✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_43
محمد:
حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود.
البته که میدانستم عزیز قبول میکند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم.
بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمیرفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید.
رسیدم مقابل در.
داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد.
لبخندِ مبهمی زد و گفت
_سلام محمد.
سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم.
یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم.
_جایی داشتی میرفتی؟
_میخواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام.
_نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام.
_اگه پات درد نمیکنه باشه برو.
بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم.
صدای عطیه و عزیز از طبقهی پایین میآمد.
پلههارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم.
_سلام محمد
_سلام عزیز، خوبی؟
_الحمدلله
بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت
_میرم بالا هم ملافههارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره.
تشکر کردم و روی زمین نشستم.
کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت
_اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن
_خوبه همینطوری
سکوت مرگباری حاکم شده بود.
یکباره عطیه به حرف آمد.
_نمیخوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟
لب تر کردم.
_برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی
_خب جون به لبم کردییی بگو
تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم.
یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من.
_راضیام...
_به عزیزم میگی؟
_چشم
رسول:
_رسول جلسه داریم، بلندشو بریم.
سعی کردم بلند شوم.
_کمک کن.
نزدیک شد و از دستم گرفت.
یاعلی گفتم و برخاستم.
_حالت که خوبه؟
_آره بابا، چیزی نیست...بریم
............
وسطهای جلسه بود که محمد رسید.
از صورت سرخ و نفس نفس زدنهایش میشد فهمید که پلههارا با عجله بالا آمده.
_معذرت میخوام بابت تاخیر...
_بشین محمد.
در صندلی مقابل من نشست.
_خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟
آقای عبدی گفت
_هرچی زودتر دستگیر شن بهتره.
_اگه اجازه بدید قبل همهی اینا یه نفرو دستگیر کنم
_کی؟
_فاتن وردی...
احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده.
_کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده.
هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی
دو روز بعد...
محمد:
_سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟
_خیالتون راحت...الان همه شون تو خونهان رسول و چند نفر دیگهام اونجا نگهبانی میدن
_کسی متوجه نشده؟
_نه... اقا میشه منم برم سر کوچهتون نگهبانی؟
_نیازی نیست...
_آقا خواهش میکنم، لازمه...
بعد مکث طولانی گفتم
_باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه
_چشم
داوود:
_سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز.
_بزار یه بارم مرور کنیم
کلافه گفتم
_باشه...
_میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که میخواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید.
میرید ورزشگاه مخروبهی خارج از شهر...
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/728999
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
کاش میشد حالِ خوب رو، لبخند زیبا رو،
بعضی دوست داشتنها رو، خُشک کرد و
لایِ کتاب نگه داشت :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
دوست من
یادت باشد نمیتوانی هر روز، خودِ کهنهات را به دنیا عرضه کنی و انتظار معجزه داشته باشی!
معجزه زمانی رُخ نشان میدهد که تو خودت را از تنبلی بتکانی و به نگاه خستهات رنگ شادی بپاشی و برای شیرینی روزهایت، لبخندت را پهنتر کنی.🤍
-سمیرا معصومی✨
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨