•••
زندگی سخت نیست، تلخ نیست!
همچون نتهای موسیقی🎼🎶
بالا و پایین دارد
گاهی آرام و دلنواز
و گاهی سخت وخشن
گاهی شاد ورقصآور
گاهی پر از غم!
زندگی شیرینست🍬
بایداحساسش کرد😍🍅
|
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_44
محمد:
حالا آرام آرام داشتم آماده میشدم.
مثل همیشه قرار بود راه خانه در پیش بگیرم.
حس خاصی نداشتم.
_آقااااا صبرکنید...
علی بود.
_ببینم مگه تو الان نباید درگیر پروندهی خودت باشی؟؟
_بله ولی وقتی از تصمیمتون باخبر شدم خواستم بیام برا راهی کردن.
لبخند زدم.
_دم شما گرم آقا علی
پیش قدم شدم و در آغوش گرفتمش.
_دارم میرم، اگه یه درصد برنگشتم حواست به...
حرفم را قطع کرد و گفت
_منتظرم بعد ماموریت مثل همیشه با شیطنت، رو دست بچهها بیاین تو...
_انشاءالله...
عینکش را درآورد.
چشمانش را مالید.
به شوخی لب زدم
_عینکتو بزن اینطوری عادت ندارم.
_از پشت قاب عینک نمیتونم خوب بهتون نگاه کنم.
_بیا برووووو سر کارت اینقدر نمک نریز
_چشم
یک پیراهن سفید و گشاد تنم کردم و از سایت بیرون زدم.
همهی مردم درگیر احوالات خودشان بودند.
یکی به شیرین زبانیِ دخترش میخندید؛ کسی، هندزفری زده بود تا صدای شلوغیِ اطرافش را نشنود؛
فردی دست همسرش را گرفته بود و جایی را نشانش میداد.
زندگی هرکس در یک چیز خلاصه شده بود، زندگی من هم خلاصه شده بود در استرسها و نگرانیها، که هزاربار از آرامش لذت بخشتر بود برایم.
آنقدر پیاده راه رفته بودم که پایم راحت خم و راست نمیشد.
نزدیک محل قرار بودم که ماشین سیاه رنگی آنطرفِ خیابان چشمم را گرفت.
هم فاتح و هم داوود داخلش نشسته بودند.
چند دقیقه که گذشت گوشیام زنگ خورد.
_بله خانم شکوری؟
_آقا محمد برگردید؛ کنسله
_برای چی؟
_فلورا به آقا داوود پیام داده که دست نگه دارن.
_خب نگفتن چرا؟
_نه فقط گفتن دو سه روزی صبر کنن.
_باشه پس؛ من میام سایت
_آقا یه مشکل به وجود اومده...
فک کنم متوجه خروج خانم طهماسب و ستاره خانم شدن؛ رفت و آمد مشکوک دور و بر منزلتون گزارش شده...بهتر نیست اقا فرشید سریع خودشونو بکشن کنار؟
........
اسلحه و بیسیم را از اتاق تجهیزات تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
سر کوچه، ماشین سعید دیده میشد.
آرام به شیشه زدم.
شیشه را پایین داد.
_سلام آقا
_سلام، خسته نباشی پهلوون.
_خجالتمون ندید
_چه خبر؟
_چند نفری این دورو بر پرسه میزدن که گزارش دادم؛ چندتا دوربین ریز رو دیوارای این نزدیکیا نصب کردیم که کامل اشراف داشته باشیم
_خیله خب باشه پس...
در همین زمان صدای بیسیم سعید بلند شد
_سعید صدامو داری؟
_آره چیشده؟
_یه خانم زنگ خونه رو زده رفته تو
_میشناسیش؟
_اره متاسفانه
_کیه؟
با سکوت مرگبارش حدس زدم چه کسی باشد.
بیسیم را تنظیم کردم و گفتم
_رسول؛ سحره؟
_بله...
دل آشوبه گرفتم؛ نکند دوباره آمده تا تمام نقشههارا نابود کند.
زنگ گوشی به صدا درآمد. نام عطیه را که دیدم تماس را وصل کردم.
_سلام.
_سلام محمد...یه چیزی بگم باورت نمیشه...
_خواهر رسول اومده؟
_عه ...میدونستی؟
_اره، نگفت چرا اومده؟
_میگه میخواد رسولو ببینه، شماره اشو نداره احیانا
_بهش بگو بیاد سر کوچه
_چشم
بعد از تماس به رسول بیسیم زدم.
_رسول بیا سر کوچه سمت ماشین سعید
_الان میام.
...........
_به ولله که خجالت میکشم تو صورتتون نگاه کنم؛ نمی دونم سحر با چه رویی برگشته داغ شمارو تازه کنه.
لبخند کوچکی زدم.
_رسول قبل اینکه سحر خانم برسه میخوام یه چیزی بگم انتظار دارم حرف رو حرفم نیاری...
با اطمینان گفت
_هرچی شما بگید
_میدونم بعد زینب به هیچ زن دیگهای نگاه نکردی ولی...
نمیتونی تا آخر همینطور بمونی، تو برا اینکه انگیزه داشته باشی نیاز داری به کسی که بدونی منتظرته
با خانوادهی یه خانم صحبت کردم جواب مثبت گرفتهام.
به عنوان یه برادر پا پیش گذاشتم؛ مونده جواب خود دختره
با هر کلمه ای که از زبانم جاری میشد رنگش سفیدتر میشد...
پ.ن: دل گفت وصالش بہ دعــــا باز توان یافتـــــ...
عمریست ڪہ عمرم همہ در ڪار دعــــــا رفتــــ...
بہ قلـــم:ف.ب
لینڪ ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/739398
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
روز دوم اسارت، با دستهای بسته سوار یک کامیون شدیم. در راه، عدهای از بچهها با لبهای ترک بـرداشته و نالههای "آب،آب" شـان شهید شدند.
دو روز بود که تشنه و زخمی بودند.
بعثیهای آمریکایی صفت، با خونسردی آنـها را از کامیون پایین انداختند. ... و بعد خندیدند.
بہ یــــاد لب عطشان حسین و...🖤
#پلاڪ
هدایت شده از حَـبـیـب!
ــ آن شبـے کھ مسلم واردِ کوفھ شد تا
یارانِ حُسین را با خود همراھ کند . آن
شبـےکہ مسلم وارد کوفہ شد تا بعد از
آن ، خبـرۍ خوش بھ ابـٰاعبداللّٰھ بدهد
آن شبـے کھ دو طفلِ مسلم یتیم شدند
آن شبـے کھ مُسلم وارد کوفھ . . شھرِ
منافقـٰان و دورویـٰان شد ؛ آن شبـے کھ
اگر هرگز نمیرسید :' )! ــ مُبینا .
هدایت شده از عشاق المهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_پناهیان:
یعنی چی هزار و چهارصد سال گذشته... این دل شما رو چی داره تکان میدهد؟!
در تاریخ نیامده کسی چهل سال برای پدر و مادرش سیاه بپوشد و اشک بریزد!
یک نمونه نداریم!تو افسانه ها بگرد!!!
#این_معجزهی_روءیت_الهیست...✨
#نشر_حداڪثری
꯭•• ꯭🌿 ꯭ •• ꯭ 🌿 ꯭ ꯭••
@molay_man
꯭•• ꯭🌿 ꯭ •• ꯭ 🌿 ꯭ ꯭••
هدایت شده از 『اَلْحُسِیـٰن؏❥』
امشب مداح یچیزی گفت قلبم آتیش گرفت!
"مهریه حضرت زهرا آب بود ولی پسرش تشنه شهید شد"🙂💔
مثلـایہتسبیحبردارے!
هۍقربوݩصدقشبرےˇˇ
تاخوابتببرھ ♡
••عَبِدِڪَفَداڪ
••عَبِدِڪَفَداڪ
••بندتفداتبشہآخدا 🌿
چند لحظه چشماتو ببند..
به این فکر کن که تلاشات جَوونه زدن و
بالاخره رسيدی به اونی که ميخواستی!
ديدی چقد حالتو خوب کرد؟
حتی فکر کردن بِهِشَم، لبخند میاره کنجِ
لبت✨
بخاطر لمس حس رسیدن، به جون بخر
تموم سختيای راهو! غر نزن، جا نزن!
خيليا تو شرایط بدتر از تو هم تونستن!
تلاش کن، تو این دنیا بايد تلاش کنی تا
برسی.. مطمئن باش میارزه🧡
✍🏻شقایق رحمانی
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨