eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
883 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود. البته که میدانستم عزیز قبول می‌کند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم. بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمی‌رفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید. رسیدم مقابل در. داشتم با خودم دو دوتا چهارتا می‌کردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد. لبخندِ مبهمی زد و گفت _سلام محمد. سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم. یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم. _جایی داشتی میرفتی؟ _می‌خواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام. _نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام. _اگه پات درد نمی‌کنه باشه برو. بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم. صدای عطیه و عزیز از طبقه‌ی پایین می‌آمد. پله‌هارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم. _سلام محمد _سلام عزیز، خوبی؟ _الحمدلله بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت _میرم بالا هم ملافه‌هارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره. تشکر کردم و روی زمین نشستم. کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت _اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن _خوبه همینطوری سکوت مرگباری حاکم شده بود. یکباره عطیه به حرف آمد. _نمی‌خوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟ لب تر کردم. _برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی _خب جون به لبم کردییی بگو تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم. یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من. _راضی‌ام... _به عزیزم میگی؟ _چشم رسول: _رسول جلسه داریم، بلندشو بریم. سعی کردم بلند شوم. _کمک کن. نزدیک شد و از دستم گرفت. یاعلی گفتم و برخاستم. _حالت که خوبه؟ _آره بابا، چیزی نیست...بریم ............ وسط‌های جلسه بود که محمد رسید. از صورت سرخ و نفس نفس زدن‌هایش میشد فهمید که پله‌هارا با عجله بالا آمده. _معذرت می‌خوام بابت تاخیر... _بشین محمد. در صندلی مقابل من نشست. _خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟ آقای عبدی گفت _هرچی زودتر دستگیر شن بهتره. _اگه اجازه بدید قبل همه‌ی اینا یه نفرو دستگیر کنم _کی؟ _فاتن وردی... احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده. _کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده. هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی دو روز بعد... محمد: _سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟ _خیالتون راحت...الان همه شون تو خونه‌ان رسول و چند نفر دیگه‌ام اونجا نگهبانی میدن _کسی متوجه نشده؟ _نه... اقا میشه منم برم سر کوچه‌تون نگهبانی؟ _نیازی نیست... _آقا خواهش میکنم، لازمه... بعد مکث طولانی گفتم _باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه _چشم داوود: _سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز. _بزار یه بارم مرور کنیم کلافه گفتم _باشه... _میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که می‌خواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید. میرید ورزشگاه مخروبه‌ی خارج از شهر... بہ‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/728999 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
کاش میشد حالِ خوب رو، لبخند زیبا رو، بعضی‌ دوست داشتن‌ها رو، خُشک کرد و لایِ کتاب نگه داشت :) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - دوست من یادت باشد نمی‌توانی هر روز، خودِ کهنه‌ات را به دنیا عرضه کنی و انتظار معجزه داشته باشی! معجزه زمانی رُخ نشان می‌دهد که تو خودت را از تنبلی بتکانی و به نگاه خسته‌ات رنگ شادی بپاشی و برای شیرینی روزهایت، لبخند‌ت را پهن‌تر کنی.🤍 -سمیرا معصومی✨ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
شبتون پر از امنیت✨💜