eitaa logo
منم‌شیعه‌علی‌ع 🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
70 فایل
تاسیس شب شهادت #امام_جعفر_صادق 99/3/28 لینک کانال @eshghemola لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17260621320323 کپی آزاد با ذکر صلوات برای تعجیل در فرج https://eitaa.com/joinchat/2356412470C172c143d60
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سمت آرامش 🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌺 در سنین کودکی یکی از مفاهیمی که به ما یاد می دهند اصول و فروع دین است. دو مورد از فروع دین چیزی نیست جز تولی و تبری. یعنی دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا. ⁉️ و چه کسی شایسته تر است از پیامبر و امام معصوم که به ما مصداق دهد برای شناخت دوستان خدا و دشمنان خدا؟ 🔆 همانا خدا در قرآن چنین گفت: مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ محمد فرستاده خداست. پس هر کس با اوست با دشمنان کافر شدیداً برخورد می کند و با دوستان مهربان و رئوف است. 🌱 پس یا (ع) من در صلحم با هر که شما در صلحید و در جنگم با هر که شما در جنگید تا روز قیامت ... 🌸🌿 @shia_khone 🌿🌸
به سمت آرامش ❓❓چگونه امامم را یاری کنم؟ ✅ﻗﻄﻌﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﭼﻪ ﻣﺎ ﺑﺨﻮاﻳﻢ ﻭﭼﻪ ﻧﺨﻮﺍﻳﻢ ... ﭼﻪ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻳﺎ نباشیم. ﭼﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﺑﺨوان و چه نخوان... ✅ ﻭﻟﻲ ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﭘﺎﺯﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻜﻤﻴﻞ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ✅ﻣﺎﻫﺎ ﻛﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﻳﻢ ... ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﻴﻢ ﻭ ﺷﻴﻌﻪ  ...  ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﺮﺍﻧﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ.... ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﭘﺎﺯﻝ ﭼﻪ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺍﺭﻳﻢ....؟ ﺍﺻﻼ‌ ﻓﺮﺽ ﻛﻨﻴﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﻇﻬﻮﺭ ﻛﻨﻨﺪ ....  آﻳﺎ ﻣﺎ آﻣﺎﺩﻩ ﺍﻳﻢ ؟آیا ﻣﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺍﻳﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﻢ...؟ ✅ﻳﺎ ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺟﺮﻳﺎﻥ ... ﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ ﻳﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ...؟ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﻴﻢ ﻳﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﺑﺸﻴﻢ؟ @shia_khone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_378774123.mp3
32.6M
به سمت آرامش با یاد خدا «5» (مناجات الراغبین) با نوای حاج @monajat_nab @shia_khone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_448926300.mp3
11.86M
به سمت آرامش ۲ 📢 خروجی زبان ما ، نشان‌دهنده‌ی میزان ظرفیت قلب ماست! انسان‌هایی که توانایی سکوت، در برابر مجادله‌ها، غیبت‌ها، سخن‌چینی‌ها، و... را دارند و زبان خویش را آلوده نمی‌کنند؛ ← در نهایت قلب و روح سالم‌تری داشته؛ و ظرف ایمان‌شان بزرگتر و پاک‌تر است. @shia_khone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_443007306.mp3
6.58M
به سمت آرامش 💔تو گرد وغبارها یهو تنت ناپدید شد موهامو میبینی ۱روزه سفیدشد😭 که دیدم به دورت عدو حلقه بسته یکیشون باچکمه رو سینت نشسته😭 با مداحی نریمانی التماس دعای فرج @shia_khone
1_420456121.mp3
2.49M
برای امام زمانم چه کنم؟ ⭕️مناجات با (عج) 🎵باز من ماندم‌ و پرونده‌ی امضا نشده 😭😭😭😭 یا صاحب الزمان ادرکنی گناه کارم ای امام مهربونتر از پدر و مادرم بهم نگاه کن. 🎤 @emamamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکنم چه کنم؟ ࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ جوونا بخاطر گناه نکنید! داستان عجیب اللَّهُـــم‌َّعَـــجِّل‌لِــوَلـِـیِّک‌َالــــفَــرَج @gonahh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سمت آرامش ▪️ ؛ بأبی انتُم و أمّی منبع؛ عقیق سرخ ۱ @shia_khone
به سمت آرامش ※ کینه سرطان روح ۲ @shia_khone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منم‌شیعه‌علی‌ع 🇵🇸
به سمت آرامش 🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷 🌸قسمت پنجم🌸 ********** 🕚۱۰. در
به سمت آرامش 🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷 🌸قسمت ششم🌸 ********** گذر ایام پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم، در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سال‌های آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند, اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم. می دانستم که ، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم. وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی‌ها و گناهان نشوم بعد التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم. با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم. البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم نمی‌دانستم که اهل‌بیت، ما هیچگاه چنین دعایی نکرده‌اند. آنها دنيا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می‌دانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.» فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم، اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟ میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود می‌خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!! خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟ ******* 🍀ادامه دارد....منتظر باشید😍 @shia_khone
به سمت آرامش 🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷 🌸قسمت هفتم🌸 *********** پایان عمل جراحی عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیش بینی می شد با مشکل جدی همراه شد. آن‌ها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد. محو چهره او بودم. با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟ سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام، آقاجان سيد ( پدربزرگم) و... ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال‌ها آن‌ها را می دیدم خیلی خوشحال شدم. زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت ... با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت، دیگه فایده نداره... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی از پزشک‌ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت..... *********** 🍀ادامه دارد....منتظر باشید😍 @shia_khone
به سمت آرامش 🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷 🌸قسمت هشتم🌸 *********** خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم! او با خودش می گفت: خدا کند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!؟ کمی آنطرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم می دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را می‌شناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نیت‌ها و اعمال آن‌ها را می بینم و... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. مکثی کردم و به پسر عمه‌ام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید می‌رفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:برویم. بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه‌ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می‌فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می کردم. به سمت راست خیره شدم. در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم. به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. می‌خواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! *********** 🍀ادامه دارد....منتظر باشید😍 @shia_khone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا