eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
426 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: حالا آرام آرام داشتم آماده میشدم. مثل همیشه قرار بود راه خانه در پیش بگیرم. حس خاصی نداشتم. _آقااااا صبرکنید... علی بود. _ببینم مگه تو الان نباید درگیر پرونده‌ی خودت باشی؟؟ _بله ولی وقتی از تصمیمتون باخبر شدم خواستم بیام برا راهی کردن. لبخند زدم. _دم شما گرم آقا علی پیش قدم شدم و در آغوش گرفتمش. _دارم میرم، اگه یه درصد برنگشتم حواست به... حرفم را قطع کرد و گفت _منتظرم بعد ماموریت مثل همیشه با شیطنت، رو دست بچه‌ها بیاین تو... _ان‌شاءالله... عینکش را درآورد. چشمانش را مالید. به شوخی لب زدم _عینکتو بزن اینطوری عادت ندارم. _از پشت قاب عینک نمی‌تونم خوب بهتون نگاه کنم. _بیا برووووو سر کارت اینقدر نمک نریز _چشم یک پیراهن سفید و گشاد تنم کردم و از سایت بیرون زدم. همه‌ی مردم درگیر احوالات خودشان بودند. یکی به شیرین زبانیِ دخترش می‌خندید؛ کسی، هندزفری زده بود تا صدای شلوغیِ اطرافش را نشنود؛ فردی دست همسرش را گرفته بود و جایی را نشانش می‌داد. زندگی هرکس در یک چیز خلاصه شده بود، زندگی من هم خلاصه شده بود در استرس‌ها و نگرانی‌ها، که هزاربار از آرامش لذت بخش‌تر بود برایم. آنقدر پیاده راه رفته بودم که پایم راحت خم و راست نمی‌شد. نزدیک محل قرار بودم که ماشین سیاه رنگی آنطرفِ خیابان چشمم را گرفت. هم فاتح و هم داوود داخلش نشسته بودند. چند دقیقه که گذشت گوشی‌ام زنگ خورد. _بله خانم شکوری؟ _آقا محمد برگردید؛ کنسله _برای چی؟ _فلورا به آقا داوود پیام داده که دست نگه دارن. _خب نگفتن چرا؟ _نه فقط گفتن دو سه روزی صبر کنن. _باشه پس؛ من میام سایت _آقا یه مشکل به وجود اومده... فک کنم متوجه خروج خانم طهماسب و ستاره خانم شدن؛ رفت و آمد مشکوک دور و بر منزلتون گزارش شده...بهتر نیست اقا فرشید سریع خودشونو بکشن کنار؟ ........ اسلحه و بیسیم را از اتاق تجهیزات تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه، ماشین سعید دیده میشد. آرام به شیشه زدم. شیشه را پایین داد. _سلام آقا _سلام، خسته نباشی پهلوون. _خجالتمون ندید _چه خبر؟ _چند نفری این دورو بر پرسه میزدن که گزارش دادم؛ چندتا دوربین ریز رو دیوارای این نزدیکیا نصب کردیم که کامل اشراف داشته باشیم _خیله خب باشه پس... در همین زمان صدای بیسیم سعید بلند شد _سعید صدامو داری؟ _آره چیشده؟ _یه خانم زنگ خونه رو زده رفته تو _می‌شناسیش؟ _اره متاسفانه _کیه؟ با سکوت مرگبارش حدس زدم چه کسی باشد. بیسیم را تنظیم کردم و گفتم _رسول؛ سحره؟ _بله... دل آشوبه گرفتم؛ نکند دوباره آمده تا تمام نقشه‌هارا نابود کند. زنگ گوشی به صدا درآمد. نام عطیه را که دیدم تماس را وصل کردم. _سلام. _سلام محمد...یه چیزی بگم باورت نمیشه... _خواهر رسول اومده؟ _عه ...می‌دونستی؟ _اره، نگفت چرا اومده؟ _میگه میخواد رسولو ببینه، شماره اشو نداره احیانا _بهش بگو بیاد سر کوچه _چشم بعد از تماس به رسول بیسیم زدم. _رسول بیا سر کوچه سمت ماشین سعید _الان میام. ........... _به ولله که خجالت می‌کشم تو صورتتون نگاه کنم؛ نمی دونم سحر با چه رویی برگشته داغ شمارو تازه کنه. لبخند کوچکی زدم. _رسول قبل اینکه سحر خانم برسه می‌خوام یه چیزی بگم انتظار دارم حرف رو حرفم نیاری... با اطمینان گفت _هرچی شما بگید _می‌دونم بعد زینب به هیچ زن دیگه‌ای نگاه نکردی ولی... نمیتونی تا آخر همینطور بمونی، تو برا اینکه انگیزه داشته باشی نیاز داری به کسی که بدونی منتظرته با خانواده‌ی یه خانم صحبت کردم جواب مثبت گرفته‌ام. به عنوان یه برادر پا پیش گذاشتم؛ مونده جواب خود دختره با هر کلمه ای که از زبانم جاری میشد رنگش سفید‌تر میشد... پ.ن: دل گفت وصالش بہ دعــــا باز توان یافتـــــ... عمریست ڪہ عمرم همہ در ڪار دعــــــا رفتــــ... بہ قلـــم:ف.ب لینڪ ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/739398 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_43 _میری از انبار بیل برمی‌داری زم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که خطر مرگ تهدیدشان کند. کمی جلو رفتم و ایستادم مقابل تکنسین بی هیچ حرفی کارت شناسایی را نشانش دادم. _وضعش چطوره؟ _دو گلوله به قفسه‌ی سینه خورده و یکی نزدیک طحال؛ حالش خیلی خرابه _کدوم بیمارستان می‌بریدش؟ _امام خمینی مهدی را داشتند از زمین بلند می‌کردند؛ انقدر در خونش گم شده بود که تشخیص اینکه از کجا تیر خورده سخت بود. سرباز از دور با عجله به سمتم امد. احترام نظامی کرد. _چه اتفاقی افتاد؟ _تو این موقعیت تیراندازی اتفاق افتاده. سه تیر که هر سه به هدف خورده. خم شدم و یکی از پوکه هارا از زمین برداشتم. _شما کجا بودید؟ _ما هر کدوم یکی از ورودی هارو پوشش داده بودیم. _کسی سوژه رو تعقیب می‌کنه؟ _بله _خیله خب شما برید خسته نباشید؛ فقط گزارش فراموش نشه. _چشم. کارهارا به یکی از مامورین سپردم و سوار ماشین شدم تا پشت سر امبولانس بروم. چند دقیقه بعد سرعت امبولانس کم شد و آژیرش خاموش. اگر بگویم ان لحظه هول نکردم دروغ گفته‌ام. تا برسد جانم به لب رسید. محوطه‌ی بیمارستان از ماشین پیاده شدم. با قدم های بلند و تند به سمت ماشین رفتم. تخت را پایین اوردند اما پارچه‌ی رویش نشان از اتفاقی می‌داد که نباید می‌افتاد... صدای تکنسین در گوشم پیچید... _متاسفانه قبل رسیدن تموم کرد. تموم کرد مهدی تمام شد... زندگی خواهرم... وجود پدر مادرش... امید یک خانواده حالا نفس نداشت. حالا متهم شده بودم به قتل(: چرا هیچگاه توانِ بیان عشق و علاقه‌ام را نداشتم که حالا جگرم بسوزد. همانجا روی زمین نشستم و با بغض خیره شدم به مسیر نیم ساعتی میشد که روی صندلی نشسته بودم. گوشی و وسایلِ داخل جیب مهدی را از بیمارستان تحویلم داده بودند. در این زمان بیش از چندبار پدر و مادر مهدی که به اسم (پدرم) و (بهشت) سیو کرده بود زنگ زده بودند و چند پیام فرستاده بودند. یکی از پیامک هارا خواندم _مهدی جان پسرم کجایی پس چرا جواب نمیدی؟ قرارمون یه ساعت پیش بود دیر میشه منتظرم مادر... سرم را محکم چنگ زدم. با صدای زنگ گوشی خودم، سر بلند کردم. _حاج خانم... صدایم را صاف کردم و جواب دادم. _سلام حاج خانم. _الو محمد...الان میرسن مهمونا پس کجایی؟ چشمانم را بستم و گفتم _میام؛ مریم خونه اس؟ _تازه رسیده کارش داری؟ _نه خدافظ مانده بودم چه باید بکنم. به پاهایم تکان دادم و از جایم بلند شدم. وارد بیمارستان شدم و به سمت پذیرش رفتم. _ببخشید آقا... _بله؟ _یه فوتی اوردن به اسم مهدی حسینی؛ اگه ممکنه شما به خانواده‌اش خبر بدید. _چرا خودتون... حرفش را قطع کردم. _من خودم حال روحی خوبی ندارم. _بسیار خب... شماره بدید. مریم: لباس‌هایم را تن کردم و نشستم روی تخت. لبخند از روی صورتم کنار نمی‌رفت. با زنگ در ناخودآگاه از جایم بلند شدم. با باز شدن در و صدای محمد بیرون آمدم. مقابلش ایستادم. صورتش پریشان بود. کت را از دستش گرفتم و گفتم _خسته نباشی داداش ارام روی مبل نشست سرش را پایین گرفت و گفت _برو لباساتو عوض کن؛ نمیان _چرا؟ با سکوتش خنده‌ام محو شد. خم شدم تا صورتش را ببینم _محمد حیدر نگام کن...چیزی شده؟ با بغض گفت _حال پدر مادر مهدی خوب نیست _پس چرا بغض کردی؟... پ.ن: لیاقت ڪه نباشـــد همین مےشود ڪه مےبینے، مےروند...(: بہ قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/751209 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨