😂😂طنز جبهه😂😂
عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌
او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂
شهادت زیباست
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چگونہ حجاب میتواند ظلم باشد درحالے ڪه...🤔
#پشنهاد_دانلود
هدایت شده از کانال مهدویت 🇮🇷🇵🇸
4_5857087656499872140.mp3
1.97M
🔹 غدیر سه روز است!
🔺 چطور دو ماه عزاداری میکنیم، سه روز نمیتوانیم جشن بگیریم؟
🎙#استاد_پناهیان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نۅر علے توے وجود شیعہ موڄ میزنہ...🌿
راھ علے, راھ تمام خانوادھ ے منہ....
#مَنوالاعلےنَجے
#آسیـــد_رضا_نریمانے
#استـــوری
#نشر_آزاد_فوروارد.
#نہج_البلاغہ
#سخنان_مولایمان_علے
#حڪمت_47
عفته على قدر غيرته
پاکدامنی مرد به اندازه غیرت اوست .
#درس_زندگی_از_نهج_البلاغه
🔶عفت ؛ یعنی پاکدامنی ، پرهیزگاری . و به کسی که از کارهای ناپسند و به ویژه شهوات حرام خودداری میکند ، پاکدامن گویند .
🔶 غیرت ؛ یعنی مردانگی ، انسانی که نسبت به ارتکاب گناه از سوی دیگران ناراحت و منزجر می شود را غیرتمند گویند .
غیرت صفتی پسندیده و جزیی از ایمان هرفرد است و خداوند مؤمنان غیرتمند را دوست دارد .
✨در این روایت امام علی « ع » غیرت را ریشه پاکدامنی انسان بیان ا کرده است ،
پس کسی که نسبت به دین ، ناموس ، اعتقادات خود و . . . غیرت داشته باشد ، درهمان موارد نیز پاکدامن و پرهیزگار خواهد بود .
بسیار خوب است که ما هم در امور دینی ، ناموسی و عقیدتی غیرتمند باشیم چرا که دشمنان از غیرت دینی ما هراس دارند...‼️
#نشرباشما
عزیزِ من؛ هر وقت نفهمیدی چه اتفاقی
داره برات میوفته، چشماتـو ببنـد و یه
نفس عمیـق بکش! بگـو خدایـا مـن که
میدونم این برنامهیِ توعه؛ فقط کمکم
کن ازش عبور کنم..
هر کی دنیاشو سپرد دستِ تو بیچاره
نشـد! زندگی هزار دفعه به مو رسیـد،
پاره نشد :)🧡
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_42
محمد:
دستم را روی زنگ در گذاشتم و برداشتم.
صدای دویدن نزدیک شد و بالافاصله پشت در رسید.
_سلاممممم داییی
روی زانو نشستم و با خنده آغوشم را باز کردم.
_سلام عسلای دایی
هر دو را بلند کردم و مقابل مهتاب ایستادم.
_خوش اومدی داداش؛ بیا تو
کفشهایم را در آوردم و وارد خانه شدم
مینو بوسهای از گونهام گرفت و گفت
_دایی،داییییی برام شوکولات آوردی؟؟؟
_بله که آوردم...هم برا تو هم برا داداش مهدیت
با چشمهای مشکیاش پر از ذوق نگاهم کرد.
_پس نی نی کجاست؟
_نیومد عزیزم.
بدویید برید بازی کنید، هرموقع کارم با مامانتون تموم شد میگم بیاید شکلاتارو بگیرید.
هر دو را زمین گذاشتم و به سمت مبل رفتم.
_سینا سر کاره؟
_آره، امروز از کارخونه زنگ زدن یکی از خطا مشکل پیدا کرده، رفت حلش کنه
_به سلامتی
_بشین چایی بیارم.
_زحمت نکش، نیومدم اذیتت کنم.
_اذیتی نیست
بعد چند دقیقه سینی چای را روی میز گذاشت و مقابلم نشست.
_خب؟ چی شده که یادی از ما کردی؟
_قضیهی ماهورا رو که میدونی؟
_اره انشاءالله خوب میشه.
پول احتیاج داری؟
لبخند زدم.
_خودت که میدونی از کسی قرض نمیگیرم
_متاسفانه بله
_میخوام با سینا مشورت کنی، ببینین اگه میتونید یه دنگ از خونهی عزیزو که به اسم منه بخرید.
بدون مکث گفت
_مطمئن باش هم من هم سینا راضیم
وضعمون هم خوبه
هر قیمتی که بزاری میخریم.
اصلا اگه میخوای همین الان چک بدم
_اوی اوی! عجله نکن مهتاب خانم، اول مشورت
_اخلاقت عجیبه داداش، من جای تو بودم به خاطر بچهام هرکاری میکردم
_خودت که میگی...عجیبه، عجیب
_چاییت سرد نشه
داوود:
_داووووود کنسلهههه!
_چی؟
_همون قضیه خروج؛ گفتن صلاح نیست فعلا از خونه بزنید بیرون.
شانهای بالا انداختم و گفتم
_چه میشه کرد، باشه ممنون.
_اون دختره پیام داده
_چی چی گفته؟
_چندتا سوال پرسید منم جای تو جواب دادم بعدم برا سعید فرستادم
_خب درست بگو چی پرسیده؟
_اینکه رزمی کار میکنی و از این جور چیزا؛ منم گفتم اره
بعدم گفت هرموقع گفتم سریع خودتو برسون جایی که میخوام
فک کنم خبرایی تو راهه. محمد مراقب نباشه بد اتفاقایی میفته
رسول:
سعید چند پروندهی کلفت را کوبید روی میز.
_اقای شهیدی اینارو داده چک کنیم
_پروندههارو ولش؛چیشده سعید، گرفتهای؟
پشت میز نشست و اولین پرونده را باز کرد.
_تا شب باید تموم شن.
کاغذ را از دستش کشیدم و معترض لب زدم
_سعییییید منو نگا کننن.
با صدای بلندم تقریبا همهی بچهها نگاهشان روی ما ثابت ماند.
آرام تر گفتم
_میگی چیشده یا نه؟
_باشه؛ فک کنم آقا محمد مشکل مالی داره
تازه یاد اقساط بیمارستان افتادم.
زمانی که بیهوش بودم آقا محمد از چک خودش داده بود.
اگر اشتباه نکنم دو چک سی میلیونی
_سعیدددد دیگه چی میدونی، مبلغش چقدره؟
_نگفت ولی معلومه زیاده
بی هیچ حرفی یکی از پروندهها را برداشتم و به صفحاتش نگاه کردم.
بعد چند دقیقه به سمتش برگشتم
_مال و اموال زنی که جز شوهرش کسی رو نداشته به کی میرسه؟
_اگه هیچ مدعی دیگهای نباشه همهاش میرسه به شوهر
چطور مگه؟
درحالی که فکرم جای دیگری بود گفتم
_چیز مهمی نیست
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/720647
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
دور مان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره، وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچهها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیر مردی بی حال و نیمه بیهوش افـتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جـلوی در ورودی، پزشک عـراقی به زخمی های خودشان سرم تزریق میکرد. سینه خیز از لابهلای بچهها خودم را به مجروحان عـراقـی رساندم. سِرُم را از دست یکـیشان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیر مرد دویدم. افسر عراقـی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشـتم زد. به طـرف جـمعیت بچهها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بـالای سر پیر مرد رسـاندو و لولهٔ سِرُم را در دهـان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.
#پلاڪ