'🎓'
میدونستینکہامآمباقربہ#باقرالعلوم شھرتدارنوحاجتهاۍعِلمیرومیدن؟!
ازشونبخواینتوعرصہیعلمبہیہجاییبرسین...
کہدشمنامونچارهاۍجزتِرورتون
نداشتہبآشن((((:🖐🏼🗯'
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
#پلاڪ
هدایت شده از رادار انقلاب
آیا زنان در ایران آزادی ندارند؟
🔹بررسی آماری فعالیت زنان در سال های گذشته در عرصه های مختلف چیز دیگری می گوید!
@radar_enghelabe
🔻زنان یگان ویژه ۵ عملیات موفق داشتند/ استفاده از ترددشمار برای شناسایی لیدرها
🔹فرمانده یگانهای ویژه فراجا: در ناآرامیهای اخیر زنان یگان ویژه ۵ مرحله عملیات انجام دادند آن هم به صورت بسیار موفق و آن ضعفی را که ما در فتنه ۹۸ در مقابل زنان آشوبگر داشته و مامور زن نداشتیم را جبران کردند.
🔹یگان ویژه هیچ وقت از پوشش استفاده نمیکند. تاکتیک ما این است که آشکار برویم و در جایی قرار بگیریم تا آشوبگران ما را ببینند؛ اصلا فلسفه یگان ویژه این است که ترس را در دل ناامنکنندگان بیندازد.
🔹سیستمهایی داریم که شمارش میکنند که هر وسیله نقلیه اعم از موتور یا ماشین چند دور میزند؛ بطور مثال یک دستگاه موتور چند بار دور میدان میچرخد یا چند بار این منطقه را رفته و آمده است.
🔹چند تبعه خارجی را نیز در حوادث اخیر دستگیر کردیم. افرادی را داشتیم در سطوح مختلف؛ از افرادی که پول گرفته بودند تا دو ردیف شعار نوشته و عکس بگیرند و بفرستند تا پولش را بگیرند.
🔹بعضا هم افرادی را دستگیر کردهایم که اشرار بوده و لباس پلیس را به تن داشتهاند و با این لباس به مردم آسیب زده و حتی در موردی به منزل افراد وارد شده و خسارت وارد کرده و فیلمبرداری کرده و در شبکههای معاند به نمایش گذاشتهاند.
جزوهها و کتابهای کشف شده از معترضان عزیز!🙄
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_آخر
عطیه:
_خانم...اون اسلحه رو بدید به من.
سرم را ناگهانی به سمتش برگرداندم
_چرا؟؟؟ بقیه میتونن زندگیمو نابود کنن من نمیتونم قصاص بخوام؟؟؟
_اینجا دادگاه نیست...انشاءالله به وقتش...
نیشخندی زدم که حس کردم تا جگرش جلز و ولز کرد.
اسلحه را روی زمین انداختم و با عجله از او دور شدم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بنشینم.
دوباره همان دو نفر از بازوهایم گرفتند و کمک کردند به سمت آمبولانس بروم.
روی تختش دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
_خانم سرگیجه و حالت تهوع دارید؟
بدون باز کردن چشمانم گفتم
_مهم نیست فقط منو از اینجا ببرید...
رسول:
آرام پرسیدم
_عطیه خانم چیشد؟
_با آمبولانس رفت...
آقا محمدو دارن میارن...
بلند شدم و به سمتش رفتم.
پارچه را بدون آنکه کنار بزنم نگاهش کردم.
دستش را فشردم و گفتم
_اینبار کار خودتو کردی؛ از تو گلایه ندارم...
از خودم گلایه دارم که چرا ادعا میکردم اگه نباشی میمیرم ولی حالا...
با صدای داوود چشم از محمد برداشتم...
داخل آمبولانس گذاشتند و بردند.
_رسول...
خودش را در آغوشم رها کرد.
_دیدی تو یه سال چقدر داغ دیدم داوود؟
زینب...بابام...حالا هم محمد
کمرم را نوازش کرد.
خودش هم به گریه افتاده بود.
خودش را از من جدا کرد.
_فرشید و فاتح؟
_اونارم منتقل کردن بیمارستان
دست داخل جیبم گذاشتم.
_میرم جایی...نگران نشید.
_پیاده؟
_خب آره
_مگه دکتر...
شانه بالا انداختم و گفتم
_بیخیال من خوبم.
فعلا...
.........
_لعنت به هرچی دلبستگیه...
چند روز بعد:
عطیه:
_دوتا خبر خوب دارم واست...
_خبر بهتر از اینکه قراره مرخص شم؟
_صبر کن
چند ثانیه نکشید که چرخ تخت کوچکی با همراهیِ پرستار وارد اتاق شد
مهتاب از پرستار تشکر کرد و تخت را کنارم گذاشت
_عمه قربونت بره که عین یه تیکه ماهی
بغلش کرد و در آغوشم گذاشت.
با ذوق نگاهش کردم و بوی بهشتیِ تنش را استشمام کردم.
_راستی دکترش گفت حالش خیلی خوبه
دست به سینه ایستاد و گفت
_خبر دوممو نمیخوای بشنوی؟
لبخند بی رنگی زدم
_چیشده؟
_جواب آزمایشات اومده... انگار خدا بهت نظر کرده که بعدِ محمد یکی رو هدیه کرده بهت
متعجب گفتم
_چی میگی مهتاب درست حرف بزن ببینم چیشده؟
زیپ کیفش را باز کرد و تکه کاغذی را مقابلم گرفت.
ماهورا را آرام روی تخت گذاشتم و کاغذ را باز کردم.
شروع کردم به خواندنش.
باورم نمیشد
_مبارکه عزیزم
_یعنی...
سعید:
عکس چاپ شده اش را گذاشتم روی یکی از میزها طوری که از هر جهت دیده شود.
بعد آن اتفاق بیشتر از هرکس من مقصر دیده میشدم؛ منی که شاید اگر دستور درست میدادم...
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
با دیدنم از پشت شیشه سرش را تکان داد. داخل شدم و گوشه ای ایستادم
_کاری داشتید باهام؟
_با آقای شهیدی برید برا بازجوییِ دوباره؛
فقط...
از جایش بلند شد و کتش را درآورد.
زود تمومش کنید که به مراسم هفتم محمد برسیم...
از اتاق بیرون آمدیم و به سمت اتاق بازجویی رفتیم.
مثل همیشه آقای شهیدی ذکری زیر لب گفت و وارد اتاق شد.
۱۵ دقیقه نشده بود که بیرون آمد و با لبخندِ رضایت بخشی پرونده را روی میز گذاشت.
سرم را به چپ و راست حرکت داد و گفت
_فکر نمیکردم بعد سه بار بازجویی اطلاعات بده...حالا با چیزایی که این گفته هم میشه اسکات رایان رو انداخت تو تور هم ویکتوریا رو دادگاهی کرد.
هماهنگ کن منتقلش کنن سازمان
_چشم
........
پرونده را روی میز گذاشتم و صاف به نشانهی احترام ایستادم.
محکم گفتم
_پروندهی هیفا با موفقیت و شهادت چند نفر از اصلی ترین اعضای گروه بسته شد...
......
۷ سال بعد...
عطیه:
_محمد مرتضی؛ بدو درو بازکن.
با قدمهای کوچکش به سمت در دوید و بازش کرد.
آقا رسول، همسر و دوقلوهایش با سر و صدا وارد حیاط شدند.
محمد مرتضی دست دوقلوها را گرفت و به سمت حوض رفت.
_عطیه جون مهمون نمیخوای؟
با خنده چادر سفیدم را از روی نرده برداشتم و سرم کردم.
_مهمون بهتر از شما کی باشه؟ بفرمایید تو؛ عزیز پاهاش درد میکنه نتونست بیاد.
آقا فرشید و ستاره با تک دخترشان، آقا فاتح و مرضیه و آقا داوود و سعید به همراه خواهرشان آمده بودند.
بعد از شام و مراسم تولدِ محمد مرتضی بدرقهشان کردم و جا انداختم
همزمان محمد مرتضی و ماهورا را صدا کردم.
_مامان میشه یکم دیگه بازی کنم؟
_نه مامان جان؛ آبجی فردا مدرسه داره دیر بخوابه نمیتونه بره نوشتن یاد بگیره
_نوشتن چطوریه؟
دست روی موهای موجی و حالت دارش کشیدم و کنارم خواباندمش.
_دلت میخواد فردا بگم؟
چشمان خستهاش را روی هم گذاشت
_بله
کمی که گذشت خوابید.
ماهورا در حالی که کتابش را داخل کیفش میگذاشت با بیحالی گفت
_من دلم نمیخواد فردا برم مدرسه
_برا چی دخترم؟
_ فردا معلم میخواد حرف بزنه...گفتن هم بابا هم مامان بیان مدرسه؛ کاش بابایی بود.
اونموقع بچهها مسخرهام نمیکردن.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
اشاره کردم که بیاید.
پتو را روی تنش کشیدم و درحالی که نوازشش میکردم گفتم
_بابایی داره نگات میکنه؛ همیشه...
با لب و لوچهی آویزان گفت
_ولی من دلم نمیخواد برم مدرسه
از لجبازیاش خندهام گرفته بود؛ در این خصلت عین محمد بود.
_فردا صبح تصمیم میگیریم که سرحال باشیم.
از پیشانیاش بوسیدم و گفتم
_شبت قشنگ خوشگل
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدیم.
_کوچولو چیکار میکنی/؟
_هیچی... مامان عطیه؟
_جانم؟
_میخوام برم مدرسه
با خنده گفتم
_توکه دیشب نمیخواستی بری!
_آخه بابامحمد اومد تو خوابم بهم گفت میاد باهام...
با همین جمله بود که تمام بدنم یخ کرد.
سالها بود فراموش کرده بودم محمد انقدر به من و بچههایش نزدیک است...
آنقدر که مراقبمان باشد؛ دستمان را بگیرد؛ برای فرزندانش پدری کند و آنهارا عاشقانه به تماشا بنشیند.
سر ماهورا را به سینه چسباندم.
خندهی ریزی کردم و با بغض گفتم
_دیدی گفتم بابا همیشه پیشمونه؟
~•~پـــــایــــان~•~
پ.ن:🌿⇇ ‹ دل را به یادگار به معشوق دادهایم... :) ›
-سنایی ✨
پ.ن:ما چقدر ساده گذشتیم...
ما چقدر زود گذشتیم...
تمام داراییها...
همه آنانی که دوستشان داریم...
همه و همه،
روزی، دَمی، ناگهان ،بالاخره...
تاریخ بودنشان به پایان میرسد!!
روزی...
چه زود گذشتیم و خواهیم گذشت؛
از هر آنچه هست!!🌱
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/849766
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
امروز یک مداد مغزیخریدم،جنس مغزش مثل قبلی ها نیست . نور دارد، وقتی خواستم بنویسم خودش دستم را میگرداند.
میخواهد تمام نشود.
میخواهد شهید شود...
#کلامآخر
رمان گمنام بعد از یک سال با تمام پستی و بلندی، خوشی و ناخوشی تمام شد.
تمام سعیش را کرد تا ناگفتههایی از جنس عشق و زندگی را به تصویر بکشد.
این پایان نوشتهنیست
هنوز هم کسانی هستند که داستان گمنامیشان ادامه دارد...
امید که راه شهدای امنیت را ادامه داده و پا روی خون پاکشان نگذاریم!
پـــایــــان🙃🌱
#پلاڪ
روزی به آیت الله بهجت(ره) گفتند: کتابی در زمینهی اخلاق معرفی کنید!
ایشان فرمودند: لازم نیست یک کتاب باشد؛ یک کلمه کافیست که بدانی، خدا میبیند :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
اشاره کردم که بیاید. پتو را روی تنش کشیدم و درحالی که نوازشش میکردم گفتم _بابایی داره نگات میکنه؛
خب خب
میبینم که حالتون حسابی خوبه
دیگه هرچیزی هم پایانی داره و اینم پایان این داستان و آخرین خبر 😁😂
اول از همه باید تشکر کنیم از نویسنده رو مخمون
که مارو دیوانه کرد با رمانش .
بعدم یه تشکر از خودمون که خوندیم😌 والا کار ما مهم تره😂
یه رمانی که اولش با هیجان وحشت ناکی شروع شد .
چقدر حرص خوردیم چقدر استرس گرفتیم تا سر محمد بریده نشه😂🤦🏻♀
یا مثلا اون موقعی که رسول خواب دید محمد مرده و ما هفت تا سکته باهم زدیم 😐
چقدر جیغ و گریه و ترکیدن نا شناسا😔😂
واما فصل دو
فصل دو شاید کمی آروم تر از فصل اول بود اما شور و هیجان خاص خودشو داشت و شور خبر هام هم همون وقت ها بود😂
شروع فصل سه شروع فصل هیجان ما بود
داستانی که مارو وارد فصل جدیدی از ماجرا کرد
ما با محمد استرس گرفتیم صبر کردیم درد کشیدیم با عطیه چشم به راه نشستیم
با بچه های سایت شیطونی کردیم و ماموریت هارو پیش بردیم
با بچه ها به گریم های جدید خندیدم و تو ویلا سر کردیم
با رسول پشت سیستم نشستیم حواسمون به موقعیت ها بود .
و آخرشم با ترس از چشم های فرشید به لحظه شهادت محمد نگاه کردیم
شاید بعضی ها گریه شون گرفت و جیغ زدیم و بعدش افسردگی گرفتیم🤣
خلاصه که کلی بهمون خوش گذشت و فکر نکنید اینجا آخر کاره
این رمان تازه آماده سازی بود تا ظرفیتتون بره بالا😂
خب دیگه پایان اخبارمون😂😔🤝
https://abzarek.ir/service-p/msg/849971
😂مویجا🥕☝️🏻😐