|🌙|
امام گفته بود:
مثل چمران بمیرید!
اگر قرار باشه مثل چمران بمیریم
باید مثل چمران زندگی کنیم!!!
#چمران تو یه لحظه شهید نشد؛
یک عمر شهید زندگی کرد:)))
#چمثلچمران
#حسین_جانم ❤️
شبنمے در حرمٺـ...
طعنهـ ݕه دریا زده اسٺـ
هرڪه آمد حرمٺـ...
قید دو دݩیا زده اسٺــ
#محتاجحرمـ💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#حرف_قشنگ🌱🌼
🌹🕊اے شـهیـد ،
باید خودت تمـام
دلـم را عـوض ڪنـــے؛
با این دلـم،بہ دردِ❣
امام زمــانم نمـےخورم...
#محبوبِ دل صاحب ڪه شوے_شهیدت مے ڪنند🕊🌹
#اللهمعجللولیڪالفرج
#پارت_154
چند تا ماشین هم رد شدند.
هر لحضه برایم مثل سالی میگذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم اما او نبود.
رو ب دایی ام کردم و گفتم: خالو، اگر بچه ها را برایم بگیری برمیگردم، شاید آنها را پیدا کنم.
سری تکان داد و محکم گفت: لازم نیست بروی، همین حا بمان.
در حال حرف زدن بودیم ک تانکی کنارمان ایستاد. دایی ام با کنجکاوی ب تانک نگاه کرد. من هم ک خوب دقت کردم سر لیلا را دیدم ک از تانک بیرون آمده بود. دایی ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.
بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود.
کمک کرد ک همه شان از توی تانک بیرون بیایند.
مادرم و بچه ها را بغل کردم. تانک را گل گرفته بودند. آنقدر بدنه اش داغ بود ک احساس میکردی دستت میسوزد.
پدرم کنارشان نبود، وقتی پرسیدم مادرم گفت، ایستاده تا گوسفند ها را حای امنی بگذارد و احتمالا توی راه است.
دایی ام با سربازی ک سرش را از تانک بیرون آورده بود دست داد و گفت: خدا خیرتان بدهد، خدا نگه دارتان باشد، شما این بچه ها را نجات داده اید.
سرباز بیچاره سورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب ک نگاه کردم، دلم برایش سوخت.
مادرم گفت: خدا خیرش بدهد. جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها میدویم و خسته شده ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.
سیما رو ب من کرد. لباسم را کشید و گفت: ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم. آن اقای سرباز سرم را بلند کرد تا بتوانم خوب نفس بکشم.
مادرم گفت: بچه ها گرما زده شده بودند و ضعف میکردند. محبور بودم نوبتی سر بچه ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.
ب لیلا، ستار و جبار و سیما نگاه کردم. دستهایشان را روی گوشهایشان گذاشته بودند و فشار میدادند.
پرسیدم: چرا گوشتان را فشار میدهید؟!
سیما با نارحتی گفت: آن قدر سر و صدای تانک زیاد بود ک گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.
پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم ک مینی بوسی کنارمان ایستاد. پسر دایی ام تیمور حیدر پور سرش را از شیشه مینی بوس بیرون آورد و فریاد زد: زود سوار شوید. مینی بوس ما را تا کاسه گران میبرد.
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم ک مینی بوس را دیدند هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینی بوس پر بود، و همه هندیگر را هول میدادند.
چند تا ماسدار ک ایستاده بودند ب نردم کمک میکردند، تا سوار ماشین های عبوری شوند. رو ب ما هم کردند و گفتند: زودتر بروید.
ب راننده مینی بوس هم گفت زود برگرد و بقیه را هم ببر.
مینی بوس با سرعت ب راه افتاد. کف مینی بوس نشستم. دایی حشمت پرسید: کسی جا نمانده؟ گفتیم: نه.
بعد صدای صلوات همه جا پیچید.
پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت: صلوات بفرستید...آیت الکرسی بخوانید..
ادامه دارد....🌹🌹🌹
#پارت_155
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی بوس ب من چسبیده بودند.
مادرم پرسید: پس علیمردان کجاست؟؟
با ناراحتی گفتم: نمیدونم، ولی برمیگردم و پیداش میکنم.
حدود 50 نفر میشدیم. مینی بوس سر پیچ ها چپ و راست میشد. و ما از این طرف ب آن طرف می افتادیم.
حالت خفگی داشتم.
رو ب کسانی ک نشسته بودند، کردم و گفتم: در راه خدا پنجره ها را باز بگذارید،..خفه شدیم.
چند تا از بچه ها بالا آوردند. بدی بدی توی مینی بوس پیچیده شده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچه ها همه جا را پر کرده بود. همه نفس نفس میزدیم.
حدود یک ربع ک از گیلان غرب دور شدیم؛ نزدیک کاسه گران رسیدیم. دایی ام رو ب راننده کرد و گفت: ما را ب همین دهات ببر.
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند همان جا روی رمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره می آمد. میدانستم الان توی گورسفید درگیری است.
مردم توی کاسه گران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را ک دیدند دور مینی بوس را گرفتند همه پرسیدند: چه شده؟ عراقی ها تا کجا آمدند؟
زن حیدر پرما ک فامیلمان بود و همان جا زندگی میکرد، وقتی ما را دید ب سینه کوبید و ب طرفمان آمد. داد میزد: خدا مرا بکشد، چ بر سرتان آمده؟؟
مادرم بلند شد و گفت: پناهنده خانه ات شدیم..
زن اخمی کرد و گفت: این حرف ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا ب خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم.
مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه میکرد. بجه ها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینی بوس دسته دسته شدند و ب خانه اهالی رفتند.
زن فامیل ما را ب خانه خودش برد و سریع چای درست کرد.
برای بچه ها نان و ماست آورد. کنار هم ک نشستیم، دایی گفت: من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.
من هم بلند شدم و گفتم: من هم می آیم. بچه هایم هیچ وسیله ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی آورد.
دایی ام نگاه ب من کرد و با ناراحتی گفت: من ک تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین جا بمان.
گفتم الا و بلا من هم می آیم. دایی ام لج کرد و گفت: اصلا ما هم نمیرویم.
بعد همگی ب خانا فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
همانجا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی ب فکر فرو رفتم.
علیمردان کجا میتوانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی ام چ آمده بود؟گاو و گوساله ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه ام لباس نداشت.
رو ب زن فامیل کردم و گفتم: دلم طاقت نمی آورد. باید ب روستا برگردم.
سهیلا را بغل او دادم و گفتم: این دو تا بچه را ب شما میسپارم و زود برمیگردم.
ادامه دارد.....🥀🥀🥀