ببین رفیق...
حالم خرابہ
جورے نیستم بتونم یہ متن بلند بالاے دلے واست بگمـ
شاید کہ بہ دلت افتاد!
بلند بشے یہ سلام بدے محضر ارباب...💞
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
ببین رفیق... حالم خرابہ جورے نیستم بتونم یہ متن بلند بالاے دلے واست بگمـ شاید کہ بہ دلت افتاد! بلند
ولے ازت میخوام...
اندازه عشقت بہ اربابـ
بلند بشے یہ سلام بدے محضر اقا جانمان🖤
سلام دوستان ☺️
به مناسبت اولین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 بنارابراین گذاشتیم که درآغاز هفته بسیج🇮🇷از امروز تاروز شهادت ایشون «10/13» براشون هدیه🎁 معنوی بفرستیم 💐💔
ان شاءالله که بتونیم ایشون رو خوشحال کنیم💕 و همچنین کاری انجام بدیم که سرداردلها❤️ نیز به ما عنایت کنند که مثل ایشون زندگی شهدایی داشته باشیم💔
حالا این هدیه 🎁میتونه خواندن زیارت عاشورا،خواندن جزءقرآن، صلوات یافاتحه باشه💝
اگه میخواین در این کارکوچک شریک باشید روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
http://iporse.ir/54033
#سردار_دلها🌸
May 11
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
سلام دوستان ☺️ به مناسبت اولین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 بنارابراین گذاشتیم که درآغاز هفته بسیج
سلام همراهان همیشگی 🌸لطفا اینو در گروه هایی که عضو هستید بگذارید تا در ثوابش شریک باشید💐
‼️راستی لزومی نداره با لینک کانال ما در کانال ها و گروه هاتون بفرستید😉🌹
خداخیرتون بده ان شاء الله💐🌹
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن😔😔
اللهم عجل لولیک الفرج🍂✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات♡
#فرنگیس
#پارت_178
سال اول به ما پتو و علاء الدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیز هایی که داده بودند زندگی کنیم.
بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه مان اضافه شد.
گوشت و تخم مرغ مواد خوراکی و پوشیدنی.
یک روز به علی مردان گفتم دلم گرفته میروم خانه پدرم سری میزنم و برمیگردم
خواستم کاری کنم همراهم نیاید گفتم گوساله تنها میماند تو بمان تا برگردم.
اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید راه افتاد. خنده ام گرفته بود. 😅
یاد بچگی های خودم افتادم.
پشت سرش راه افتادم. راه خوب میشناخت گفتم میتوانید تا آوه زین با پای پیاده بیای؟
اخم کرد و گفت آره می آیم.
خواستم دستش را بگیرم تندی دستش را پس کشید دیگر چیزی نگفتم از پیچ روستا که گذشتیم به جاده خاکی رسیدیم مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بود. هوا گرم بود و کم کم عرق روی پیشانی ام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت یعنی بغلم کن از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم دستهایش را پشت دور گردنم حلقه کرد.
به چوقا لود آن دوره ها بود نگاه کردم چقدر دوستش داشتم خوشحال بودم جنگ تمام شده بود.
حالا حداقل می توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می خواست از دشت بروم اما ازمین می ترسیدم.
مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می کرد پای بچه ای بسیاری روی نیم رفته بود.
پدرم گفت کشور خودم است مرا که نمی کشند میروم و برمیگردم.
ساکش را دست گرفت و راه افتاد.
سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم.
یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه می رفتیم.
توی راه پشت خمیده پدرم را که دیدم اشک تو چشمام جمع شد. از آوه زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدیست مرتب سفارش می کردم مواظب خودش باشد.
گفتم با او گر این از جبار این از ستار این اسیما ول کن نرو کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ اگر کسی انگشت های ستار را دیده؟ اگر دست قطع شده جبار نیست؟
پدرم فقط گریه میکرد غروب بود سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می کرد پدرم با بغض گفت خون جمعه روی سنگهای آوه زین است نمیبینی فرنگیس؟
تاگور سفید همراه هم بودیم سر جاده ایستاده و سهیلا را بوسید سوار ماشینش شد و گفت نگران نباش زود برمیگردم.
برایش دست تکان دادم
میدانستم قلب شکسته اش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می دیدم قلبم تکان میخورد.
اگر بلایی سر پدرم میآمد خودم را نمی بخشیدم چرا گذاشتم که برود؟
ادامه دارد...