eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
410 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
داستا ڪوتاه 🌱 (+فصلِ دومِ ) از امشب...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
داستا ڪوتاه #روحینا 🌱 (+فصلِ دومِ #نقطه_صفر) از امشب... #پلاڪ
🌒 قسمت ۱ دایی با دلهره به چشمانم زل می‌زند. _روحینا بیا اینجا.. برای بار چندم چشمم روی زخم گردنِ مرد ثابت می‌شود. شاهرگش پاره شده... هجوم می‌آورم به آغوش دایی مهدی... اوهم دستانش یخ کرده! تا نیروهای ویژه‌ی پلیس بخواهند دور جنازه جمع شوند دایی آستینم را می‌گیرد و از آن صحنه‌ی جنگ بیرون می‌کشد! از ترس زبانم بند آمده... دایی اما عصبی است. حق دارد از دست خواهر زاده ی سرکشش عاصی شده باشد! منتظرم تا به خاطر کار امروز به شدت سرزنشم کند اما حرفی نمی‌زند. صدای آژیر پلیس و درگیری هنوز به گوش میرسد... دایی نگاهی به ساعتش می‌کند و کلافه می‌گوید: -دیرم شد! بالافاصله گوشی‌اش زنگ می‌خورد. -بله؟ -الان نمی‌تونم... -چشم... -آقاااا گفتم که، چشم! از صحبتش متوجه می‌شوم دوباره از محل کارش تماس گرفته اند و مجبور است برود و حکم ماموریت بگیرد. بماند که هیچ وقت درست متوجه نشدم در کدام ارگان نظامی کار می‌کند! لرزش دستانم نه تنها کمتر نشده بلکه سردرد و سرگیجه هم به سراغم می‌آید. چند دقیقه بعد طبق معمول سید مجتبی، دوستِ دایی از راه می‌رسد. از خط و خشِ موتور و لباس خاکی‌اش معلوم است در مسیر، با معترض‌ها درگیر شده... جلو می‌آید و سلام و احوالپرسی کوتاهی میکند؛ سویچ موتور را دست دایی می‌دهد و به سرعت از کوچه خارج می‌شود. دایی کلاه کاسکت را روی سرم می‌گذارد و اشاره می‌کند تا سریعتر بنشینم. اتفاقات همینجا تمام نمی‌شود! نه تنها چهره‌ی جنازه از ذهنم پاک نمی‌شود، بلکه حالا شهر را هم غرق وحشیگری هایی میبینم که هیچ وقت از مدعیان زن زندگی آزادی انتظار نداشتم... با پرت شدنِ سطل زباله به چند متری‌مان، دایی مهدی به یک باره فرمان را می‌چرخاند. 🪴به‌قلــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #روحینا قسمت ۱ دایی با دلهره به چشمانم زل می‌زند. _روحینا بیا اینجا.. برای بار چندم چشمم روی زخم
🌒 قسمت ۲ قبل از آنکه فرصت تحلیل موقعیت را پیدا کنم، موتور به سمت راست خم می‌شود و با صدای وحشتناکی به زمین برخورد می‌کند. سر دایی مهدی، به شدت با جدول برخورد می‌کند. به سختی خودم را از زیر تنِ سنگینِ موتور بیرون می‌کشم و به دایی کمک می‌کنم تا بلند شود. گوشه ی سرش خونریزی کرده و شاخه‌های خون چشم و پیشانی‌اش را سرخ کرده است. کلاه کاسکت را از سرم درمی‌آورم تا دیدِ ناواضحم بهتر شود. وضعِ دایی و نفس کشیدنش از یک طرف و از طرف دیگر هیاهوی خیابان و قمه‌کشی‌ها، وحشت به دلم انداخته است. انگار دایی هم متوجهِ شرایط است که با آن وضع به سختی بلند می‌شود. درحالی که با دردِ آشکار، یک دستش را روی نقطه‌ای‌از بالاتنه‌اش فشار می‌دهد سعی می‌کند با کمکِ من موتور را بلند کند. ........... از تصادف و آن آشوب یک ساعتی گذشته است و دایی مهدی را در بیمارستان بستری کرده‌اند. درحالی که از استرس می‌لرزم، دستم را روی سرم می‌گذارم و ناخودآگاه شالِ توری‌ام را چنگ می‌زنم! راستش هنوز باورم نشده است که کسانی که دم از آزادی و روشنفکری می‌زدند جلوی چشمانم با چاقو گلوی کسی را بریده باشند! مگر آن جوان کاری کرده بود؟ آن بیچاره حتی فرصت پیدا نکرد از خودش دفاع کند! تمام کسانی که در خیابان سطل زباله آتش می‌زدند و سنگ پرتاب می‌کردند مگر نمی‌توانستند راهِ آسان‌تری برای اعتراض پیدا کنند؟ این سوال‌ها همانند میخی بر ذهنم کوبیده می‌شوند. با صدای زن‌دایی زهرا از جایم بلند می‌شوم. نگران به سمتم می‌آید و قبل از آنکه مجال صحبت کردن بدهد سرم را به سینه‌اش می‌فشارد. آنقدر عطر تنش آرامش‌بخش است که بوی خون از یادم می‌رود! دستم را می‌گیرد و روی‌ صندلی می‌نشیند. -چیشده روحینا؟ زبانم نمی‌چرخد؛ انگار که از ابتدا لالِ مادرزاد بوده‌ام! اما چشمان زن‌دایی همچنان پر است از سوال‌هایی که خودم هنوز به پاسخشان نرسیده‌ام. با خروج دکتر از اتاقِ معاینه، ناخودآگاه بلند می‌شوم و بدون توجه به زن‌دایی که دکتر را به صحبت گرفته وارد اتاق می‌شوم... 🪴به‌قلـــــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #روحینا قسمت ۲ قبل از آنکه فرصت تحلیل موقعیت را پیدا کنم، موتور به سمت راست خم می‌شود و با صدای و
🌒 قسمت ۳ خجالت‌زده کنارش می‌نشینم. دایی جان با آن چشمان درشت و گیرایش زل می‌زند به من. زن دایی گاهی عکس مادر را که نشان می‌داد، می‌گفت مهدی و معصومه چشمانشان دقیقا مثل هم است. شاید برای همین دایی را که می‌بینم، نبود مادر برایم آسان‌تر می‌شود. به آرام ترین شکل ممکن زمزمه می‌کنم: -ببخشید! سرم را روی پایش که می‌گذارم، شروع می‌کند به نوازش کردن. -روحینا؟ طوری صدایم می‌زند که کل وجودم لبریز از ندامت می‌شود. _جانم دایی؟ _یه روز به مادرتم همینو گفتم. گفتم، این دنیا پیچیده‌تر از اونیه که بخوای با حرف بقیه پیش ببریش! آهی از سینه‌ام خارج می‌شود. _اگه گفتی پس چرا اون بلا سرش اومد؟ لبخندی می‌زند و مغرور می‌گوید: -چون یه داییِ خفن نداشت که مراقبش باشه. لبم از خنده کش می‌آید. -من مخالف جنبش زن زندگی آزادی نیستم! به سختی نیم خیز می‌شود و ادامه می‌دهد. -ولی، تاحالا به این توجه کردی چرا بیشتر طرفدارای این جنبش مردان؟ نه با آمارِ تجاوز جهان کار دارم، نه با امنیتِ روانی زنا تو جامعه! فقط بهش فکر کن دخترم. سرم را بلند می‌کنم. _راستش... من فقط فکر کردم شاید حرفی که روشنا می‌زنه درست باشه... چشمان دایی دوبرابر می‌شود. -روشنا؟ متعجب سر تکان می‌دهم. -تو از کجا می‌شناسیش دایی؟ -فامیلیش چیه؟ -امانی. شوک زده گوشی‌اش را از روی میز برمی‌دارد. -می‌تونی چند دقیقه بیرون منتظر باشی تا زنگ بزنم؟ _________ [و دقیقا از همین نقطه بود که پایم به اتفاقات جدیدی باز شد...] 🪴به‌قلـــــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #روحینا قسمت ۳ خجالت‌زده کنارش می‌نشینم. دایی جان با آن چشمان درشت و گیرایش زل می‌زند به من. زن
🌒 قسمت ۴ چندروزی گذشت. دایی را از بیمارستان مرخص کردند. در این بازه‌ی زمانی مدام بحث را به سمت روشنا می‌برد؛ تا اینکه بالاخره حرف اصلی‌اش را زد! .......... در مسیر برگشت از کلاسم، دایی را همراه با عمو مجتبی می‌بینم. با نزدیک شدنشان، معذب کمی شالم را جلو می‌کشم و به سمتشان می‌روم. دایی و عمومجتبی با لبخند احوالپرسی می‌کنند. دایی کوله را از دستم می‌گیرد و به ماشین اشاره می‌کند. _روحینا جان باید باهم حرف بزنیم. دست‌های عرق کرده‌ام را مشت می‌کنم و با رنگ و روی پریده می‌گویم: _چرا دایی؟! دوباره اتفاقی افتاده؟ چهره دایی هم بیشتر از من مضطرب نباشد، کمتر نیست! ترجیح می‌دهم زودتر داخل ماشین بنشینم تا جَو سردِ بینمان تمام شود. عمو پشت فرمان می‌نشیند. _چه خبر از درس و دانشگاه؟ اوضاع خوبه؟ این سوالاتِ بی‌در و پیکر، ماری را در جانم به پیچ و تاب در‌می‌آورد! _خوبه... سیبل گلویش به وضوح تکان می‌خورد. کمی دست دست می‌کند؛ اما بالاخره عزمش را جزم می‌کند و می‌گوید: _میگم، می‌تونی یکم درمورد خانم امانی بهمون اطلاعات بدی؟ ابرویم بالا می‌پرد! متعجب کمرم را از صندلی فاصله می‌دهم. _منظورتون روشناست؟ چرا؟ فرمان را به قصد توقف می‌چرخاند و گوشه‌ی جاده پارک می‌کند. _روشنا امانی یکی از مجرمای قتلِ چند هفته قبله! غیر‌ از اون... چندوقت پیش، یکی از پمپای بنزینو آتیش زده. تو اون آتیش‌سوزی یه نگهبانو یه بچه فوت کردن. با چشمانی که از کاسه بیرون زده سرم را به سمت دایی برمی‌گردانم. _دایی واقعااا روشنا همچین کاری کرده؟ امکان نداره! درحالی که هنوز از شوک این خبر بیرون نیامده‌ام دایی مهدی می‌پرسد: _اگه مجازی آشنا شدید می‌تونی پیاماشو نشونمون بدی؟ سر تکان می‌دهم و دستم را که یخ کرده به سمت کیفم می‌برم. _دوسال پیش از طریق گروهای دوستانه، تو تلگرام باهم آشنا شدیم. تا چند ماه قبل حتی یه دیدار حضوری‌ام نداشتیم! خودش می‌گفت کل خانواده‌اش به خاطر مریضی مامانش آلمان بودن. مکثی می‌کنم و گوشی‌ام را از کیف بیرون می‌آورم. _دایی، مطمئنی روشنا همچین کاری کرده؟ 🪴به‌قلـــــــــــم فاطمه بیاتے