eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
469 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت11 حجاب من به من یادآوری می کنه که من می خوام قبل از ظاهرم بر اساس شخصیتم و ویژگی
🔮 🗝 و اما فلسفه ی حجاب؟ آرامش روانی رشد معنویت استحکام خانواده سلامت اقتصادی ،سیاسی و علمی حفظ عزت و کرامت زن انسجام فرهنگی کاهش خیانت و نا امنی شکر نعمت زیبایی و همه ی اینهاست که ثابت می کند قدرت در حجاب خلاصه شده. پایان 🗯@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت11🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی
🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، کنار بزند. صدای نفس‌های نامنظم و خس‌خس‌گلویش که آرام آرام بالا می‌گرفت، تنم را می‌لرزاند. تا به خودم بیایم، دست‌های بی‌جانش از روی صورتش کنار می‌رود و تقلاهایش به پایان می‌رسد. با دیدن سربازی که پشت سرش ایستاده و به چشم‌هایم خیره شده است، به شیشه می‌چسبم! دست و پایم می‌لرزد؛ بیشتر از آن صدایم: -کُــ...کمک... تلاش می‌کنم قفل دستبند را بشکنم، اما تقلایم بی‌فایده است! با تمام توان، با دست آزادم روی شیشه می‌کوبم. راننده که تا الان بی‌حرکت نشسته بود سرش را به عقب می‌چرخاند. اعضای صورتش تغییر حالت می‌دهند!لبخندش را که می‌بینم، یک‌لحظه نفس کشیدن از یادم می‌رود. سرم را آهسته می‌چرخانم و به اطراف نگاه می‌کنم. جاده خالی و حس ناامنی تمام فضای اطراف را پر کرده است. اضطراب مثل ماری در دلم می‌پیچد. دوباره صدایم بالا می‌رود. -شُــ...شما کی هستین؟ از جون من چی‌می‌خواید؟ سرباز با کمترین تن صدایی که شنیده می‌شود می‌گوید: -هیس! آروم باش! ما فقط می‌خوایم از این معرکه خلاصت کنیم! چانه‌ی زن، روی گردنش افتاده و دستش از سیاهی چادر بیرون زده است! دوباره به مرد خیره می‌شومم. با دست لرزان روسری‌ام را چنگ می‌زنم و نامطمئن نگاهش می‌کنم. -کـُ...کدوم معرکه؟ پوزخندی می‌زند: -کدوم معرکه؟ فکر کنم هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده؟ فکر کردی دو روز می‌برنت زندان و بعد می‌گن ببخشید ما مجرم اصلی رو دستگیر کردیم و آزادت می‌کنن و میگن برو به سلامت‌؟ نه دختر جون! نصف اونایی که رفتن پای چوبه‌ی دار و الان هفت کفن پوسوندن همین فکر رو می‌کردن! اولین قطره‌ی اشک، راهش باز می‌شود و روی گونه‌ام پیچ و تاب می‌خورد. -من کاری نکردم! سرش را بالا می‌گیرد و با طعنه‌ای می‌گوید: -ای خدا! بعد رو به من می‌کند: -فکر کردی مهمه تو واقعا قاتلی یا نه؟ مدرک باید باشه، مدرک! که اونم نیست! می‌خواهم بزاق دهانم را قورت دهم، اما سنگ شده و پایین نمی‌رود: -شما کی هستین؟ پلیسین؟ چرا می‌خواین کمکم کنین؟ -اینش دیگه مهم نیست! سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود. سرباز بلند می‌شود و به سمت من می‌آید. خودم را درون صندلی مچاله می‌کنم. صدای نفس‌هایم مثل پتک توی گوشم می‌پیچد. سرباز دست در جیب لباسِ زن می‌کند و کلیدی بیرون می‌کشد. -کاریت ندارم. دستتو که باز کردم، سریع از اینجا فرار کن. چشم‌های خیره‌ام را که روی زن می‌بیند می‌گوید: -نترس! فقط بیهوش شده؛ همین! دوباره مشغولِ بازی با دستبند می‌شود. -سمت خونه تون به هیچ وجه نرو؛ چون فرار که کنی یه راست میرن همونجا! فهمیدی؟! سعی می‌کنم لرزش صدایم را مهار کنم. -نمی‌خوام. با شنیدن این کلمه، سرش را بالا می‌آورد و نگاه تند و تیزی نثارم می‌کند. -گفتم نمی‌خوام فرار کنم! نمی‌خوام خانوادم رو توی دردسر بندازم. تک خنده‌ی ریزی می‌کند. -واقعا خنده داره! فکر می‌کنی اینکه اعدامت کنن، اونم به جرم قتل، ننگ کمتریه براشون‌؟ کمتر غصه می‌خورن؟ ماشین می‌ایستد. -پیاده شو! یالا! سریع! تعللم را که می‌بیند، دستم را محکم می‌گیرد و از ون بیرون پرت می‌کند. تلو تلو می‌خورم و روی خاک فرود می‌آیم. تا به خودم بیایم، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین، سکوت بیابان را می‌شکند. با صدای بلند فریاد می‌زنم. -صبر کن! نه! دستان خش افتاده‌ام را از زمین فاصله می‌دهم و بلند می‌شوم. با سرعت می‌دوم تا شاید دلش به‌رحم بیاید اما، ماشین دور می‌شود و ابعادش هرلحظه کوچک و کوچکتر! حالا، تنها خودمم و خار و خاشاکی که بیابان را شخم زده بود. زخم دستم شروع می‌کند به گز گز کردن. خون زیر پوستم جمع شده! زمان که می‌گذرد، آرام آرام سوز و سرمای عصرِ پاییزی، رعشه به تنم می‌اندازد. چند دقیقه‌ای هاج و واج به دوروبرم نگاه می‌کنم. چطور ممکن است همچین اتفاقی رخ دهد؟ منی که تا همین چندساعت قبل فکر می‌کردم قرار است تا آخر عمر پشت میله‌های زندان بپوسم، اینجا در این بیابانِ بی‌دروپیکر چه می‌کنم؟! از فکر آنکه دوباره برگردم به آن خراب شده، تنم می‌لرزد! آنقدر مضطرب‌ام که متوجه نشدم، کِی پوست کنار ناخن شصتم را کندم! می‌خواهم قدم بردارم؛ اما نمی‌دانم به کدام سو؟ اصلا نمی‌دانم اینجا کجاست که بخواهم مقصد را تعیین کنم. جاده فرعی است و آن سرش ناپیدا! زانوهایم که می‌‌شکنند، روی آسفالت سرد جاده فرود می‌آیم. خسته شده‌ام! خسته! حنجره‌ام می‌لرزد و به اشک‌هایم فرمان ریختن می‌دهد. *** با شنیدن صدای بوق کامیون سرم را بالا می‌آورم و با تردید به اطراف را نگاه می‌کنم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __