✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_45
رسول:
_میخواید دست و پامو زنجیر کنید که نتونم برم سوریه؟
_خودت میدونی نمیزارم بری تو اینجا کارای مهم تری داری؛ بعدشم، مگه زینب خانم دست و پاتو قل و زنجیر کرده بود؟
_نه اما...
_رسول... دختر خوبیه...
±کی دختر خوبیه؟
با صدایی به عقب برگشتیم.
سحر بود.
اقا محمد ارام سرش را پایین انداخت و گفت
_بعدا حرف میزنیم؛ تنهاتون میذارم.
محمد:
از کنارش رد میشدم گه گفت
_آقا محمد... نمیدونم چرا بعد اینهمه مدت هنوز نگام نمیکنید.
مگه من چیکار کردم؟
چشمانم را بستم.
_کاش کاری نکرده بودید که اگه نکرده بودید الان خواهرم زنده بود.
_مجبور شدم لو بدمش
از خواهر برام عزیزتر بود ولی اگه...
حرفش را قطع کردم و با گفتن چند جمله از او دور شدم.
_اگه لوش نمیدادید خودتون زنده نمیموندید...اگه لوش نمیدادید پول نمیگرفتید اگه لوش نمیدادید نمیتونستید زندگی بی خطر داشته باشید...بهانهی خوبیه؛ همه شونو از حفظم دو سال پیش همهی حرفاتو شنیدم...
کاش اندازهی سر سوزن مثل برادرتون بودید.
با اجازه...
رسول:
به دیوار تکیه دادم و منتظر صحبتهایش ماندم.
با لبخندِ تلخی نگاهم کرد
_توام پسم زدی...اومده بودم هم ببینمت هم دعوتت کنم عروسیم؛ دلم برات تنگ شده داداش
_مبارکه...نمیتونم بیام
_چرا هنوز گذشته رو شخم میزنید؟
_یادته اول روزی که تصمیم گرفتی وارد گروه عملیات بشی بهت چی گفتم؟
گفتم شغلی رو داری انتخاب میکنی که اگه برادرتو، پدرتو جلو چشت سر بریدن دهنتو ببندی چیزی نگی
گفتم دیگه اولویت خودت نیستی؛ مردمته، کشورته
گفتم اگه تهدیدت کردن اگه هزارتا کوفت و زهرمار دیگه سرت اوردن باید پای اعتقادات بمونی
گفتی چشم گفتی من همهی اینارو میدونم...
یادته؟؟؟
چادرش را جلوتر کشید و گفت
_آره یادمه
_پس چرا با یه تهدید توخالی حاضر شدی کسی رو قربانی کنی که باهاش صیغهی خواهری خونده بودی؟؟؟
_شرمنده
_خیالت راحت، از نظر قانون خیانت نکردی اینو تو همون دادگاه بهت گفتم
برو کشور خودت همونجا زندگی کن...
یک لحظه با صدای شلیک هوشیار شدم.
محمد:
احساس خستگی میکردم.
داخل ماشین یکی از بچه های عملیات نشستم.
بیسیم را تنظیم کردم و گفتم
_خانم شکوری نیروها خسته ان یه گروه دیگه هماهنگ کنید بیان.
اما به لحظه نکشید که بچه ها تک تک روی خطم امدند.
_اقا محمد لطفا درخواست نیروی جایگزین نکنید
_خسته نیستیم اقا
_می تونیم تا صب اینجا بمونیم
_پس هروقت احساس خستگی کردید بهم بگید
_چشم
_چشم
_چشم
درحالی که چشمانم را بسته بودم به راننده گفتم
_اقا فرهاد سر ده دقیقه بیدارم کن هرجور شده هر اتفاقی هم افتاد صدام کن
_چشم
با صدای شلیک و خش خش بیسیم از خواب پریدم.
فرهاد با سردرگمی گفت
_یا ابالفضل اقا فک کنم شلیک کردن.
به صدای بیسیم توجه کردم...
صدای خر خر کردن بود و هر لحظه ضعیف تر میشد.
از ماشین پیاده شدم و در را به هم کوبیدم.
داشتم به سمتم خانه میدویدم که چشمم خورد به ماشین سعید...
صدای خس خس از آن میآمد...
بہ قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/748015
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_44 محمد: یک درصد هم احتمال نمیدادم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_45
مریم:
افکار مزاحم را پس زدم.
داشت چیزی را از من مخفی میکرد، ولی آن چیز چه بود که هم پریشانش کرده بود و هم نمیگذاشت حرف بزند؟!
آرام آرام داشتم نگران میشدم.
_چرا حالشون بده؟
محمد...
تورو به جان عزیزت جواب بده...
الان سکته میکنم
سرش را بیشتر خم کرد و دستانش را فرو کرد داخل موهایش.
_دارن برا مراسم تشییع جنازهی پسرشون اماده میشن.
بی اختیار هر دو دستم را روی سرم گذاشتم.
بی صدا لب زدم
_مهدی داداش داره مگه نه؟
بهم بگووووو بگو که یه برادر دارههههه
بگو مهدی نمردهههههه
با صدای فریادهایم، مادر هراسان به سمتمان آمد.
_چتونهههه چرا داد میزنید؟
درحالی که صورتم خیس اشک بود و با دست محمد را نشان میدادم نالیدم
_میگه مهدیییی مردهههه
هق هقم بالا گرفت
سرم را برگرداندم سمتش
_محمد شوخی میکنی مگه نه؟
اینم مثل مسخره بازیاتهههه
اخرش میگی شوخی کردممم
مگه نه؟؟؟؟
مامان صدیقه که تازه متوجه ماجرا شده بود مرا به سینه میفشرد تا ارام شوم.
محمد:
ساعت دو نصفه شب بود.
با هزار ترفند سرش را روی پایم گذاشت و بالاخره خوابید.
به صورتش که از گریه سرخ شده بود نگاه کردم.
انگار یک شبه ده سال پیر شده بود.
تا خود صبح به نفسهایی که میکشید گوش سپرده بودم.
حاج خانم کلهی سحر برای پختن نذری راهیِ خانهی یکی از آشنایان شده بود و مریم را سپرده بود دست من
ساعت نزدیک ۷ بود که گوشی مریم به صدا درآمد.
گوشی اش هنگام زنگ هشدار، عکس مهدی را روشن خاموش میکرد.
با صدا بالافاصله چشمانش را باز کرد و صاف نشست.
مثل دیوانهها بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباسهایش را تند تند زیر و رو میکرد.
شکه به کارهایش خیره شدم.
چند دقیقه بعد، کلافه از حرکاتش بلند شدم و هجوم بردم سمتش.
شانههایش را محکم در دست گرفتم.
_چتهههه؟؟ دیونه شدی؟
ولی انگار نمیشنید که بیخیال به قفسهی سینهام زل زده بود.
_باتوام مریم.
انقدر خودخوری نکن.
با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت
_میشه مانتو و روسریِ مشکیمو پیدا کنی؟
میخوام برم قبل تشییع جنازه ببینمش.
چشمانم را محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
_نمیشه بری...
تو که با مهدی نسبتی نداری.
از مقابلم کنار رفت و روی تخت نشست
درحالی که بغض کرده بود گفت
_راس میگی...من که کاره ای نیستم...
برم چی بگم؟
بگم قرار بود ازدواج کنیم اما چند روز قبلش مرد؟
کمی حالتش را تغییر داد.
_حتی نمیدونم چطوری مرد؛ چرا مرد؛ کجااااا مرد
نگاه سنگینش روی صورتم ثابت ماند.
_تو میدونی؟
چه میگفتم؟
میگفتم خودم با دستان خودم او را به قتلگاه فرستادم؟
میگفتم این من بودم که به خاطر یک کارت شناسایی و اسلحهای که گم شده بود عذابش دادم؟
چرا نام مرا میان کسانی نوشته بودند که هربار سر شهادت یا مرگ کسی، من متهم میشدم؟
برای اینکه کمی آرام بگیرد، کمدش را باز کردم و لباسی از آویز برداشتم.
_تا تو اینارو میپوشی من صبحونه رو آماده میکنم.
نجلا:
نور ضعیفی چشمانم را اذیت می کرد.
آنها را به اجبار کمی باز کردم.
پارچهای نمیگذاشت دید داشته باشم.
کمی از صورتم کنار زدم.
با صدای شاداب کسی سرم را به سختی چرخاندم.
_بالاخره به هوش اومدی قشنگم؟
نمیتوانستم صورتش را کامل ببینم.
چشمانم تند تند سیاهی میرفت.
چتد دقیقه بعد صدای مردی هوشیارم کرد.
_بیداری دخترم؟
پلکهایم را از هم فاصله دادم.
از صدایش معلوم بود دکتر مسنیاست.
دکتر بودنش را از تصویر ناواضحِ لباسش تشخیص دادم.
_میتونی صحبت کنی؟
_بــــَلــه
_صورت منو میبینی؟
_خیلی ناواضح
به فرد کناریاش حرفی زد و از اتاق بیرون رفت.
آرام آرام چشمانم را بستم.
مریم:
تخت را بیرون آورد .
زیپ کاور را باز کرد و کنار کشید.
دستم را نزدیک صورتش کردم.
پ.ن: دݪ به دریا زدهاے...پهنه سراب است، نرو...
برف و ڪولاڪ زده؛ راه خراب است، نرو...
بہ قـلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/766224
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨