#گوشیتو_خونه_تکونی_کن📲
بیایید فرض کنیم هم اکنون
امام زمان بگه گوشیتو بده
میدهی⁉️
یا میگی یه لحظه صبر کن ⁉️🤨
اصلا بیا یه کاری کنیم
چه در دنیای واقعی ↫🌏
چه در دنیای مجازی ↫📱
بدانیم امام زمان و خدا داره میبینه
بیایید یه کاری کنیم
که وقتی تصور کنیم امام زمان گوشی ما رو میخواد سریع بهش بدهیم 😊😌
دنیای مجازی اٺ رو مثل دنیای واقعۍ ات جدی بگیر 🖐🏻⇆
یه وقت نگی که:
چه میشه یه سلامی هم به این کنم
چه میشه این پستو لایک کنم
چه میشه شمارشو ازش بخوام
چه میشه دنبالش کنم
چه میشه...
هر کس با دیدن گریه دیگری ناراحت میشه
چطور میشه که با گناهانت این همه امام زمانت را گریاندۍ
ناراحت نباشۍ ⁉️💧
سه روز مونده به تولد امام
زمانمون 😊🎉
بیا در عرض این سه روز
گوشیمون رو خونه تکونی کنیم
هر چیزی که از نظرت امام زمان ناراحت میشه سریع پاکش کن
نزار بمونن که یه وقت دیگه درد سر برات درست کنن 🖐🏻
⇟
هر مخاطبی را پاک کنیم 📵
هر پیوی نامحرمی را پاک کن 📲
هر نامحرمی اومد پیوی ات سریع ریپ و بلاکش کن 🖥
هر برنامه ای که عکس یا تبلیغات نامناسبۍ داره 🔞 پاکش کن
هر کانالی پست یا تبلیغات نامناسبی داره پاکش کن (لفت بده)
هر گروه و گپ مختلطی در گوشی ات وجود داره پاکش کن 📵📴
تو گالری ات هر عکس یا فیلم نامناسبی داری پاکش کن ↫📵〽️
هر عکسۍ نامناسب در پروفایلت دارۍ سریع پاکش کن 📵
اگر بیو ات نامناسب هست سریع پاکش کن 📵
به پیوی نامحرم نرو 🚫
هر کسی را دنبال نکن
هر پست نامناسبی را لایک نکن 👍🏻🚫
به هر فیلم و عکس نامناسبی نگاه
نکن 🚫
هر رمان نامناسبی را نخون 🚫📖
و...
بعد از اینکه از گوشی تکونی تموم شدی
چیزایی خوبی جایگزینی اشون کن
مثل به جای خواندن رمان های عاشقانه یا نامناسب کتاب یا رمان های شهدایی بخون 🏷📒
بعد از اینکه از کانال های نامناسب لفت دادی برو در کانال های امام زمانی عضو شو 📠📱
به جای چت کردن با نامحرم با رفقات چت کن 🙂💻
به جای لایک کردن پست های نامناسب، پست های مذهبی را لایک کن 👍🏻
به جای گذاشتن پروفایل های نامناسب بد حجاب و... پروفایل های مذهبی یا تلنگر های مذهبی بزار 📲
به جای نوشتن هر چیزی در بیو ات یه [أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج] اینطوری هر کس بیو ات را میخونه برای امام زمان هم دعا میکنه 🤲🏻☺️
ببین این کار تو شبیه کار کسی است که در هنگام خونه تکونی متوجه میشه کمدش خراب شده مبلش هم خراب شده و بعضی از وسایل های خونه اش خراب شده
پس اونا رو دور میریزه چون میدونه براش ارزشی نداره 🚫
و به جایشان چیزای جدیدی جایگزین میکنه 😍
همین الان که داری این متنو میخونی امام زمان میبینه و الان منتظره تا گوشی ات را به گوشی تکونی حسابی بکنی
زیاد منتظرش نزار 🙂
یادت باشه این خونه تکونی تا سه روز تموم بشه هاا
اینطوری برای آقا هم یه هدیه خیلی خفن و خوب میدهی 😎
مُشت همان مُشت است، انگشتر همان انگشتر
▫️ این خبر را برسانید به سفیانیها
▪️ وای از مشت گرهکرده ایرانیها
#قاسم_سلیمانی
#حاجی_زاده
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
🍃 - توصیه های شهید احمد مشلب به دختران:
#مواظب_حجاب خود باشید که این #مهم_ترین چیز است.🖇
در اجتماع ما کسی به فکر رعایت حجاب و اخلاق نیست، ولی شما به فکر باشید و زینبی برخورد کنید .
سه چهارم دختران در حال حاظر حجابشان حجاب نیست و چیزهایی که می پوشند، واقعاً حجاب نیست. ممکن است عبا {چادر }بپوشند، ولی عبایشان دارای مد و برق است که من برای اولین بار است که میبینم و حجابشان حجاب نیست.
یا حجاب دارد ولی به مردان نگاه می کند. باید چشم خود را به زمین بدوزد و احترام عبایی {چادر} را که بر سر دارد نگه دارد.
ما باید از فاطمه زهرا سلام الله علیها الگو بگیریم.
حضرت زینب سلام الله علیها به گونه ای بود که غیر از حضرت علی (علیه السلام) کسی او را نمی دید.
الان حجاب بر سر دارد ، ولی همراه با مدل های جدید ، یا صورت آرایش کرده.
#شهید_احمدمشلب🌷
#یاد_شهدا_صلوات
شخصی در ڪاباره میمیرد
و شخصی دیگر در مسجد
شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود
و دومی برای دزدیدن ڪفشها
پس انسانها را به میل خود قضاوت نڪنیم…
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
چادر مشکی تو ، برایت امنیت می آورد
خیالت راحت،
گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…
#یارقیه
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آهسته گفت من که کبوتر نمی شوم ...
اما دلم به دیدن گلدسته آت خوش است !
#یارقیه
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
اي یوسف فاطمه!
اي یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.
ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـه مدینة المهدی دل ها پا گذاری.
#یارقیه
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وعشقراخلاصہمیکنم...❤️
درنگاهمادرےکہ،بہعشقفرزند
گمنامش🕊️
سنگمزارتمامشهداےگمنامرا
بہآغوش میکشد...🥀💔
#شهید_گمنام💔🕊️
اگـہ وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــہ
خـــــــــــــــدا یــہ نـــقــــــطــہ مےندازه زیــر بــاورت …
مـــیـــشــہ : ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭﺕ …
بہ همین راحتے
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
مےدانم اگر قضاوت نادرستے در مورد ڪسے بـــڪنم
دنیا تمام تلاشش را مےڪند تا مرا در شرایط او قرار دهـــد
تا بہ من ثابت کند در تاریکے، همهے ما شبیہ یڪدیگریم
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_18 علی خواب بود؛ آن هم چه خوابی شاید
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_19
محمد:
_بخواب رو تخت سرم بزنم
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
می خواستم استینم را بالا بدهم که گفت
_خب یه دفعه درش بیار...
_عجب گیری دادی
_زود باش
عصبی دست بردم سمت پارگی لباس و به یک حرکت کامل پاره اش کردم
کلافه دست کرد داخل کیفش
_بی حسی ندارم در نتیجه...
حرفش را قطع کردم
_می دونم؛تو کارتو بکن.
_سرتو برگردون شروع کنم
_تو چرا اینقدر امر و نهی می کنی کیوان؟؟دوتا بخیه که این حرفا رو نداره
_اونقدر وقت تلف کن که خونت تموم شه
در حالی که حرف میزد سوزنِ سرم را در رگ دستم فرو کرد
از جایش بلند شد و رفت سمت در
_کجا؟
دستش را بالا اورد
_الان میام
از فرصت استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم
چند دقیقه نشد که کیوان همراه مهدی و علی وارد اتاق شد
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم پارچه ای را چپاند در دهانم
_علی تو از پاهاش بگیر
_تو ام از شونه راست
بهش مجال تکون خوردن ندید
مست خواب بودم
خودم که می دانستم حتی اگر انها هم نیامده بودند من از درد تکان نمی خوردم
پنست را برداشت و مشغول شد
مهدی و علی جوری پا و شانه ام را گرفته بودند که کم مانده بود بشکند
تنها راه برای کنترل درد خواب بود
چشمانم را بستم و غرق خواب شدم
نجلا:
آرام از گوشه ی در به داخل نگاه کردم
صحنه عجیبی بود.
سه نفر به یک نفر؛ چه می کردند خدا می داند.
با دیدن سرم یک لحظه ترسیدم
_بخیه تموم شد؛ اون گاز استریلو بده مهدی
_ولش کنم؟
با خنده گفت:
_ول کن. الان خوابه...درد نمیفهمه، وقتی بیدار شد حالشو می پرسم.
تازه فهمیدم...
اما چرا باید دلم به حالش می سوخت؟
خود او وارد این بازی شده بود
ان زخم حقش بود
معلوم نبود سرنوشتم چه می شد...ولی هر چه که در انتظارم بود بهتر از زندان بود.
شاید مرگ
از پشت در کنده شدم و به سمت آشپزخانه رفتم
با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود ترسیده دست روی سینه ام گذاشتم
کامیار بود
بی هیچ حرفی رفتم سمت سماور و چایِ پر رنگی برای خودم ریختم
کنارش، پشت میز نشستم.
_بد نیس رفیقت داره درد میکشه توهم داری صبحونه میل می کنی؟
بی خبر از همه جا سر بلند کرد
_بله؟
از سر تاسف پوفی کشیدم و چای داغ را سر کشیدم.
عادت داشتم به این کارها.
به قول پدرم سگ جان و نترس بودم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16474525947268
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
تو گلے خوشبو از بهشت خدایــے کہ گلخانہ دلم از عطرتـــو سرشار است
از تبار فاطمہاے وگویــے وجود تو را با مهر فاطمہ سرشتہاند
پس همیشہ دعایــم کن چراکہ دعایت سرمایہ فرداے من است...
شب جمعہ🙃
امید ڪہ فردا بیایــے
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
زندگے شیرین است
مثل شیرینے یڪ روز قشنگ
زندگے زیبایــے است
مثل زیبایــے یڪ غنچهے باز
زندگے تڪ تڪ این ساعت هاست
زندگے چرخش این عقربہ هاست...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خوشبختے را نجو ڪہ هرگز نخواهے یافت…
خوشبختے همین لحظہ توست…
لحظہاے ڪہ دنیا را با عمق بیشترے نگاه کردے، آنگاه در مے یابــےڪہ هم اڪنون همہ چیز در وجود خودم هست…
تنها ڪافیست عمیقا شاهد زندگے باشے…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
Hamed Zamani - Velveleh (128).mp3
5.56M
#ولوله از حامد زمانی به مناسبت میلاد امام زمان ( عج ) ❤️🌹🌹🌹🌹💐💐
#حامد_زمانی
@istafan
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
اے پســــر فاطمہ مـــا منتظــر هستـــیم🙃💜
*اݪهُــــمَ عَجِݪ ݪِوَݪیِڪَ الفَــــــرَج*
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
26.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خبری فوری ⚠️
⛔توجه توجه ⛔
امد، همان که #منتظرش بودیم !
همان که #منتظرش میخواندیم
امروز امد!!
⏪هم اکنون به این خبر توجه فرماید👆
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_22
فرشید:
ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
دستانم را در جیبم گذاشته بودم و در خیابان راه می رفتم
رسول رفیق من بود
داوود حق نداشت به من تهمت جاسوسی بزند، حتی اگر حالش دست خودش نبود
هرچقدر که از ظاهر ارام و خونسرد بودم ولی درونم مانند طوفانی سهمگین بالا و پایین میشد
انقدر زنگ زدند که ناچار جواب دادم
_بله سعید
_کجاییی؟
کلافه جواب دادم
_تو راه خونه
_وقتو تلف نکن یه ربعه باید ویلا باشی
تو راه بطری اب بخر خالی کن رو سرت
_گرفتم
درحالی که شروع کرده بودم به دویدن، پرسیدم
_چرا اب خالی کنم سرم؟
_ستاره خانم برا نبودت بهانه اورده..گفته دوش می گیری
فرشیدددد فقط بدوووو
_دارم میدوعم خب
_رسیدی یه پی ام بده
سریع قطع کرد
پشت سرهم ساعتم را نگاه می کردم
تنها یک کوچه مانده به خانه
مقابل سوپری ایستادم
بطری ابی خریدم و زیر نگاه متعجب فروشنده ان را روی سرم خالی کردم
محمد:
_ اگه اومدن برا دیدن فرشید قطعا دیدن بقیه هم میرن، حالا چه با خبر چه بی خبر. اماده باشن
_اقا محمد، داوود نمیاد؟...فک کنم سخت دل بکنه
_میاد...از طرف داوود خیالت راحت
رفتم سمت بچه هایی که پشت شیشه ی اتاق ایستاده بودند
هرکدام تنها اشاره ای میخواستند تا بغضشان بشکند
صدایم را صاف کردم
_اوهوممممم
برگشتند سمتم...
لیخند تلخی زدم
_برید برا اخرین بار رسولو ببینید، وقت رفتنه
حرفی نمی زدند ولی نگاهشان لبالب پر بود از اشک و التماس، حتی فاتحی که چند ماه بیشتر از اشنایی اش با رسول نمی گذشت..
بدون کوچکترین صدایی به ترتیب وارد اتاق شدند
داوود سر روی سینه رسول گذاشته و خوابیده بود.
بدون اینکه کاری به کارشان داشته باشم ایستادم به تماشای وداعشان
سعید و فاتح رفتند...حالا نوبت داوود بود
سعید:
آرام خم شدم سمت صورتش
دهانم را نزدیک گوشش بردم
_ما داریم می ریم ولی منتظریم برگردی
با صدای لرزان ادامه دادم
_مثل دفعه قبل
بعد بوسه ای که به دستش زدم از ان جمع جدا شدم، دلم پیش داوود بود...
چند قدم که از بیمارستان دور شدم، صدای فاتح را به وضوح شنیدم
_سعید واستااااا
برگشتم
_توام اومدی؟...جانم
_من تکلیفم چیه؟ چی کار کنم بالاخره؟
_با ماشینی که اومدی برگرد ویلا...احتمالا فردا صبح میان دیدن شما
_اونقدری وقت دارم که برم خرید؟
با لبخندی حرصی جواب دادم
_دفعه قبل که گفتم، باید با زنت بری که حساسیتاشون کم شه
الان ویلا....بعد از اینکه گریم که شدی هرجا خواستی برو
انگشت اشاره ام را بالا اوردم و به نشانه تاکید گفتم
_با همسر گرامی
_انقدر حرصم نده آقا سعید، الان گشنه ام... در نتیجه کار دستت میدم
شانه بالا انداختم و در حالی که سمت ماشینم می رفتم برایش دست تکان دادم
_موفق باشی مسیح خان
صدای پیامک گوشی هوش از سرم پراند
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16475980039289
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
از کروناآموختیم...
جوابامر بهمعروفو نهیاز منکر
″ به تو چه ″ نیستــــ...!
آلودگـیِ یک -1- نـــفر !
بـه همه ربط دارد . . !
#بهخودمونبیایم ...🚶🏿♂
خیلےها مےخواهند
اول بہ آسایش و خوشبختے و آرامش برسند
بعد بہ زندگے لبخند بزنند.
ولے نمےدانند تا بہ زندگے لبخند نزنند؛
بہ آسایش و خوشبختے و آرامش نمےرسند…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
انسان بزرگ نمےشود
جز بہ وسیلہے فڪرش،
شریف نمےشود،
جز بہ واسطہے رفتارش،
و قابل احترام نمےگردد
جز بہ سبب اعمال نیڪش…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_19 محمد: _بخواب رو تخت سرم بزنم بی ه
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_20
محمد:
چشم باز کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن کیوان که داشت صبحانه می خورد خمیازه ای کشیدم
_دستت درد نداره؟
آرام شانه ام را تکان دادم
می سوخت اما درد نداشت
_فعلا که نه
لقمه ای در دهان گذاشت و با خنده گفت:
_حالا بزار یکم بگذره...چنان درد میگیره که زمینو چنگ بزنی
_همه این روزا مزه می پرونن
از جایم بلند شدم و کمد را باز کردم
یک پیراهن مشکی از آویز برداشتم
ناگهان کیوان از دستم قاپید
_چقدر سیاه محمد؟...دلت نپوسید از بس تیره پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم
_صورتی خوبه؟
نفس عمیقی کشید و مرا کنار زد
_چه خبرههههه
_سلامتی
پیراهن طوسی را به سمتم گرفت.
_بگیرش؛ حداقل از این سیاهه بهتره...یادم باشه دفعه بعد که اومدم برات لباس رنگی بیارم
گوشی ام زنگ خورد
به کیوان اشاره کردم تا برایم بیاورد
سرگرد وحید احمدی بود.
_سلام بله؟
_سلام محمد... یه لوکیشن میفرستم خودتو برسون
_الان تو ماموریتم
_میدونم...با سرهنگ هماهنگ کردم؛ دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه
_حالا کارت چی هست؟
_میخوام از یه بچه بازجویی کنی
_کار من بازجویی نیست.
_ببین تو خوب بلدی حرف بکشی؛ بلند شو بیا...
_باشه میام؛ منتظر باش
همان لباسی را که دست کیوان بود گرفتم و به کمکش پوشیدم
از کشو چند برچسب خالکوبی برداشتم. شاید لازم میشد
داخل کیف اداری ام گذاشتم
_دارم میرم...تو اینجا میمونی؟
_فعلا هستم.
_پس اگه اتفاقی افتاد یه پیام بده
_باشه
یک ورق دارو به سمتم گرفت
_صبحونه هم بخور
_ممنون
پله هارا پایین آمدم
_مهدی دو ساعت بیرون کار دارم؛ آروم بشینید کارتونو بکنید تا بیام
_خیالت تخت داداش
_خانم امینی کجاست؟
_رفت اتاقش
........
یک ربع نکشید.
رسیدم موقعیت
نگاهی به خانه انداختم.
خواستم زنگ ایفون را بزنم که خود به خود باز شد
در را هل دادم و داخل شدم.
_اومدی محمد؟
به عقب برگشتم.
_سلام، کجاست؟
به دری اشاره کرد
_اونقدر جیغ و داد کرد موقع اومدن که بیهوشش کردم.
دستی به صورتم کشیدم.
_به چی باید اعتراف کنه؟
_به قتل
_مگه چند سالشه؟
_فک کنم حدود 20 سال
_عجب
ارام قدم برداشتم سمت در
قفلش را باز کرد.
_اسمش؟
_نمیدونم
_پس تو چی میدونی وحید؟
_سخت نگیر
چشمم خورد به پسری که روی زمین افتاده بود
معلوم بود خودش را به بی هوشی زده
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477124120188
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110