراز بکشه، بهتره به حمید بگم و ازش بخوام با بابا هم حرف بزنه. پیشش رفتم و کنارش نشستم - داداش میخواستم باهات حرف بزنم - جانم زهرا چی شده؟ کمی من و من کردم و گفتم - میگم...میگم میتونی برامون دنبال خونه باشی؟ دایی و حمید سؤالی نگاهم کردن، حمید گفت - برا چی؟ مگه صابخونه جوابت کرده؟ اگه رفتارای پسرش رو بگم ممکنه حمید بره و دعواشون شه. سریع گفتم - نه وقتمون داره تموم میشه، احتمالا پسرش بخواد بیاد اونجا هر چند که صابخونه خودش چیزی نگفته ولی نمیخوام دیگه اونجا بمونم خانم جون حرفمون رو شنید و گفت - برا چی دنبال خونه برین؟ طبقه ی بالای خونه من خالیه، دو خوابم که هست بیا همونجا بمون، تا ان شاءالله علی اقا حالش خوب بشه و وقتی اومد تصمیم میگیرین بمونین یا برین جای دیگه یعنی اون روزو میتونم ببینم که علی خوب شده؟با بغض گفتم - ممنون خانم جون، کاش زود خوب بشه و همه دور هم باشیم همه الهی امین گفتن و بابا که بیدار شد قضیه رو مطرح کردیم و بابا هم موافقت کرد. زنگی به پدر علی زدم و کل قضیه رو مطرح کردم تا با اجازه شون خونه رو عوض کنم و به خونه ی خانم جون اثاث کشی کنیم، خداروشکر اونا هم گفتن هر طور خودم صلاح میدونم همون کارو بکنم. قرار شد اخر این هفته اثاث رو به خونه ی خانم جون منتقل کنیم. صبح زود بیدار شدیم و همراه مامان و زینب و خانم جون به سمت خونه راه افتادیم. سحر و زندایی هم بچه هارو نگه داشتن. تا عصر بیشتر وسایل رو جمع کردیم و نزدیک غروب بابا اومد و با صابخونه حرف زد. با اینکه مخالف بود، بالاخره کوتاه اومد و قبول کردو قرار شد تا اخر هفته پول پیش رو به حسابمون بریزه! نمیدونم چرا از اینکه از اینجا میرم دلم ارومه، درسته روزهای خوبی اینجا داشتیم، اما همین که خودم ارامش داشته باشم به همه چی میارزه. مطمئنم اگه علی هم حالش خوب بود و با رفتارهای این پسره خونمون رو عوض میکرد، کاش یه سری مردا غیرت داشتن و میفهمیدن که نباید چشمشون دنبال ناموس دیگران باشه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صبح سری به علی زدم و سریع به خونه برگشتم تا بریم و وسایل رو اماده کنیم تا به خونه ی خانم جون ببرن. وسایل رو بار ماشین اثاث کشی کردن و قبل از اینکه کلید رو تحویل بدم همه جا رو جارو کردم. قبل از اینکه بریم یه نگاه کلی به خونه کردم، یاد اون روزی که عروسی کردیم و اولین روز زندگیمون تو اینجا شروع شد. دلم گرفت، مامان متوجه حالم بود با مهربونی گفت - بیا دخترم بیا بریم. کلید خودم و علی رو برداشتم و خونه رو مثل روز اول تمیز تحویلش دادم خانم صابخونه هم بیرون اومد و کلی ابراز ناراحتی کرد که از اینجا میریم. ازشون تشکر کردم و با یه خداحافظی سوار ماشین شدیم و پشت سر ماشینی که وسایل داخلش بود حرکت کردیم. تا وسایل رو پایین بیارن ، ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم. سحر بچه ها رو به خونه ی خانم جون آورده بود و تو حیاط بازی میکردن. نگاهم به فاطمه بود که حلما رو دنبال میکرد و میخندید امیدوارم خدا به خاطر فاطمه هم که شده علی رو بهم برگردونه. از پله ها بالا رفتم، زندایی با دستمالی که جلوی بینیش بسته بود بیرون اومد.سلام دادم و گفت - خونه رو تمیز کردم فقط میخوایم وسایل رو بچینیم ازش تشکر کردم و صورتش رو بوسیدم. قران‌کوچکم رو برداشتم و سوره ی واقعه رو برای خیر و خوشی وبرکت خونه خوندم. تا شب وسایل رو چیدیم و چون جا برای چرخها نبود قرار شد وسایل کارگاه رو تو زیر زمین جا بدیم تا بعدا یه فکری براشون بکنیم. نگاه کلی به خونه کردم، دیگه کارمون تموم شد‌ به طبقه ی پایین رفتیم و از ابگوشت خوشمزه ای که زندایی برای افطار بار گذاشته بود، چند لقمه ای خوردم. بعداز شام سحر ظرفارو شست و نزدیک ساعت ده بابا خواست که اماده شیم و بریم خونشون. دلم میخواد حالا که خونه رو عوض کردیم دیگه تو خونه ی خودم باشم. حداقل با دیدن وسایل علی دلم اروم میگیره. لب هامو تر کردم و رو به مامان گفتم - مامان اگه اشکال نداره من دیگه اینجا بمونم. تنها که نیستم اگه کاری هم داشتم خانم جون هست دایی مرتضی و زندایی هم که فعلا اینجان مامان خواست مخالفت کنه که گفتم - اینجوری ارومترم مامان، خواهش میکنم. بابا با چشم اشاره ای به مامان کرد، به ناچار مامان قبول کرد و زندایی گفت - ابجی نگران نباش، منم فعلا تا چند روز بعد شبای احیا اینجام، حواسم بهش هست. مامان تشکری کرد و بعد از رفتنشون فاطمه رو برداشتم و بالا رفتم. فاطمه با دیدن وسایل اتاقش ذوق کرد، عکس علی رو از روی دراور برداشتم تا یه موقع دوباره بهونه نگیره. فاطمه رو خوابوندم و نشستم به این مدت که تنها موندم فکر کردم. از یه طرف دلتنگی علی رو دارم و از طرفی هم خونه مون عوض شده و دیگه از اون خونه قبلی فقط خاطراتمون باعلی برام مونده. نفسم رو با اه بیرون دادم چند تقه به در خورد. پاشدم و در رو باز کردم، زندایی با ظرف میوه داخل اومد. - مهمون نمیخوای؟ از جلوی در کنار رفتم - شما صابخونه ای عزیزم بیا تو! -اگه اشکال نداره شب اینجا بخوابم - زندایی جان من حالم خوبه، نگران نباشین شما برین راحت بخوابین -چیه میخوای از خونه ت بیرونم کنی؟ -من غلط بکنم، من نمیخوام مزاحم کسی بشم به شوخی اخمی کرد و گفت - این چه حرفیه، ابجی نگرانت بود، در ضمن مرتضی هم فکرش پیش تو بود. گفت من پیش علی هستم تو برو بالا زهرا تنها نمونه از این همه محبتی که بهم دارن خوشحال شدم، برای زندایی هم لحاف و تشک اوردم و خوابیدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا