داشتم فکر میکردم چرا باید آدما انقدر برام مهم باشن که بخش عظیمی از وقتم رو بزارم برای فکر کردن به رفتارشون!
نتیجهی فکر کردنم این شد که: اگه همون وقت رو بزارم برای اصلاحِ خودم، هم زندگیم راحتتر میشه هم دیگه آدما انقدر واسم بزرگ نمیشن که بتونن بهم ضربه بزنن..
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_57
فرشید:
ون با تکان زیادی متوقف شد.
نقابم را پایین کشیدم و نفس گرفتم.
راننده خطاب به فاتح گفت
_هی تو؛ از پاش بگیر بیارش بیرون.
_اینطوری سرش ضربه میخوره...
دوباره تکرار کرد.
_از پاش بگیر پرتش کن پایین.
منتظر اعتراض فاتح نماند و بیرون رفت.
_چیکار کنم؟
_چارهای نیست؛ سرپیچی کنیم ماموریت رو هواست...
گرچه داشتم سر خودم را شیره میمالیدم...
خواستم بلند شوم که متوجه تیله سفیدرنگی شدم که گوشهی ماشین جاساز شده بود.
خم شدم و تیکه را برداشتم.
_چیه؟
_تیله...
_بنداز بره کار داریم.
_مشکوکه مسیح...تیغهی توش معمولی نیست.
داخل جیبم گذاشتم و بیرون آمدم.
_خیلی با احتیاط، مراقب باش سرش نخوره به...
با صدای برخورد سرش با پلهی ون بیحال نگاهش کردم.
شرمنده سرش را مالید.
از دو طرف، بغل محمد را گرفتیم و به سمت در بزرگ و سیاه رنگ ورزشگاه قدم برداشتیم.
سرش روی سینه افتاده بود.
مرد قفل در را باز کرد.
یکدفعه از یقهی محمد گرفت و پرتش کرد داخل.
با سر روی زمین افتاد.
عذاب بود ببینی که بدون هوشیاری کسی پخش زمین شود
زنی که نقاب سیاه روی صورتش بود از ماشینش پیاده شد...نزدیک شد و دست به سینه به در تیکه داد.
نگاه گذرایی به ما انداخت؛طناب بلندی را گرفت سمت مرد.
_ببند دست و پاش سایه...
حالا اسم تقریبیاش راهم میدانستم.
سایه سر تکان داد و بیحوصله به من اشاره کرد.
طناب را از دست زن گرفتم.
_دقیقا جلوی اون کسی که تو سالن نشسته ببندش.
یه قفس بزرگم هست که میام میگم چیکارش کنید...برید.
مجبور بودم محمد را روی زمین بکشم.
جسم سنگینش را دونفره تا وسط سالن بردیم.
تا اینکه چشمم خورد به یک زن...
عطیه خانم...
دستپاچه سرم را برگرداندم و نقابم را بالا دادم.
با چشم و ابرو به فاتح هم اشاره کردم.
صورتم داشت در آتش خونم میسوخت.
رگ گردنم متورم شده بود.
عطیه خانم متوجه محمد شد...
عطیه:
بی اختیار به قفسه سینهام چنگ زدم و نامش را نالیدم...
شاید هیچوقت اینقدر منتظر نبودم...
منتظر این که آن دو مرد دست و پای محمد را ببندند بیرون شوند.
تا نزدیک همسفرم شوم.
بغض گلویم را میفشرد.
چند دقیقهکه گذشت قفس بزرگی را به سمتم آوردند...
و رویم گذاشتند...
وحشت زده زانوهایم را بغل گرفتم و خیره شدم به محمد...
بیرون رفتند. ولی...
به یاد خاطرات دوران نامزدیام افتادم...
((_این پرنده خیلی قشنگه...
لبخند مبهمی تحویلم داد.
_آره قشنگه... ولی اگه آزاد باشه قشنگتره
سرم را کج کردم.
_پس یکیشو بخر ببریم آزادش کنیم...))
حالا من جای ان پرنده بودم...پرندهای که خیال پر زدن دارد...
زیر لب زمزمه کردم.
_خیال کردی منم مثل تو تحملم زیاده؟
ولله که قلبم توان نداره محمد...
این همه سال زجر کشیدم بسمه...
رفتی ماموریت زخمی برگشتی
رفتی عملیات با پای شکسته برگشتی
رفتی؛ چند ماه نبودی با قلب مریض اومدی
چیزی نمیگفتی، ولی من که میدونستم قراره با یه عده بیناموس رودررو شی...
هیچ وقت نفهمیدی هربار تا برگردی هزاربار نذر و نیاز کردم...
نفهمیدی چقدر تو نبودنات زخم زبون خوردم.
به روت میخندیدم تو تنهایی گریه میکردم.
یه تیکه پای تو قطع شد، یه تیکه قلب من...
من نمیفهممت.
نمیفهمم...
فقط...
اشکهایم را پاک کردم.
_فقط فهمیدم خیلی مردی برخلاف خیلیا...
با تکان پلکهایش دست روی میلهی قفس گذاشتم.
پ.ن: چه بگویم؛ نگفته هم پیداستــ...🙃
به قلــــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهے خیالے...
نگاهے...
و فکرے
میکند باز
راه آزادی را...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
چندین هزار شهید ندادهایم که مدام شرمندهشان باشیم...🙃😄💔
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
_مردم با انقلاب اسلامی موافق نبودن
±این تصویرو تحلیل کن🙂
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
به خاطر فوت یه دختر هزارن روسری در آورده شد
ولی به خاطر سیصدهزار شهید حاضر نشدن یک سانت روسری هاشون را جلو بکشند!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
صلواتی هدیه کنیم به روح بزرگ شهید محمد جهان آرا🙂✨