eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
341 دنبال‌کننده
2هزار عکس
846 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
فکه کانال کمیل😍❤️ دعاگوی شما عزیزان❤️✨
گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم: به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم. چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد، همه اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن... میفهمے ڪہ چے میگــــم؟ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_20 محمد: چشم باز کردم و روی تخت نشس
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _کتکش زدی؟ _آروم نمی شد مجبور شدم. تند به سمتش برگشتم _تو نمیدونی نباید آسیب بزنی به متهم؟ چند سانتی اش روی دو پا نشستم. دست بردم سمت دستش نبضش طبیعی بود. چند بار تکانش دادم. _وحید، مرده... با چشمان گشاد زل زده بود به من. _بی چاره؛ جوونم بود. کنار ساختمون یه چاله بکن خاکش کنیم این جمله که از زبانم جاری شد پسر با وحشت بلند شد. فریاد زد. _من نمردممم دیوونه همانطور به زمین خیره شده بودم. _شاید اگه دووم آورده بود و زنده بود می تونست با اعتراف خودشو از مهلکه نجات بده دستانش را پشت سر هم تکان داد. _چی میگی؟؟؟چرا پایینو نگاه میکنیییی؟ من اینجامممم... خنده ام را خوردم و به وحید نگاه کردم چشمکی زدم. _وحید از پاهاش بگیر ببریمش خواستیم نزدیکش شویم که جیغ کشید _نزدیکم نشووو...من زنده اممم نفسم را بیرون دادم. _خیله خب؛ بهتره اعتراف کنی. وگرنه دیگه فرض نمی کنم زنده ای. آب دهانش را قورت داد. _من سوال میکنم توام جواب بده. سرش را به نشانه مثبت تکان داد. _اسمت؟ _سهیل _قتل کردی؟ سرش را پایین انداخت. _بله _کی؟ _یه پسرِ طلبه _چرا؟ _چون دستور بود...نمی تونستم سرپیچی کنم، البته قصد من کشتنش نبود. فقط می خواستم بهش گوش مالی بدم. _کی به تو دستور داد؟ اصلا تو کی هستی؟ _ من سه روز قبل از فرانسه اومدم ایران...راستش من یه تعداد گروه و کانال آتئیستی(کسانی که خدارا قبول ندارند) زده بودم؛ تنها خودم نبودم که فعالیت می کردم. پشت من استادای زیادی بودن. از 8 سالگی به عنوان برده بزرگ شدم. برده ای که مجبور بود درسایی رو بخونه که بهشون علاقه نداشت. انقدر مدیونم کردن که آخر شدم موش آزمایشگاهی اونا. رفتم دانشگاه. ولی نه دانشگاهایی که شما فکر می کنید انگار داشتن ذهنمو آماده می کردن. کلی دلیل میاورن برا نبود خدا؛ هرکس هم مخالفت می کرد تنبیهش می کردن منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با قانون آتئیست جلو برم زمانی که از امتحان قبول شدم فکر کردم همه چی تموم شد...ولی تازه اول راه بود بهم گفتن باید چنتا گروه بزنی. اعضای گروه ایرانی بودن. همه چی خوب پیش میرفت. من نزدیک چندین هزار نفرو کنار خودم جمع کرده بودم یه ماه قبل بود که یه پسر وارد گروه شد. آروم آروم شروع کرد به ساز مخالف زدن هرچقدر دلیل میاوردم اون با منابع معتبر و قانع کننده اونارو انکار می کرد. داشتم کم میاوردم این یه ماهو کامل روی اون کار کردم ولی نشد که نشد. بهم گفتن هکش کنم. هک کردم...تهدیدش کردم...هرکاری که گفتنو کردم. اخر گفتن باید بری ایران... _اینارو بیخیال...بگو چطور شد که با چاقو کشتیش _رفته بودم خونه اش...منتظر بودم بیاد، وقتی اومد دیدم لباس طلبگی تنشه... شروع کردم به تهدید کردن. اسلحه گرفتم سمتش. ولی اون با ارامش داشت نگاهم میکرد. بعد تموم شدن حرفام به یه حرکت اسلحه رو ازم گرفت منم از جیبم چاقو در آوردم... نفهمیدم چیشد که تمام بدنشو غرق خون دیدم. از خونه زدم بیرون. بقیه اش هم مامور شما بهتر از من میدونه. به خدا نمی خواستم بکشمش.. صورتش خیس از اشک بود. سرش را روی سنه ام گذاشتم. _آروم باش. گشنه ات نیست؟ _هست... به وحید اشاره کردم. _برو یه چیزی بیار بخوره. نجلا: خودم را روی تخت انداختم. دستانم را ریتم دار به میز کنار تخت می کوبیدم. نگاهم روی عروسک ثابت ماند. موهایش را نوازش کردم. _اینجا چه فرقی با زندون داره؟... کاش میشد مثل قبل خوش بگذرونم نظر تو چیه کوچولو؟ _میدونم توهم موافقی. فکری به سرم زد. یک میهمانی با رفقای قدیمی. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16479458839018 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
خوشبختے در سہ جملہ است: تجربہ از دیروز، استفاده از امروز، امید بہ فردا، ما با سہ جملہ زندگے را تباه مےکنیم: حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
برنده شدن، این نیست که زودتر از همه یه کاری رو تموم کنی؛ برنده شدن یعنی یه کاری رو با تمام توانت و به بهترین نحو، تموم کنی! وقتی این مفهوم رو درک کنی، از رقابت با دیگران برای جلو زدن راحت میشی! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
اوقات بسیاری در زندگی دچار مشکلات می شویم، کلید حل بسیاری از این مشکلات در یاری طلبیدن از ائمه و امامان است. عمیقاً از آنها بخواه تا ضامن تو نزد پروردگار شوند، آن موقع خواهی دید که مشکلات چقدر ساده و آسان حل می شوند ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای منی رؤیای منی تو دل خوشی.... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کوری چشم اونایی که نمی‌تواند ببیند ... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ار‍باب انت‍ظ‍ا‍ر سخت‍ه منم دل دار‍م .. ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #قسمت_23 ستاره: لباس هایم را پوشیدم
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: _داوود بلند شو باید بری. چشمانش را باز کرد چقدر مست خواب بود سر از روی پایم برداشت و چند بار پلک زد. _بله اقا؟ _قبل اینکه دیر شه برو _اما... کلافه گفتم. _اما و اگر نداره؛ همین که گفتم. برو _رسول چی؟ _من هستم، تو فقط حواست به ماموریت باشه. بلند شد و ایستاد. _باید برگرده، رسول خیلی بدهکاره... بغضش را قورت داد _خیلی چشمانم را روی هم گذاشتم. _میدونم بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. من ماندم و رسولی که انگار نای برگشتن نداشت. داوود: از بیمارستان زدم بیرون. سبک بودم. چند پرس غذا خریدم و راه افتادم سمت ویلا. این ویلا نشینی هم برای خودش دردسر داشت. من یکی هنوز چیزی نگذشته خسته شده بودم. به دلم افتاده بود همه چیز به خوبی تمام می شود. باید به خود می آمدم. ماشین را دقیقا مقابل در پشتی پارک کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. با همان انرژی چند ماه قبل در را باز کردم. _من اومدممم؛ سیاوشش...کجایی؟ به سمت آشپزخانه رفتم. کیسه ها را روی میز گذاشتم. خواستم دوباره صدایش کنم که غر زنان از راه رسید. _کجایی داوود...ما از گشنگی تلف شدیم. آرام غذا هارا پشتم پنهان کردم. _دیدی چیشد؟ _چیشد؟ _یادم رفت شام بخرم. خواست به سمتم حمله ور شود که کیسه را مقابلش روی زمین گذاشتم و دستم را به حالت تسلیم بالا بردم. با خنده گفتم. _خودم از گشنگی بمیرم نمیذارم شما تلف شید. پوکر فیس نگاهم کرد. _اره جون دیوار... تک تک از کیسه در آوردشان و روی میز چید. ناگهان فریاد زد. _حیدرررر،سجاددد، علیییی بیاید شام دست روی قلبم گذاشتم. _چته دیوونه ترسیدم. _الان شوخی نکن که خونت پای خودته صندلی را عقب کشید رویش نشست دستانش را به هم مالید. _به به _شما بخورید من میرم استراحت کنم راهم را گرفتم و رفتم سمت اتاق در را که بستم، روی تخت نشستم. گوشه لباسم را بالا دادم و خیره شدم به باندی که دور پهلویم بسته شده بود. فرشید: _آماده باشید...این هفته باید برید جایی انتظار چنین حرفی را داشتم _کجا؟ _طرفای شمال. منتظر نشد و همراه چند نفری که آمده بود رفت. چند دقیقه بعد سعید زنگ زد. _جانم سعید؟ _همه چی خوب پیش رفت؟ _بد نبود.حالا چیکار کنم؟ _فعلا آزادید...فقط مراقب باشید بهتون شک نکنن _باشه به آقا محمدم بگو. _باشه. قطع شد. ستاره کنارم نشست. _بیا این قرصو بخور سرما خوردی لبخندی زدم و لیوان را از دستش گرفتم. _ممنون سرم را دور تا دور چرخاندم. _مریم خانم کجاست؟ _ رفت لباساشو عوض کنه _گشنه تون نیست؟ _چرا خیلی _خب پس برم یه چیزی بخرم بیارم. دست گذاشت روی پایم. _نرو...هوا سرده حالت بدتر میشه. ارام دستش را از روی پایم برداشتم و بوسیدم _چشم نمیرم...زنگ میزنم بیارن، خوبه؟ _عالیه محمد: تمام درد هایم را به فراموشی سپردم. چشمم به چشم رسول گره خورده بود. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16482980285708 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #قسمت_24 محمد: _داوود بلند شو باید
خب خب به عنوان اولین خبر قرن جدید در کانال جدید اومدم خدمتتون😂❤️ اول که عیدتون مبارک ❤️ انشاءالله سال بسیار خوبی پیش رو داشته باشید ☺️❤️ بسم الله الرحمن الرحیم بینندگان عزیز سلام 😅❤️ مشروح اخبار☺️ آقا امشب خبرتون غمگینه یه خورده ولی من سعی میکنم با جنبه طنز بگم😂 ______ اوخی نازی موش موشی رو پای محمد خوابیده☺️😅 رسولم که خب برمیگرده آقا 😅💔 بگذریم🙃😅 ______ اوو بابا بشین تو ویلا حال کن دیگه😂 مثلا اگر ویلاش استخر هم داشته باشه🤣🤣 شنا کن 😐😂 ولی آقا داوود به نظر من دلش اتصالی داره🤣 متاسفانه به نظر من این داستان اصلا خوب تمام نمیشود🤣 طبق نظر تحلیل گران این عملیات خطر ناک است🤣🤣🤣 داوود در پنهان سازی غمش بسیار قوی هست😅💔 خب خب یه مشت انسان گشنه غر غرو به محض ورود داوود به اون حمله کرده و غر زدن را آغاز نمودن🤣🤣🤣 بله و بشنوید از داوودی که غصد شوخی دارد و می‌خواهد سر به سر بچه ها بزاره😈🤣 او او متاسفانه این افراد به غیر از گشنگی مقداری هم وحشی هستن😐😂 متاسفانه اگر داوود غذا را نمیداد ممکن بود امشب پلو داوود در ویلا سرو میشد🤣🤣🤣 متاسفانه داوود یه نمه مظلوم هست😅🙃 ^____________^ فرشید و بچه ها عازم سفر می‌شوند😅🚶🏻‍♀ فرشیدو تیم تا اطلاع ثانوی آزاد هستن😂 ستاره خانم وراد شدند 🤣 متاسفانه خبر ها حاکی از اینه که فرشید سرما خورد🤒🤧😅 بلهو اینجا شاهد صحنه های احساسی زن و شوهری میشید🤣🤣 ^________^ و محمدی که هنوزم منتظر رسوله😅💔🤧 ^_____^ تا اخبار بعدی شمارو به خدای بزرگ میسپارم☺️❤️👋🏻 https://harfeto.timefriend.net/16483669959633 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هر صبح پلڪ هایت فصل جدیدے از زندگے را ورق مےزند ! سطر اول همیشہ این است : خدا همیشہ بــا ماست .. پس بخوانش بــا لبخند ! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
انسان بودن زیاد سخت نیست ڪافیست مهربانے کنے زبانت ڪہ نیش نداشتہ باشد و ڪسے را نرنجاند وقتے براے همہ خیر بخواهے همین انسانیت است...! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هرگز برای عاشق شدن، منتظرِ باران و بابونه نباش! گاهی در انتهای خارهای يک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگی ات را روشن میکند... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_21 محمد: _کتکش زدی؟ _آروم نمی شد مجب
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: غذا را که آورد، از جایم بلند شدم. _سهیل؛ تو غذاتو بخور ما بیرونیم. با دست به وحید اشاره کردم تا همراهم بیاید. خارج شدیم _قفلو بده قفل را به سمتم گرفت. _بگیر... در حالی که داشتم در را می بستم پرسید. _نظرت چیه؟ کلافه نفسی گرفتم و گفتم. _دروغ میگه. _چی رو؟ _اسمش سهیل نیست. از کاری که کرده هم پشیمون نیست.قتل به احتمال زیاد عمدی بوده. در ضمن امکان نداره فقط برای همین یه کار فرستاده باشنش ایران. _خب من چی کار کنم؟ _معرفیش کن بیان ببرن؛ راستی اینجا خونه خودته؟ _نه خونه پدریمه...چند ماهی نیستن _آها...من دیگه برم دیرم میشه. _بیا بالا غذا هست؛ بخور بعد برو. دست رو شانه اش گذاشتم _نوش جان من میل ندارم. برم بهتره _هر جور راحتی _مراقبش باش در نره، خداحافظ _خداحافظ نماز ظهر و حس حالش در حرم شاه عبدالعظیم حسنی دیر رسیدم. کنار حصار هایی که دور صحن کشیده شده بود ماشین را پارک کردم. صدای اقامه نماز سکوت را به زیبایی تمام شکسته بود. داخل شدم و در صف اخر نشستم. همین که میخواستم نماز را شروع کنم گوشی از زنگ خورد. گوشی را از جیب در آوردم. *دامادِ منهدم کننده* هر بار با دیدن اسمش خنده ام میگرفت. _سلام آرام و بی صدا جواب دادم _علیک سلام اقا مهدی...جانم چیزی شده؟ _نمی تونید حرف بزنید بعدا زنگ بزنم _یه لحظه... از جایم بلند شدم و به سمت محوطه رفتم. صدایم را صاف کردم و گفتم. _الان بگو با لرزشی که در صدایش مشخص بود گفت. _ این نجلا خانم تا مارو به فنا نده دست بر نمیداره. _چرا؟کی اونجاس؟ _تا خودتون نیاید متوجه نمیشید. _بله؛ از صداها معلومه. تا نیم ساعت دیگه اونجام _ممنون. تماس را قطع کردم. به کسانی که از در بیرون می امدند نگاه کردم این هم از نماز جماعتی که قسمت نشد. با عجله دو رکعت نماز فرادی را خواندم و سوار ماشین شدم. رسیدن به ویلا همان و دیدن ان همه هیاهو همان و اما منی که با آرامشی طوفانی به درِ ماشین تکیه داده ام و به روبه رو خیره شده ام. نفس عمیقی کشیدم... _خودم قبرتونو میکنمممممم قدم برداشتم سمت در. ایستادم و انگشتم را گذاشتم روی ایفون... دست خودم نبود؛ انگار قصد کنده شدن نداشت. با صدای تقی که نشان از باز شدن در داشت وارد باغ شدم. مهدی به سمتم می آمد. _محمد آروم باش... درحالی که لبخندی مصنوعی روی صورتم بود مهدی را کنار زدم. _وای به حالتون قدم هایم را بزرگتر برداشتم. ناگهان مقابلم ایستاد و دستهایش را باز نگه داشت. _تا مطمئن نشم آرومی نمیذارم بری تو؛ انقدر حرص نخورررر سکته میکنی _بکش کنار مهدی _از حرفم کوتاه نمیام. _اوففففف؛ خیله خب...آرومم. نگاه مشکوکی به صورتم انداخت. _ولی اینطور به نظر نمیاد. از دستش فرار کردن کار سختی نبود حرکتی زدم وخلاص شدم. حالا نوبت نشان دادن اتش عصبانیتم بود. در ویلا را باز کردم. محکم کوبیدم به جام بزرگی که روی میز کنار در بود افتاد و شکست. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16483921589528 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
_ ♥️🌿 _ ممنونم ازت خدایا که بهم عمری دوباره دادی بااینکه میتونستی دیشب که خواب بودم روح پاکی را که به امانت بهم دادی رو ازم بگیری ، ولی نگرفتی ازت ممنونم خدا بابت عمری دوباره🥺 ازت میخوام دستمو بگیری که توی راه تو قدم بردارم واز وسوسه های شیطان منو در امان نگه داری✨| ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
گاهے خدا را صدا بــزن. بے آنڪہ بخواهے از او گلہ ڪنے بے آنڪہ بگویـے چرا؟ اے ڪاش و بے آنڪہ نداشتن ها و نبودن ها را بہ اونسبت بـدهے گاهے خدارا بہ خاطر خدا بودنش صدا بـزن خدايـــــا دوستت دارم... ✨✨✨✨✨✨✨ @ehgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خوشبختی همیشه داشتنِ چیزی نیست خوشبختی گاهی لذت عمیق از نداشته‌هاست! «یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ‌چیز نیست. و گاهی ساده و غیرقابل تصور است... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨