eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
398 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت3 یک مقاله ی پژوهشی جالبی وجود دارد که برای آدم های مختلف با پوشش های مختلف عکس ه
🔮 🗝 حجاب، کم هزینه ترین و دم دستی ترین ابزاری است که می‌توان از آن کمک گرفت تا بتوان بر نفسانیت و خواسته‌های نفسانی پا گذاشت؛ ۵۰ درصد افراد جامعه که زنان هستند می‌توانند با حفظ حجاب و پوشش عفیفانه بر روی خواسته‌های نفسانی شأن پا بگذارند. اگر این اتفاق رخ دهد، جوامع غربی از نظر اقتصادی خیلی عقب می‌افتند چون بیشتر اقتصاد کشورها اعم از پوشش، تبلیغات و … حول محور زن می چرخد. اگر از هر صنعتی (یعنی از تبلیغات رسانه‌ای آنها) زن را حذف کنیم آن صنعت فلج خواهد شد. اگر زنان خود را از این سیستم اقتصادی کنار بکشند آنان هیچ نفعی نخواهند برد؛ مبنای قوانین غربی نیز مادی است نه الهی، لذا تلاش سیاست‌های کلان بر این است که زنان متوجه اهمیت و جایگاه حجاب نشوند و سرگرم خود و خواسته‌های نفسانی و مادی خود باشند. 🗯@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت3🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم می‌آورد. تولد، حمام، نسیم! یعنی هیچ کدام کابوس نبود
🎬 در تا نیمه باز می‌شود؛ پرستار می‌گوید: -لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت کنه! مرد یک برگه و خودکار جلویم می‌گذارد. -هر اتفاقی که افتاده رو اینجا بنویسید. هیچی رو از قلم نندازید! به مامور زن اشاره‌ای می‌کند و باهم از اتاق بیرون می‌رود. به کاغذ خیره می‌شوم. اشک، شیار چشم‌هایم را پر می‌کند. با خروج مرد، پرستار به سمتم می‌آید و سوزن سِرُم را از دستم بیرون می‌کشد. جایش را کمی فشار می‌دهم و سرم را بلند می‌کنم. چشمان سبز و ابروهای خرمایی‌ رنگِ پرستار، با آن لباس سفید ترکیب عجیبی ساخته بود! با اخم به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: -آخرش می‌خوای چیکار کنی؟ اعتراف می‌کنی‌؟ خط پیشانی‌ام پررنگ تر می‌شود. -اعتراف؟ به چه جرمی؟ صدای پوزخندش را می‌شنوم. -شنیدم دوستتو کُشتی! اینطور که مشخصه خیلی اوضاعت خرابه. سوزن سرم را داخل سطل زباله می‌اندازد و درحالی که به سمت دَر می‌رود، آرام می‌گوید: "زندان اونقدرام بد نیست!" خشکم می‌زند. همه‌ی پرستارها همینطور فضول و عجیب‌اند؟! همین که می‌رود بیرون، باند را از دستم باز می‌کنم. پشت انگشت‌هایم خراش برداشته بود. مچ دستم را باز و بسته می‌کنم. ابروهایم از درد درهم می‌روند. خودکار را توی دستم می‌گیرم و روی صفحه سفیدِ کاغذ می‌گذارم. دستم‌ به لرزش می‌افتد. چه باید می‌نوشتم؟ اگر من نمی‌رفتم، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمی‌افتاد! ناگهان گُر می‌گیرم و بغضم می‌شکند. حرارت به صورتم هجوم می‌آورد و اشک داغ از چشم‌هایم می‌جوشد. هق‌هقم توی فضا می‌پیچد و کاغذ را خیس و موج دار می‌کند. ____ -یعنی چی که نمی‌شه؟ من مادرشم! خانم، دخترمه؛ می‌فهمی؟! برو کنار می‌خوام ببینمش! -چندبار بگممم خانم؟ شدنی نیست؛ برام مسئولیت داره! دختر شما مظنون اصلیِ پرونده‌اس! -به چه جرمی اون وقت‌؟ اصلا رئیست کجاست می‌خوام با خودش حرف بزنم‌؟ با سر و صدایی که به گوش می‌خورد، چشمانم را باز می‌کنم. به یک آن گوشم تیری می‌کشد و باعث می‌شود کبودی سرم به سوزش بیفتد! دستم را حصار پیشانی‌ام می‌کنم. -فقط یه لحظه می‌بینمش بعد میرم. با شنیدن دوباره‌ی صدا، چنگی به دلم می‌خورد! صدا آشناست! آشناتر از هر آشنایی! سریع خودم را بالا می‌کشم و بلند داد می‌زنم: -مامان‌، تویی؟! مامان! با بلوایی که به راه افتاده است، بعید می‌دانم حتی صدایم از در این اتاق، بیرون برود! دستم را روی زنگ بالای تخت فشار می‌دهم. انتظاری که تا آمدن پرستار می‌کشم، بی‌قراری‌ام را دو برابر می‌کند! به دقیقه نمی‌کشد که صدای زن دیگری در راهرو می‌پیچد: -خانم ساکت باشید لطفا! اینجا بیمارستانه! مریضا دارن استراحت می‌کنن. صدا نزدیک می‌شود و پشت بندش درِ اتاق باز می‌شود. خبری از پرستار چشم سبز نیست! با لبخندی محو می‌گوید: -شما زنگو فشار دادی؟ می‌خواهم سر تکان دهم که نگاهم به چهر‌ه‌ی مادرم می‌افتد. میان چارچوب در ایستاده و دست نگهبان سد راهش شده است. -خانم پرستار! بهشون بگو بذارن مامانم بیاد تو! خواهش می‌کنم! فاصله‌‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کند و کنار تخت می‌ایستد. دستش را روی شلنگ سرم می‌کشد و چند تقه به مچ دستم ضربه می‌زند. -رگت باد کرده، همینقدر بسه! مچ دستش را می‌گیرم: -خواهش می‌کنم. نگاه بی‌اعتنایی به چشمان ملتمس و نگرانم می‌کند و به آرامی دستش را از حصار انگشتانم خارج می‌کند. - دست من نیست. می‌بینی که خودت! نگهبان گذاشتن. با دست مجروحم به میله‌ی تخت ضربه می‌زنم. -مگه من چه گناهی کردممم؟؟ -آروم باش چیکار می‌کنی!؟ -می‌خوام مامانمو ببینم. شما به چه حقی با من اینطوری رفتار می‌کنید...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 ____