eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
469 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت9 مطمئنا خانوم های محجبه بارها شاهد اثرات مثبت حجاب در زندگی‌شان بودند و به خوبی
🔮 🗝 اولین و مهمترین سوء تفاهم مردم در مورد حجاب این است که زنان مسلمان تحت ستم قرار دارند و نیازمند آزادسازی آنها هستند.” “مردم فکر می کنند ما توسط اعضای خانواده، مردان، شوهران، پدران، یا پسرانمان مجبور شده ایم، اما این دلیل درستی نیست، ما این کار را با انتخاب خودمان انجام می دهیم”. “در حقیقت کلمه” حجاب “به معنی عفاف و پاکدامنی است. این یکی از قوانین زندگی من است که به من راه صحبت کردن، راه رفتن، فکر کردن و نحوه ارتباط با جامعه را یاد می دهد. این فقط یک تکه پارچه نیست.” ” غرور من ” به دین من اشاره دارد. درواقع پوشیدن حجاب یعنی من به هویت دینی ام افتخار میکنم. “قدرت من” نیز نشان دهنده شجاعت کسانی است که حجاب را می پوشانند تا در مقابل هنجارهای اجتماعی ایستادگی کنند و پاکدامنی خود را حفظ نمایند. 🗯 @eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت9🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. ح
🎬 با دست‌هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! قربونت برم. یه وقت نترسی‌ها. نمی‌ذارم زیاد طول بکشه! می‌خواهم حرفی بزنم که سرم را محکم به سینه فشار می‌دهد. -خانم بسه! زن بیشتر از این اجازه نمی‌دهد و دست مادرم را می‌کشد. چشم از مادرم که برمی‌دارم، دوباره توجهم به مردی جلب می‌شود که چند دقیقه قبل، اجازه‌ی دیدن مادرم را داده بود. دست به سینه به دیوار سالن تکیه است و نگاهش روی زمین سنگی، میخ شده. وقتی از رفتن مادرم مطمئن می‌شود، چند قدم جلو می‌آید و درست روبرویم می‌ایستد. حالا بهتر می‌توانم چهره‌اش را ببینم. قد نسبتا بلندش باعث می‌شود برای دیدنش کمی سرم را بالا بگیرم. دستش را بالا می‌برد و چنگی میان موهای خرمایی‌اش می‌کشد. لبخند کم‌رنگی می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: -خانم افشار، از دیدنتون خوشبختم. من پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. با گفتن کلمه بازپرس، چشمانم درشت می‌شوند و روی صورتش می‌نشیند: -بازپرس؟ پس... نمی‌گذارد سوالم کامل شود. -بازپرس قبلی از پرونده کنار گذاشته شدن! -منظورتون چیه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: -متاسفانه طی یه حادثه‌ای تو کما رفتن. -چه حادثه‌ای؟ قرار بود... یک لحظه اخم ریزی میان ابروهایش جامی‌گیرد. -خانم افشار. منم از جزئیات خبر ندارم! بهتره با این موضوع کنار بیاید. -اما قرار بود بازپرس قبلی، زنده بودن اون زن رو برسی کنن. -بله اطلاع دارم. متاسفم ولی گواهی فوت صحیح بود. ایشون مدت‌ها پیش فوت کردن. با حرفش احساس می‌کنم خراشی عمیق، روی قلبم نقش می‌بندد! -اما مَــ...من دروغ نگفتم. واقعا دیدمش. -خانم افشار! بیاید به جای حرفای تکراری مواردی رو برسی کنیم که به اثبات بی‌گناهی شما کمک کنه. اگر هم حرف شما صحیح باشه و اون خانم زنده باشن، بازم بی‌گناهیتون اثبات نمیشه. دلیل نمیشه چون کمک خواستنِ شمارو شنیده پس بی‌گناهید! سعی می‌کنم مانع از ریختن اشکی شوم که پشت پلکم جا خوش کرده بود. یعنی چه که زن مرده؟ تمام این مدت توهمش را می‌دیدم؟ -من تمام تلاشمو می‌کنم تا حقیقت مشخص شه، فقط شما هم باید به من کمک کنید! کتش را در دست جابه‌جا می‌کند و چند قدم، عقب می‌رود. -برای تکمیل پرونده، بازم به ملاقاتتون میام. فعلا خدانگهدار. با رفتنش، زن دستم را می‌کشد. بی‌اراده به دنبالش می‌روم. وارد حیاط که می‌شویم، نگاهم می‌خورد به ون‌های سفیدی که زیر پله‌ها پارک شده‌اند. یک لحظه گرمای عجیبی تمام تنم را فرا می‌گیرد. سرم را تکان می‌دهم تا افکارِ درهمی که مثل خوره مغزم را متلاشی می‌کنند کنار بزنم. اما انگار فایده ندارد! انگار ماری درون شکمم می‌خزد و درحالی که نیشش را به رخ می‌کشد، زمزمه می‌کند:" تو قاتلی؛ یه قاتلِ بی‌گناه که قراره تا آخر عمرش، لحظه به لحظه‌ی جوونیشو تو زندون سر کنه. یا شاید...زیر خاک...!" ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __