25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | مهمان یک مهمانی خاص
🔸همهی ما به مهمانی دعوت میشویم و از قبل میدانیم که صاحب آن مهمانی کیست، اینبار اما شما روایت یک مهمان را میبینید که نمیداند به کجا دعوت شده است!
اما به محض رو در رویی با میزبان...
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید 🎥⭕️
هدیه معنادار #سیدنا
به مردم کشورهای مختلف
در جام جهانی قطر
و واکنش آنها…
#چالش_تیکتاکی
🔻 @seyyedoona
بزرگی را گفتند: رازِ همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت: دل بر آنچه نمیماند، نمیبندم!
فردا یک راز است نگرانش نیستم، دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀نماهنگ «قول مادرانه»
روایتی متفاوت از حادثه تروریستی شاهچراغ
تهیه کننده: زندهیاد محمد جعفری
تولید شده در #مدرسه_فیلمسازی_شیم
تهیه شده در #حوزه_هنری_انقلاب_اسلامی_استان_فارس
#مها_فیلم
🔸تقدیم به پیشگاه سراسر نور و امنیت حضرت احمدبنموسی شاهچراغ علیهالسلام
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
໑♥️⛓
•
.
برادرجان..(:💔
دلمیڪجرعہشھادتمیخواهد
بہاعمالمڪہمینگرملیاقتشراندارم..
ڪرموعطایِشھیدانراڪہنگاهمیکنم
مصرترمیشوم!
میشودمرابپذیرید؟..
💌¦↫#روزتون_شہدایۍ🕊✨
📿¦↫#شہیدجھادعمادمغنیھ💛!
@sadrzadeh1
ننه علی رو میشناسید؟
وقتی پیکر پسرش رو آوردن، طاقت نیوورد
گفت من نمیتونم بدون پسرم باشم
اومد روی قبرش یه اتاقک حلبی زد
همونجا زندگی میکرد
صدای لالاییهای شبونه ننهعلی، شده بود روضه شبجمعه بچهها تو گلزار شهدا..
دور این اتاقک حلقه میزدن و گریه میکردن
این ینی #عشق
و ننه علی سالها پیش پرواز کرد و در کنار پسرش به خواب ابدی رفت
در آغوش پسر🥺
🌱
چقدر شما سادهاین!
برف نیومدنِ تهران هم کار خودشونه، میخوان نیروهاشون لیز نخورن😂😏
من👈🏻🙄🤦♀💔
براندازا👈🏻🤨😎
خودشون👈🏻🔫😐
شمایی که داری میخونی👈🏻😂😐
تاریخ دقیق براندازی حکومت آخوندی از نظر یک برعنداز👈🏻چارده پونزده شونزده...هرکی بگه شونزده نیست، هیفده هیجده نوزده، بیست😐😐😂
وقت مارم گرفتن به جان عمهام😔🙄
زودتر تمومش کنید خب🤓
غلط غلطه، حتی اگه همه دارن انجام میدن
و درست درسته، حتی اگه هیچکس انجام
نمیده!
همرنگ جماعت نبودن، همیشه بد نیست...(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_58 محمد: _کامیارررررر _چیه چرا یهو
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_59
محمد:
پالتو شیری رنگم را از دست علی گرفتم و با قدم های بلند بیرون رفتم
_واستاااا کجاااا عملت چی میشه پس؟!
با عصبانیت طعنه زدم
_شاید سه سال دیگهه
با تمام دردی که در کمر و پهلویم پیچیده بود به سرعت از بیمارستان بیرون رفتم.
بعد از کمر بند طبی که از داروخانه خریدم، سوار اولین تاکسی شدم به مقصد ستاد...
داخل ماشین پیراهنم را بالا دادم و کمربند را محکم بستم.
به شدت تیر میکشید.
_آقا خوبی؟
_آره پدر جان چیزی نیس...کمرم گرفته.
زمزمه کرد.
_خدا شفا بده
تا برسیم جانم به لب رسید.
_حاجی دمت گرم
_به سلامت
از ماشین پیاده شدم و تک تک پله های ورودی را بالا رفتم.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم مقابل اتاق سرهنگ.
وارد اتاق که شدم صاف ایستادم.
رنگ نگاه سرهنگ با همیشه فرق داشت.
_آقا محمد تقبل الله؟ اینجا چیکار میکنی؟ احیانا نباید زیر تیغ جراحی باشی؟
در دلم گفتم
+بایدم همچین انتظاری داشته باشید؛ برم که یه نیمچه پسر بهم انگ خیانت بزنه؟!
_باتوام سرگرد...
چشمانم را بستم و گفتم
_اگه ممکنه یه مدت کوتاه بهم وقت بدید تا این پرونده رو به یه جایی برسونم بعد با خیال راحت مراحل درمانو میگذرونم
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثارم کرد.
انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت
_فقط یه ماه محمد...فقط یه ماه
نفسم را بیرون دادم و زیر لب خداراشکر کردم.
_محمد...
_بله؟؟
مستقیم به چشم هایم خیره شد و با تردید گفت
_مطمئنی چیزایی که سهیل میگه کاملا غلطه؟
دروغ چرا؟ بازهم از تهمت های ناروا دلم به درد آمد.
نمی دانم متوجه حالم شد یا نه که گفت
_منظورم این بود که مطمئنی تورو با کسی اشتباه نگرفته؟
لبخند زدم.
_ته توشو در میارم.
نیروی کمکی میخوام. سر آرمان خلوته احتمالا...
_ترتیبشو میدم.
به سمت اتاق بازجویی رفتم.
طبق معمول صادق و فرزاد پشت سیستم نشسته بودند.
با دیدنم از جا بلند شدند.
_بشینید...
بعد مکث کوتاهی به چشم های منتظرشان نگاه کردم و گفتم
_صادق یه کاری باید انجام بدی
_جان چه کاری؟
_بازجویی سهیل...خودمم از اینجا کنترل میکنم
_باید به چی اعتراف کنه؟
_به همونایی که چند ساعت قبل اعتراف کرده.
می خوام تمام کلماتی که به زبون میاره، دمای بدنش و کل حرکاتشو آنالیز کنم.
_حله حاجی تو بازداشتگاهه الان میگم بیارنش.
لبخند زدم.
تا میتوانستم ریه هایم را از هوا پر کردم و هدفون را روی گوشم گذاشتم.
در عرض ده دقیقه سهیل را آوردند.
با دقت به نمایشگر نگاه کردم.
صادق مقابل سهیل ایستاد و تب لتش را روی میز گذاشت.
ساعتش را در آورد و نشست.
سهیل که معلوم بود کلافه است با لحن تندی گفت
_من که اعتراف کردمممم چی از جونم میخواین؟
آرام گفت
_کسی به اسم نادر میشناسی؟
_با اینکه قبلا پرسیدین ولی باشه...میگم چون میدونم یکی اون بیرون خیلی مشتاقه!
میشناسمش
نیلا از اون دستور میگرفت.
به صادق پیام فرستادم
_بپرس از کجا میشناستش؟
_توام برا نادر کار میکردی؟ کجا باهاش اشنا شدی؟
ابرو بالا داد.
_شاید باور نکنید ولی سرگرد معرفیش کرد.
نیشخند زدم.
تا خواستم به صادق پیام بدهم خودش با اخم گفت
_حرفات تناقض داره! هم با اعتراف قبلیت هم با جواب سوال قبلیم.
ضربان سهیل بالا رفته بود.
_چی داری میگی برا خودت؟ کجای حرف من تناقض داره؟
_از یه طرف میگی نیلا از نادر دستور میگرفته از طرف دیگه میگی سرگرد دست نادرو گذاشته تو دستت.
کاملا مشخص بود اضطراب گرفته.
نوشتم _بهش آب بده الانه که پس بیفته!لیوان پلاستیکی روی میز را تا نیمه آب ریخت.
_بخور...
عصبی گفت
_نمیخوام...؛ شما با خودتون چی فکر کردید که بهم انگ دروغ میزنید؟
نوشتم_صادق تمومش کن... بیا بیرون
بعد خواندن پیام آرام ساعتش را به دستش بست و بلند شد.
_فعلا کارم باهات تمومه.
خواست برود که سهیل فریاد زد.
_سرگردتون کجا قایم شده که خودش نیومده بازجویی؟ نکنه میترسه دهنمو باز کنم چیزی رو که نباید بگم؟
خواستم بلند شوم که فرزاد دستم را گرفت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_59 محمد: پالتو شیری رنگم را از دست
_خودتو کنترل کن سرگرد... اون منتظر همین عکس العمله...
که یکدفعه گوشی ام زنگ خورد و دنباله اش صادق وارد اتاق شد.
_تموم شد
_خسته نباشی عالی بود.
تماس را وصل کردم.
_چیشده مهرداد؟
با هیجان گفت
_بگو چی پیدا کردم؟!
_معلومه خبر خوش داری...
_ان شاءالله؛ یه راه باز شده. تلگرام نادرو چک کردم متوجه شدم از یه پسر حدود ۴۰۰ قبضه سلاح تحویل گرفته.
ته توی پسرو در آوردم ۳۶ سالشه تو تهران زندگی میکنه.
اسمش نظره
رفت و آمدش با نادر زیاده.
از چتاشون مشخصه خونه تیمی دارن که میتونم از شمارهاش ردشو بزنم.
_بابا ایول مهرداد...التماس دعااا؛ فقط کاراشو سریع بکن که بریزیم بگیریمشون تا دیر نشده
_چشم.
نفس عمیقی کشیدم و با هیجان شماره عبدالله را گرفتم.
بعد چند ثانیه جواب داد.
_به به به بههه آقا محمد حیدر؛ بابا مشتاق دیدارررر
_چطوری عبدالله؟
_خوبم خبریه؟
_اونم چه خبری! یه آدرس برات میفرستم برگه ماموریتتو پر کن بیا که لازمت دارم.
_ماموریت با محمدحیدر چه شود...
نیم ساعته سر قرارم
........
شاه کلید را داخل قفل پیچاند و آرام بازش کرد.
نقاب را پایین کشیدم و گفتم
_ اتاقا برا من بقیه اش برا تو...
وارد شدیم.
از اولین اتاق شروع کردم به گشتن.
بوی هروئین و تعفن در خانه پیچیده بود.
در یکی از اتاق ها بسته بود.
بازش که کردم خشکم زد.
جنازه یک دختر که گلویش جویده شده بود... خونش روتختی سفید را سرخ کرده بود.
ناگهان....
به قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16702705361098
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
دنیا برای هیچ نوشندهای زلال نمیشود و به هیچ یاری وفا نمیکند!
✍🏻امام علی(ع)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨